Chapter 2 : فرار کن

2K 258 31
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
+ مهم نیست فرشته ی عذاب چند نفری...
آخر آخرش تو قهرمان داستان خودتی!
_ من قهرمان زندگی هر کی شدم، ته داستانش تلخ تموم شد...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

قسمت دوم: فرار کن.

با اشتیاق سنگ فرش‌های برآمده و گلبهی رنگ پیاده رو را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشت و طبق روال همیشه، حواسش بود تا پایش روی خط بین سنگ فرش‌ها نرود.
تمام ساعات مدرسه‌اش را علی‌رغم گرسنگی و وسوسه‌ی سوسیس‌های خونی در راه، تحمل کرده بود تا پول تغذیه‌اش را به دور از چشم مادرش جمع کند و بتواند یکی از آن سنگ‌های تخم‌مرغی را که بی برو برگرد با خود شانس می‌آورد، بخرد.
با فکر به اتفاقات خوبی که قرار بود بعد از خریدن آن سنگ‌های جادویی برایش بیفتد، با لبخندی ذوق زده و با تمام توان در قهوه‌ای و سنگین فروشگاه جادویی را هل داد.
اما طولی نکشید که قدم‌های کوچکش کمی بعد از ورود میخکوب شدند.
با دیدن بدن چاق مردی که تنها نیمی از آن قابل روئیت بود و دورش مایع تیره و سرخ رنگی پخش شده بود، بدنش سست شد و سکه‌های عرق کرده بین مشت‌هایش روی زمین ریخت و توجه دختری که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود جلب کرد.
صورت مرد، مانند آدم‌ خوارهایی که مادرش برای ترساندش، صدایشان می‌کرد، پر از خون و گوشت‌های آویزان بود.
مطمئن نبود چه چیزی می‌بیند و چقدر از آن تصویر هولناک واقعی ست.
اما همانطور که چشم‌هایش سخت کوشانه منظره‌ی پیش رویش را کنکاش می‌کردند، قدم‌هایش بی‌اراده عقب کشیده شد.
برای آن کودک هشت ساله، هضم و درک یک مرگ، از نزدیک کار دشواری بود.
_ من...نکشتمشون.
وقتی صدای گرفته‌‌‌ی آرو، که صحنه را وحشتناک‌تر می‌کرد، به گوشش رسید، متوجه چشمان متورم و موهای سیاه دختر شیطانی شد که غرش می‌کرد تا او را هم ببلعد.
مانند مار گزیده‌ها به هوا پرید و با سرعت و وحشت از مغازه بیرون زد.
واکنش پسرک، آرو را هم ترساند و تلنگری شد تا او را از ورطه‌ی بهت و گنگی‌اش بیرون بکشد.
آنقدر همه چیز سریع و شوکه کننده پیش رفته بود که فرصت هیچ تحلیلی به او نمی‌داد!
درحالی که خودش را به قفسه‌ی پشت سرش می‌کشید، از جا بلند شد و همانطور که نگاه پر اشک و تارش را به مون دوخته بود، دهانش را با دست پوشاند و هق هقش را خفه کرد.
عقلش از کار افتاده بود و مثل بچه آهوی سرگردانی که از شکار قبیله‌اش جان سالم به در برده، ناله می‌کرد.
گاهی خم می‌شد و بدن سرد و بی‌جان مون را لمس کرده و معذرت خواهی می‌کرد و گاهی از ترس عقب می‌کشید و موهایش را به چنگ می‌گرفت.
بوی خون و مرگ، نفسش را تنگ کرده بود.
یک آن حس خفگی و بوی نامطبوعی که معده‌اش را تحریک می‌کرد، پاهایش را مجبور به حرکت و بیرون زدن از مغازه کرد.
جلوی دهانش را گرفت و به در سنگین مغازه‌ تنه‌ای زد تا باز شود اما همزمان با هجوم هوای خنک و تازه، هیبت سورمه‌ای پوشی، راهش را سد کرد.
نگاه درمانده‌اش به مامور گشتی که کمربند شلوارش را گرفته بود و مشکوکانه نگاهش می‌کرد، گره خورد.
