Chapter 1 : چشم‌های آینه

4.4K 332 94
                                    

هایرث
یعنی دلتنگ خانه‌ای که دیگر نمی‌توانی به آن برگردی...
دلتنگ یک زمان گمشده
بی‌قرار مکان و زمانی که هیچوقت نبوده!

~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~

قسمت اول: به چشم‌های آینه نگاه نکن.

شب، تاریکی، سرما.
سه واژه‌ای که وجودشان به بود و نبود خورشید بند است!
موجوداتی که فقط زاده‌ی شب هستند.
چشم‌هایی که فقط در تاریکی می‌درخشند.
و صداهای هیس مانندی که سرمای دلهره آوری با خود دارند.
و تنها شاهد این عالم غریب، ماه زندانی شده در آن سیاهی‌هاست.
ماهی که پای گریزی نداشت. درست مانند دختر سفید پوشی که در آن همه تاریکی ایستاده بود.
هر دویی که محکوم بودند به تحمل دنیای تاریکی‌ها...

ماه تمام تابشش را تقدیم آن عمارت متروکه کرده بود.
شاید چون با دختری که در ارتفاع آن خانه ایستاده بود، همدردی می‌کرد.
دختر سودای سقوط داشت اما هر از گاهی که کف پایش روی آن نرده‌های چوبی می‌لغزید، محکم‌تر از قبل دیوار آجری کنارش را چنگ می‌زد.
او به مرگ نیاز داشت حتی اگر میلی به مردن نداشته باشد!
پاهایش از ارتفاع فاحش پیش چشم‌هایش، به گزگز افتاده‌ بودند.
باد زوزه کشان از دوردست‌های ناپیدا عبور می‌کرد و بعد از به موج انداختن درختان بلند قامت، دستی به موهای سیاه و دامن سفید دختر می‌کشید و با به پا کردن صدای جیرینگ جیرینگی در اتاق، به تن پر هراسش بهانه بیشتری برای لرزیدن می‌داد.
لب‌هایی که مدام به هم می‌خوردند و انگشت مضطربی که یک لحظه هم از خش انداختن به دیوار کنارش باز نمی‌ماند، گواه آشفته حالی‌اش بود.
چشم‌های روشن او چیزهایی می‌دید که از درک آدم‌های خوش شانس و معمولی، خارج بود.
همان‌هایی که سنگینی نگاه‌هایشان را حس می‌کرد!
حتی می‌توانست سردی حضورشان را پشت گوش‌هایش لمس کند.
نگاه‌های خیره‌ای که او را برای سقوط تشویق می‌کردند.
تعلل او در پریدن، آنها را عصبی کرده بود و حالا صدای زوزه و هیس کشیدنشان شروع شده بود.
ناله‌ی ناچار و ترسیده‌ای کرد.
هنوز هم نمی‌خواست بمیرد اما مجبور بود.
مجبورش کرده بودند تا هر چه زودتر مغزش را متلاشی کند.
شاید اینگونه صداهای آزاردهنده‌ و نگاه‌های خیره‌ی آنها تمام می‌شد.
او می‌دانست همه آنها در سرش می‌چرخند.
پس اگر می‌مرد، همه چیز هم تمام می‌شد!
دختر حالا مصمم‌تر به پایین نگاه می‌کرد.
به قصد پریدن...
گویی آنها هم از این قصد آگاه شدند، چرا که لحظه‌ای همه چیز در سکوت فرو رفت و همگی انتظار مرگ او را می‌کشیدند، اما صدای قدم‌های شخص دومی حواس همگی را پرت کرد!
دختر از خلسه‌ی قبل از سقوطش فاصله گرفته بود و دوباره تپش قلبش بالا رفته بود.
و همین نافرمانی کافی بود تا کاسه صبر آنها لبریز شده و شروع به طغیان کنند.
ناگهان تمام جهان در اطرافش شروع به جیغ کشیدن کرد.
انگار که دور تا دورش پر شده بود از لب‌هایی نامرئی که با تمام توان جیغ می‌کشیدند.
ناله‌‌ی لرزانی کرد و با دست آزادش محکم گوشش را چنگ زد و چشم‌هایش را بست.
هیچکدام از جیغ‌ها معمولی نبودند؛ انگار برای کشیدن هر کدامشان باید تار و پود یک حنجره دریده می‌شد.
اصواتی آزاردهنده که هر لحظه به هدفشان نزدیک‌تر می‌شدند.
حالا زانوهای ضعف کرده‌ای که در حال از دست دادن تعادل بر روی آن نرده نیم متری و چوبی بود، داشت خم می‌شد که صدایی مانند معجزه تمام جیغ‌ها را خفه کرد:
_ جای تو اینجا نیست!
با شنیدن صدای مردانه و رسایش، دست ضعف کرده‌اش، پایین افتاد و با چهره‌ای که درماندگی از تمام اعضایش داد می‌زد، به عقب نگاه کرد.
بی‌چارگی، به وضوح در انعکاس نگاه و صورت رنگ پریده‌اش هویدا بود.
چرا که آن صدای نجات دهنده، متعلق به ترسناک‌ترین موجود آن حوالی بود!
صاحب صدا، از پشت پرده‌های حریر بالکن، بیرون آمد و قدمی به جلو برداشت.
گویی تمام سیاهی‌های اطراف دخترک، از چشم‌های تاریک و سرد همین مرد بیرون آمده بود.
و حالا این منبع ظلمات، به او خیره شده و موج جدیدی از سرما را به جان دختر منتقل می‌کرد.
با دستی در جیب و نگاهی مؤاخذه‌گر، سرتاپای آشفته‌اش را بررسی ‌کرد.
قدمی جلو آمد و دستش را به سمت او دراز و همزمان نجوا کرد:
_ فکر می‌کنی با مرگت همه چیز تموم می‌شه؟!
لحن تاریکش بی‌رحمانه او را دست می‌انداخت.
مردمک‌های پر تلاطم دختر مانند دست و پا زدن میان آتش، بی هیچ کنترلی هر لحظه تغییر مسیر می‌داد و با بی‌قراری آستین سفید او را که حالا آغشته به خون غلیظ و سرخ رنگی بود برانداز می‌کرد.
هنوز چانه‌اش از لرزیدن خسته نشده بود و تمام تنش در برزخ کاری ناتمام می‌سوخت.
پس بی‌هیچ حرکتی، همانطور که ناخن‌هایش را لابه‌لای آجرهای سفت و سخت دیوار فرو کرده بود، با امتناع به دست‌های منتظرش چشم دوخت.
درحالی که دو تیله‌ی سیاه و بی‌رحم از پس طره موهای مواجی که در پیشانی‌اش ریخته بود، خیره خیره نگاهش می‌کرد، دختر سرش را بی‌قید و کنترل، تند تند تکان داد و زبانش برای گفتن چیزی در دهانش به تقلا افتاد:
_ نـ نه... اونا می‌خوان دیوونم کنن! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...
مرد که چهره‌اش در معرض مهتاب آن شب سردتر از همیشه به چشم می‌آمد، ابرویی بالا انداخت و نگاه پرنفوذش را نثار او کرد.
ترکیب حالت کشیده‌ی چشم‌هایش و ابروهایی که به آنها جذبه می‌بخشید، هر جنبنده‌ای را وادار به اطاعت و فرمانبرداری می‌کرد:
_ بیا پایین!
دختر که بیچاره‌‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسید، ملتمسانه سر تکان داد.
اما خوب می‌دانست شیطان انسان‌نمای پیش رویش، تحمل کمی در برابر درخواست‌هایش دارد!
و همانطور هم شد.
با بی‌حوصلگی نگاهش را به اطراف چرخاند و بعد با حرکتی غافلگیرانه دست سرد و لرزانش را چنگ زد.
و او که انگار آن دست قدرتمند قصد کشیدنش به قعر عذاب‌های نامرئی و همیشگی‌اش را داشت، مقاومت و تقلا کرد.
هر چند که کلافه کردن مرد عاقبت خوشی نداشت و به هُل دادنش از آن بلندی ختم شد!
جیغ بلندی کشید اما سقوطش کوتاه‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد.
معلق بین زمین و آسمان، ملتمسانه به چشم‌های جدی‌ و مصمم مرد چشم دوخت.
چرا که حالا زنده‌بودنش در گره دستان او جا خوش کرده ‌بود.
نفس‌هایش منقطع بالا می‌آمد و جاذبه زمین زیر پایش، که برای ریختن خون یک قربانی له‌له می‌زد، کف پاهای معلقش را به گز‌گز انداخته ‌بود.
اما پیش از آن که همان جا قالب تهی کند، به سمت بالا کشیده شد و همزمان صدای طعنه آمیزش را شنید:
