قسمت بیست و هشتم: گمشده!
قدمهایی که توسط پاهای برهنهاش برداشته میشد، مشتی که دستهی چاقو را محکم میفشرد و صورت بیحالتی که سیاهی چشمانش دیگر هیچ اثری از زندگی نداشت.
درست همان هیولایی شده بود که میخواست!
زایدهی خشمی فرو خورده و قدرت گرفته از دردی که در قلبش پمپ میشد!
صداها در اطراف جونگکوک مرده بودند یا واقعا صدای چک چک خونی که از تیزی چاقویش روی زمین میریخت اینقدر بلند بود؟
پلههای عمارت متروکه را با همان پاهای برهنه بالا رفت.
آرام و مصمم. انگار که تمام دنیا ایستاده تا او به مقتولش برسد!
همه کائنات در آرامش و عدالت متوقف بودند تا جونگکوک با خونسردی به اتاق مد نظرش برود.
به محض باز شدن در، او را دید.
موهای سفید و نسبتا بلندش را.
بدن چهارشانه و مردانهاش را که لبهی تخت نشسته بود و ویولن سل بزرگش را ما بین پاهایش درآغوش داشت و با وسواس در حال پیدا کردن مکان درست کشیدن تراشه بود.
جونگکوک میدانست او نمیبیند!
دقیقا به خاطر همین مسئله به این جهنم آورده شده بود.
تا بینایی آن مرد را برگرداند.
او میتوانست هر دردی را التیام و شفا دهد و این مضخک بود.
تمام روزهای زندگی خواهر بیمارش، با درد سپری شده بود، درحالی که او به عنوان یک شفادهنده زندگی میکرد.
با یادآوری یون، غلاف چاقو را محکمتر فشرد.
مرد نابینا متوجه او شد.
تراشه بین دستانش بیحرکت ماند.
_ لیا؟
نه! عطر خواهرش به مشام نمیرسید!
صدای نفسهای سنگین و مردانهای میآمد.
نفسهایی که از خشم بلند میشد.
_ کی هستی؟
جونگکوک کمی سرش را کج کرد:
_ کسی که قراره خوبت کنه!
مرد نوازنده به وضوح از شنیدن آن صدای مردانه در نزدیکیاش جا خورد و عقب کشید!
و این لبخند کجی به لبهای جونگکوک نشاند.
مرد سپید مو نزدیک شدن نفسهای مردانه را میشنید و میتوانست سایهی سنگینی که بر تنش افتاده را حس کند!
صدای او درست در گوش راستش پیچید:
_ خیلی زود قراره چشمهات به روی دنیای دیگه باز بشه...اما اون موقع ازت میخوام، سلام من رو به خواهرم برسونی...
لحظاتی از این جملات مبهم نگذشته بود که سوزش کشندهای را در سینهاش حس کرد و این آخرین نجوایی بود که در گوشش پچ پچ میشد:
_ البته توی دنیای دیگه!
چشمهای درندهی جونگکوک به لبهایی که از هم باز مانده بود تا باقی ماندهی روحش را تمام و کمال تقدیم فرشتهی مرگ کند، خیره مانده بود.
بوی گس و تلخ درد به مشامش رسید و جونگکوک با تمام ظرفیت ریهها، رایحهی غریب را به سینه کشید!
میان آن همه سپیدی مرد، خون سرخی در حال جهیدن از قفسهی سینهاش بود.
جونگکوک با خونسردی شاخه گل رزی از گلدانی که کنار تخت قرار داشت برداشت.
گلبرگهای سیاهش را به خونی که از سینهی مرد میجوشید آغشته کرد و با احترام آن را روی سینهی دریدهی برادر لیا گذاشت!
درست مناسب بدرقه کردن یک جسد بیگناه!
او مانند یک نسیم کشنده وزید و تقاصش را گرفت و رفت!
چهل روز را در آن عمارت جهنمی سپری کرده بود.
چهل روزی که هر روز ذره ذره روحش را به نیمهی تاریک وجودش میباخت تا به این لحظه برسد!
به تاریکی بیدار شده در کالبدش.
به هیولایی که دیگر چیزی برای اهمیت دادن نداشت.
به هیلری(healer) که حالا تبدیل به یک کیلر(killer) شده بود، به همراه عطش سیری ناپذیرش به درد!
YOU ARE READING
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanfictionدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...