دستش از روی دهانش سر خورد و مردمک‌های لرزانش سمت پسرک ترسیده‌ای که از پشت پاهای مامور با وحشت نگاهش می‌کرد، کشیده شد.
_ لطفا بیاین کنار، باید داخل رو چک کنم.
تمام تنش یخ بست.
قفسه‌ی سینه‌اش به صورت تند و غیرطبیعی بالا و پایین می‌شد و بی‌اراده دست‌های آلوده به خونش را پنهان می‌کرد.
و تمام این‌ها، تردید مامور را بیشتر و اخم‌هایش را درهم‌تر کرد.
آرو بی‌طاقت از نگاه بازجویانه و مشکوک پیش رویش، خودش را به چهارچوب در نزدیک کرد و با این کار به مامور، اجازه‌ی عبور داد.
صدای قدم‌هایش که متوقف شد، آرو بی‌آنکه سلول‌های خاکستری مغزش را به کار بگیرد، پاهای سستش را مجبور به حرکت کرد و سعی کرد از آن محیط فرار کند.
فشارش افتاده بود و برای حفظ تعادل، به کمک دیوار پیاده‌رو حرکت می‌کرد.
همه چیز برایش در هاله‌ای از دود قرمز و سیاه فرو رفته بود.
تمام وجودش در یک خواسته خلاصه می‌شد؛
محبوس بودن در یک کابوس زودگذر دیگر!
اما صدای فریاد مامور از پشت سرش، واقعیت شوکه کننده را بر سرش کوباند و انگار که غدد فوق کلیه‌اش تمام ذخایر آدرنالین را آزاد کرده باشد، تنش لرزید و شروع به دویدن کرد.
گلویَش خشک شده بود و با تمام توان می‌دوید و هر از گاهی نگاهش را به عقب می‌انداخت و فاصله‌اش را با افسر پشت سرش چک می‌کرد که هر لحظه کمتر می‌شد.
کم کم ریه‌هایش به سوزش افتادند و دهانش مانند چوب خشک شد.
قلبش با سرعت اکسیژن را پمپاژ می‌کرد اما لرزش مضطربانه‌ی زانوهایش قدم‌هایَش را بی‌تعادل کرده بود.
به طوری که مدام به رهگذران برخورد می‌کرد.
با صدای هشدار افسر پلیس که او را تهدید به شلیک می‌کرد، داخل کوچه‌ی متروکه و خلوتی پیچید، که به جز صدای تند قدم‌ها و نفس زدن‌های او و تعقیب کننده‌ی سمجش، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید.
رفت و آمد تند و پر سرو صدای نفس‌هایش، گوش‌هایش را پر کرده بودند اما نه آنقدری که صدای توقف قدم‌های مامور را نشنود.
بدون ‌آنکه از دویدن دست بکشد به عقب برگشت اما با دیدن ماموری که کمی دور‌تر روی خاک می‌غلتید و گلوی خون‌آلودش را فشار می‌داد، قدم‌هایش در هم پیچیدند و روی زمین افتاد.
انعکاس جان کندن آن افسر بخت برگشته، در میانه‌ی آن کوچه‌ی متروکه، در چشم‌های درشت شده‌اش پیدا بود.
صدای خرخر و پا به خاک کشیدن افسر که متوقف شد، تنها صدای تقلای قلب ترسیده و وحشت زده‌ی آرو بود که به گوش می‌رسید.
با زبانی که قفل کرده بود، مردمک‌های وحشت زده‌اش را در پی پیدا کردن نفر سومی، چرخاند اما نتیجه‌ای نگرفت.
نگاهش خشک جنازه‌ی بی‌حرکت رو‌به‌رویش شد و قاتل نامرئی آن اطراف، تنش را لرزاند!
انگار شیطانی از آسمان نازل شده و گلوی آن مرد بیچاره را دریده و پرواز کرده بود.
و حالا آرو سایه‌ی بال‌های بزرگ و سیاه آن اهریمن را احساس می‌کرد.
شیطانی که نیتش مشخص نبود!