_ جوری که تو به زندگی چنگ زدی، معلومه که مرگ باهات قهر می‌کنه!
دست‌هایی که دور کمرش حلقه می‌شد را حس کرد و پاهای لرزانش به زمین رسید.
هنوز توان کمر صاف کردن نداشت و در خودش مچاله شده ‌بود.
انگشتانی که زبری و زمختی‌شان تنش را مور مور می‌کرد، از گردن تا پشت گوش‌هایش کشیده شدند و موهای آشفته‌اش را کنار زدند.
لحن بی‌حس و قاطعش را کنار گوشش شنید و نفس‌های گرمش پوست یخ زده‌ی گردنش را به آتش کشید:
_ هنوز برای مردن تو خیلی زوده!
کلماتی که به درستی و با طمأنینه، از به هم خوردن کند لب‌های او خارج می‌شد، وهم بیشتری به جان دختر می‌بخشید.
حتی چرخش آرام و بی‌عجله‌ زبانش هم قصد زجر‌کش کردن شنونده‌اش را داشت.
درست مثل حرکات دستانش، هنگام سلاخی کردن بدن‌ها.
با آشفتگی کمر راست کرد و به طرف فرشته عذابش چرخید.
چشم‌های پرتحرکش را در جزء جزء صورت یخ زده و مرده‌ پیش رویش چرخاند.
از آن مرد، کالبدی پوچ، بسان مترسکی مرموز با یک پوزخند دلهره‌آور دوخته شده بر لب‌هایش، می‌دید.
بدون هیچ قلبی که احساسی داشته باشد، هیچ روحی که وجدانی داشته باشد و هیچ عقیده‌ای که قانونی داشته باشد.
صدای نفس‌های بریده بریده و هراسان دختر، سکوت تراس مهتابی را می‌شکست.
نگاه مجنون شده‌اش را به اطراف دوخت و سعی کرد از بین لب‌های مرتعشش چیزی بگوید:
_ اون...اونا هم...همه جا هستن. همه‌اش حرف می‌زنن. اون...اونا همه‌اش جی...جیغ می‌کشن. ازم می.‌‌..می‌خوان ازم می...می‌خوان...
حتی یادآوری خواسته‌شان هم مو به تنش سیخ می‌کرد.
سینه‌اش بی‌محابا بالا و پایین می‌شد و اشک در چشمان افسار گسیخته و زیبایش حلقه زده بود.
کمی خم شد و مقابل صورت آشفته و ملتهب دختر سری کج کرد.
نگاه ثابت و تیزش، روانه چشم‌های خودباخته‌ او شد و به آرامی نجوا کرد:
_ ازت چی می‌خوان آرو؟!
آنقدر آرام که دختر پیش خودش اندیشید که آیا آنها هم این مکالمه‌ ممنوعه و خطرناک را خواهند شنید؟!
آب دهانش را به سختی فرو داد و با چشمانی که دیوانه وار اینطرف و آنطرف می‌چرخید، دست لرزانش را سپر حرف‌هایش کرد و در گوش مرد با ترس و لرز جواب داد:
_ اونا از من روح ت...تو رو می‌خوان! ت‌...تو روحت رو به من می‌...می‌فروشی؟!
و نگاه کاووشگرش را به عکس العمل‌ او دوخت.
با خونسردی موهای نرم و کوتاه دختر را پشت گوشش فرستاد و خیره به لب‌های بی‌پناهی که نیمه باز و لرزان بودند پرسید:
_ اونا الان اینجان؟!
وقتی سر دختر تند تند بالا و پایین شد، دوباره آن خط همیشگی گوشه‌ی لبش ظاهر شد و لبخندش به طرفی متمایل شد.
پوزخند زده بود اما هیچ حسی در آن دیده نمی‌شد!
خشم، تمسخر، ناباوری...هیچ!
با سر انگشت اشاره‌اش چانه مرتعش دختر را کمی به بالا هدایت کرد و مثل تلاش برای آرام کردن یک کودک لب‌هایش را جمع کرد:
_ ششش! نترس.
صورتش را به گونه‌ی یخ زده‌ی دختر چسباند و در گوشش زمزمه کرد:
_ دیگه وقتشه اون تقاص پس بده!
عقب رفت و همانطور که صورت رنگ پریده‌ی او را قاب گرفته بود، کلمات را به آرامی و با دقت لب زد:
_ فقط تحمل کن. تا روزی که دیوار‌های اتاقت رو با خونش رنگ بزنم.
انگشت شستش را به نرمی روی لب‌های سرد او کشید:
_ تو هم رنگ سرخ رو دوست داری. درسته؟
هراسان پیراهن مرد را به چنگ گرفت.
نمی‌دانست در آن لحظه چطور جرعت همچین کاری را پیدا کرده اما حالا نه برای نجات جانش که فقط برای به آرامش رسیدنش التماس می‌کرد:
_ من طاقت نمیارم. اونا یه لحظه هم ذهنم رو خالی نمی‌کنن. می‌خوام فقط ساکت بشن. اما نمی‌شن. اونا می‌گن" نه تا وقتی که من نفس می‌کشم."
دهانش خشک شده بود و هیچ رطوبتی به حرکت زبانش کمک نمی‌کرد.
با درماندگی، پیراهن او را بیشتر بین مشت‌هایش فشرد و اجازه داد چشم‌هایش تند و پیاپی اشک‌هایشان را از دست بدهند:
_ می‌شه فقط مثل بقیه بکشیم؟ خودم نمی...تونم!
و شکستن کلمه‌ی‌ آخر در هق‌هقش به بیچارگی آن لحظه‌اش دامن زد.
دستانی که روی پهلوهایش نشستند، لابه‌اش را متوقف کرد‌ند.
دست‌های بزرگی که به پهلو‌هایش فشار می‌آوردند، او را مجبور به چرخیدن کردند.
رو به منظره تاریک رو‌به‌رویش، در حالی که باد لحظه‌ای موهای مواجش را راحت نمی‌گذاشت، با هر اشک به باریکه‌ی سرد روی گونه‌هایش جان می‌بخشید.
می‌توانست نفس‌های او را کنار گوشش حس کند و از نم دار شدن پهلوهایش بفهمد که حالا حریر سفید رنگ لباسش آغشته به خون همان مردی شده، که ساعاتی پیش صدای نعره‌ها و التماس‌هایش دیوار‌های خانه را می‌لرزاند و حالا باقی مانده‌هایش روی آستین‌های مرد و لباس او به جا مانده بود.
صاحب عمارت، دنیای پیش چشم‌هایشان را نشان داد و نجوا کرد:
_ اگر تمام دنیا مستحق توی خون غلتیدن باشن این فقط تویی که استثنایی!
می‌دانست.
از آن مرگ تدریجی و دست‌های قاتلی که میلی به شکافتن قلب او نداشتند باخبر بود اما...
از بین نفس‌های بریده‌اش هق زد:
_ چ‌...چرا من؟!
برخورد لب‌های گرمی را با لاله گوشش حس کرد و تمام تنش یخ کرد.
و صدای آرامی که از تمام جیغ‌ها برای دختر زجرآور‌تر بود:
_ چون تو تنها معشوقه منی!
نجوای تاریک و گرفته‌ی او، در دنیای اطراف دخترک تکرار می‌شد و حالا لب‌های نامریی هم به پچ پچ افتاده بودند:
_ تنها معشوقه منی
معشوقه منی
معشوقه...
پچ‌پچ‌هایی که جهان دختر را درهم شکست و او با دمی عمیق و حریصانه چشم باز کرد.
گلویش خشک شده‌ بود و عضلاتش به خاطر نشسته به خواب رفتن، گرفته بودند.
تنش در مقابله با کابوسی که حتی به یاد هم نمی‌آورد، داغ کرده و به عرق نشسته بود.
این اولین بار نبود که کابوس‌هایش را به محض ترک کردن از خاطر می‌برد.
_ آه خدایا ممنونم!
چشم‌های گرد و سراسیمه‌اش را به طرف دیگر اتاق دوخت و روی "جیا" ثابت ماند؛ که بدون آنکه سرش را از انبوه برگه‌های پخش شده‌ روی زمین بردارد با لحن بی‌حوصله‌اش ادامه می‌‌داد:
_ یکم دیگه به ناله کردنات توی خواب‌های بی‌موقع و عجیب غریبت ادامه می‌دادی، کاری می‌کردم خوابت تا ابد ادامه پیدا کنه "آرو"!
آرو زانوهای جمع کرده‌اش را دراز کرد و آهی از بین لب‌هایش خارج شد.
دستی به صورتش کشید و با بی‌حالی به ساعت دیواری که هشت شب را نشان می‌داد، نگاه کرد.
نمی‌دانست قبل از آنکه حمله‌ خواب به او دست دهد، مشغول انجام چه کاری بوده.
فقط یک ربع به خواب ناگهانی تن داده بود اما آنقدر خسته و بی‌انرژی بود که انگار در خواب جنگیده باشد.
دو سالی می‌شد که به بیماری "نارکولپسی" مبتلا بود اما هنوز با بی‌هوشی و خواب‌های ناخوانده‌اش کنار نیامده بود.

HɪʀᴇᴀᴛʜDonde viven las historias. Descúbrelo ahora