با هجوم محتوی معده‌اش خم شد و تمام آنچه خورده بود را پس داد.
این یعنی او همین حالا هم فراتر از ظرفیتش را تحمل کرده بود!
دستی به لبش کشید و تنی که زیر فشار روانی، درحال جان کندن بود را مجبور به بلند شدن کرد.
هنوز هم می‌ترسید که برگردد و به دویدنش ادامه دهد.
آن حس زیر نظر داشته شدن، ‌احساس امنیتش را ربوده بود.
حس دو چشمی که در کمینش نشسته تا کارش را یکسره کند!
چند قدمی به عقب برداشت و آن همه خلوت و سکوت بیش از پیش بر وحشتش افزود و او بی‌خیال تهدید نامرئی پشت سرش، شروع به دویدن کرد.
تا اتمام آن کوچه‌ی متروکه و مرگ‌آور چیزی نمانده بود اما گویی با هر قدم فاصله، بیشتر کش می‌آمد.
حتی جرئت به عقب نگاه کردن را هم نداشت تا مبادا با موجود فرا‌بشری که با چهره‌ای کریه و دهانی خونی پشت سرش ایستاده، رو‌به‌رو شود‌.
نمی‌دانست چطور، اما وقتی به خودش آمد که سوزش قفسه‌ی سینه‌اش امانش را بریده بود و درحالی که ماهیچه‌هایش اکسیژنی برای سوزاندن و انقباض نداشتند، رو‌به‌روی واحدش ایستاده بود.
هنوز هم مانند افراد متوهم، اطرافش را می‌پایید و وحشیانه به در می‌کوبید.
به محض گشوده شدن در، بی‌آنکه چهره‌ی طلبکار و برافروخته‌ی جیا را در نظر بگیرد، که غرولند می‌کرد "معلومه چه مرگته؟ چرا اینطوری در می‌زنی؟" او را کنار زد و پس از وارد شدن، در را سریع بست و تکیه به آن، روی زمین آوار شد.
جیا که با دیدن چهره‌ی زرد و حال نزار آرو، عصبانیتش را فراموش کرده بود با بهت پرسید:
_ چقدر رنگت پریده! اون بیرون روح دیدی؟
آرو که حالا احساس امنیتش را با رسیدن به خانه‌ی کوچکش پیدا کرده بود، در دل پوزخندی به سوال جیا زد.
روح؟ او با شیطان ملاقات کرده بود!
دهانش از دویدن خشک شده بود و هنوز هم نفس‌هایش آرام و قرار نداشتند اما ذهنش بی‌اعتنا به آشفتگی جسمش، مدام صحنه‌های ضبط کرده‌اش را یادآوری می‌کرد.
آرو همانطور که به در تکیه زده بود، موهایش را چنگ زد و جیغی کوتاه و از ته گلو کشید و جیا را از جا پراند.
انگار راه گلویش باز شده بود و حالا فرصت تخلیه داشت.
اتفاقات ناگوار و دور از انتظاری که در این چند ساعت کوتاه دیده بود، فراتر از حد درکش بودند و هضمشان را مشکل می‌کرد.
و این از ضجه‌های مستاصل و دستان لرزان و مضطربش پیدا بود.
جیا که در کمال بی‌خبری، با گیجی و نگرانی هم اتاقی دیوانه‌اش را نگاه می‌کرد، جلوی پایش زانو زد و دست‌های چنگ زده به موهایش را گرفت:
_ هی...هی آرو...چی شده؟ باهام حرف بزن. خواهش می‌کنم گریه رو تمومش‌کن. حرف بزن...
سعی می‌کرد بی‌قراری او را مهار کند اما آرو عجیب شده بود.
نگاه جیا که به دست‌های سرخ از خون او افتاد، با ترس مچ دست‌هایش را رها کرد.
اما قبل از آنکه ذهنش شروع به احتمال سازی کند آرو با صدایی گرفته و لرزان از گریه نالید:
_ اون...اون می‌خواد منو هم بکشه.
جیا هر لحظه گیج‌تر از قبل، موهایش را پشت گوشش زد و با دقت بیشتری به او گوش داد:
_ منظورت چیه؟ کی می‌خواد تو رو بکشه؟
اما وقتی دید آرو پریشان‌حال‌‌تر از آنی‌‌ست که تمرکز کند و جوابی دهد، سریع لیوان آب سردی آورد و به لب‌های همچنان لرزان و خشک شده‌اش رساند.
بعد از رسیدن آرو به آرامشی نسبی، دوباره پرسید:
_ چه اتفاقی افتاده؟ ها؟
آرو با چشم‌هایی سنگین از اشک، که شوک را پشت سر گذاشته بود و حالا در مرحله‌ی ناباوری و انکار فرو رفته بود، با گیجی زمزمه کرد:
_ من...ن...نمی‌دونم! وقتی رسیدم فروشگاه، اونا مرده بودن...
با بی قراری دست‌های جیا را گرفت و همانطور که با حرکات سرش انکار می‌کرد بلندتر ادامه داد:
_ رئیس از قبل مرده بود. یکی...یکی اونجا بود. اون مون رو هم کشت
من...من ندیدمش!
جیا که حالا به وضوح رنگش پریده بود، مردمک چشم‌هایش را با تردید بین چشم‌های متورم آرو چرخاند.
آرو دست‌های جیا را رها کرد و موهایش را پشت گوش‌هایش فرستاد و انگار که هم‌اتاقی بهت زده‌اش، تنها ناجی آن لحظه‌ی او باشد شروع به بازگویی اتفاقات کرد.
هر لحظه لرزش صدایش بیشتر می‌شد و در نهایت به هق‌هق خود برگشت و دوباره صورت خود را با کلافگی پوشاند.
و اولین واکنش جیا بعد از شنیدن حرف‌هایش یک اخم ناباورانه بود!
_ برای چی فرار کردی احمق؟
با کلافگی دست‌های آرو را از صورتش کنار زد و عصبی تشر زد:
_ تو اونا رو کشتی؟ ها؟ تو با دستای خودت اونارو کشتی؟
و به دنبالش مچ دست‌هایش را فشرد.
آرو درست مانند دختر بچه‌ای خطاکار و مستاصل سرش را تکان داد اما قبل از آنکه با زبانش هم انکار کند جیا غرید:
_ چرا تو اونا رو کشتی! فرارت از اونجا دقیقا همین رو می‌گه.
نگاه آرو روی لب‌های اناری رنگ او خشک شده بود:
_ من...من فقط ترسیده بودم.
جیا نگاه دلسوز و ناراحتی به دخترک مچاله شده‌ی کنار در انداخت و آه بلندی کشید.
بازویش را گرفت و او را به سمت حمام کوچکشان هدایت کرد:
_ زود برو یه دوش بگیر. باهم می‌ریم اداره پلیس!
آرو با شنیدن جمله‌ی جیا از حرکت ایستاد و با چشم‌هایی گرد و وحشت زده به اویی که بیش از حد مطمئن و جدی به نظر می‌رسید نگاه کرد.
جیا شانه‌هایش را به گرمی فشرد و درست مثل تمام وقت‌هایی که می‌خواست حرف‌هایش بیشترین تاثیرشان را بگذارند، در فاصله‌ای نزدیک، نگاه مملو از دلگرمی‌اش را به او دوخت:
_ لازم نیست بترسی چون تو کاری نکردی! باهم می‌ریم اداره‌ی پلیس و تو همه چیز رو میگی باشه؟
و بدون‌ آنکه منتظر عکس العملش بماند او را چرخاند و به داخل حمام هدایت کرد و وقتی بعد از مدت کوتاهی صدای آب را شنید دستی به پیشانی‌اش کشید و نفسش را بیرون داد.
نه آنکه دلش برای هم اتاقی‌اش شور نزند اما بیشتر از آن، نگران قاتلی بود که به گفته‌ی آرو در همین نزدیکی کمین کرده و امنیت و آرامششان را تهدید می‌کرد.
باید هر چه زودتر به پلیس مراجعه کرده و برای پیشگیری از هر اتفاقی اقدامی می‌کردند!

HɪʀᴇᴀᴛʜTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon