قسمت دوازدهم: ترس منفور
آرو، ما بین لکههای شوره زدهی باران، به انعکاس چهرهاش در پنجره خیره بود.
و البته پشت شیشهها هم چیزی برای دیدن نداشت. مه غلیظی در تمام دشت و درختان به خواب رفتهاش مخلوط شده بود.
به تصویر چشمهای گود رفتهاش در قاب جنگل ناپدید شده در ابر، دست کشید.
چشمانش هنوز سرخ و متورم بود انگار که رگهای خونیاش دور تا دور پلکهایش را سورمه کشیده باشند.
چه مرضی دامنش را گرفته بود؟
میترسید.
از آن که یک صبح دیگر آنقدر خون گریه کرده باشد که ذره ذره جانش را روی ملافههای سفید به جا بگذارد و بمیرد.
اما او نمیخواست تصویر یک جنایتکار با دستانی آغشته به خون و چشمانی سرد و مرده، آخرین تصویری باشد که برای همیشه پشت پلکهای مردهاش جا میماند.
با تصور همچین مرگ فلاکت باری، آه بیچارهای از لبانش بیرون زد و مه جنگل را غلیظتر کرد.
در بین آن انبوه محو کننده، دیگر قبرستانی که به تازگی کشف کرده بود، دیده نمیشد.
قبلا وقتی که تا کمر روی نردههای پوسیدهی بالکن خم شده بود تا راهی برای پایین پریدن پیدا کند، توانسته بود وجود سنگ قبرهای عمودی را کمی آن طرفتر از این خانه متروکه و رها شده، ببیند.
هیچوقت فکر نمیکرد روزی مجبور باشد با فاصلهی کمی از صدها مردهی یک قبرستان، و در اسارت یک قاتل بالقوه بخوابد.
شاید هم آن قبرستان اختصاصی خود او باشد!
یک قاتل مذهبی که کشتههایش را دفن میکند. و حالا با زحمت فراوان توانسته یک قبرستان بزرگ را پر کند!
کلکسیونی کامل از قربانیان نگون بختش. شاید هم هر روز از پشت پنجره به سنگهای عمودیشان نگاه کرده و به خودش افتخار میکند.
ممکن بود آقای مین و نوهاش هم صاحب یکی از آن قبرها باشند؟
نگاه غمگینی به آن سمت انداخت و روی نفسهای نشسته بر شیشه، با انگشت اشارهاش برای او آرزوی مرگ کرد.
"امیدوارم آخرین قبر برای خودت باشه"
و مثل تمام آن روز، با یادآوری خواب شب گذشتهاش از خودش متنفر شد.
ترس مضحکی که در خواب به خاطر آسیب دیدن او تا مغز استخوانش دویده بود، لجش را در میآورد.
از آسودگی خیالش وقتی که فهمید درد کشیدن او فقط یک کابوس بود، اعصابش را به هم میریخت.
چرا باید از جان کندن یک شیطان تپش قلب میگرفت؟
حتی اگر نه خوابش و نه اعمال حیاتی بدنش در ارادهاش نبودند، باز هم ناخودآگاهش را درک نمیکرد.
در کنار او تنها نفرت و ترس در جانش منتشر میشد ولاغیر.
و حالا او از تک تک اشکهایی که در خواب برای آن موجود روانی و منفور ریخته بود، احساس گناه میکرد.
با کسالت انگشتش را روی پنجره فشار داد و خودش را به سمت مخالف پنجره هل داد و طبق عادت، با چند چرخش و حرکات نرم دست، از پنجره تا تخت را به آرامی رقصید و خودش را روی تخت زوار در رفته انداخت.
حرکاتش در اوج افسردگی هم با بیاختیاری نمایان شده بودند و او چقدر دلتنگ دوباره رقصیدن بود.
حرفهای نبود، حتی نرمی حرکاتش نزدیک به یک رقصنده متبحر هم نبود.
اما رقصیدن و حس رهایی که به او منتقل میکرد را دوست داشت. حتی اگر ژنتیکش به این علاقه کمکی نکند، او باز هم از حرکت دستان و چرخاندن بدنش دست نمیکشید.
یک هفتهای از آمدنش به این اتاق میگذشت.
هیچ راه فراری هم وجود نداشت و این برای یک آدم کش حرفهای که مثل یک شبح، جان آدمها را میستاند و غیب میشد، دور از ذهن نیست که بتواند یک زندانی را کاملا زندانی نگه دارد.
اما آرو به یکباره با یادآوری چیزی نیم خیز شد.
با تردید از تخت پایین آمد و به سمت در رفت.
آخرین باری که او به اتاقش آمده، درست نیمه شب گذشته بود. وقتی که او را در خواب برانداز میکرد.
به نرمی دستگیرهی در را چرخاند و با قلبی مضطرب در را به سمت خودش کشید و با باز شدن در، مغزش سطلی از آدرنالین را در بدنش خالی کرد.
همانطور که آرو امیدوار بود، او بدون قفل کرد در، اتاق را ترک کرده بود.
به آرامی در را باز کرد اما لولاهای پیر، بلند بلند شروع به غرغر کردند.
اما آرو زیاد نترسیده بود. او چند ساعت پیش صدای در را شنیده بود و میدانست جونگکوک حالا در عمارت نیست.
اولین بار بعد یک هفته بود که میتوانست بلاخره پشت در این اتاق را ببیند.
درِ اتاق در یک راهرو باریک و کم عرض باز شده بود که مثل اتاق، تماما با پارکتهای مخروب و سال خورده پوشیده شده بود.
دیوارهایی که روزی رنگ شده بودند، حالا مثل یک مریض مبتلا به پیسی تکه تکه ریخته و زرد بودند.
نگاهی به راه پلهای به سمت پایین که درست کنار درِ اتاق قرار داشت، و بعد به انتهای دیگر راهرو که شاید فقط سه متر طول داشت، انداخت.
لبهایش را در دهان کشید و به نرمی به سمت اتاق دیگری که کمی آن طرفتر و رو به رویش قرار داشت حرکت کرد.
پارکتها حتی تحمل وزن کم او را هم نداشتند و مثل باقی اعضای خانه با هر قدم شروع به نواختن سمفونی اعتراض کردند.
اتاق به کلی در نداشت و پنجرهی شکسته و تخت آهنین و زنگ زدهای که تشکش پاره بودو تماما زیر لایهی مخملی از گرد و خاک پوشیده بود، نشان میداد که از آخرین باری که استفاده شده، سالها میگذرد.
سر چرخاند و به پلهها نگاه کرد.
با قدمهای مرددی که از ترس کند شده بودند به سمتش رفت.
نفس نصفه نیمهای کشید که از اضطراب لرزان شده بود و تپش قلبش در گوشهایش اکو میشد.
نمیدانست قرار است با چه صحنهای مواجه شود. این خانهی یک مامور مرگ بود و آن پایین میتوانست هر چیزی ببیند.
جنازههای آویزان از سقف
کف پوشهای سیاه شده از خون
اندامهای بریده شده
و یا حتی جنازهی آقای مین و نوهاش!
از حرکت ایستاد.
به پاگرد اول رسیده بود و تنها یک ردیف پلهی دیگر برای رسیدن به طبقهی پایین داشت.
آب دهانش را بلعید. انگار به جای خون آب سرد در رگهایش میچرخید.
قبل از شروع پلههای بعدی، سعی کرد بو بکشد.
شاید بوی خون یا بوی جنازههای گندیده میتوانست منصرفش کند.
اما یا اضطراب آرو بویاییش را از کار انداخته بود و یا واقعا بوی خاصی به مشام نمیرسید.
دوباره لبهایش را در دهان کشید و دو طرف موهایش را پشت گوش زد.
پلهی اول را پایین رفت و با هر قدم افکارش تیره تر و وحشتناکتر میشد اما بلاخره به طبقهی پایین رسید.
همه چیز فقط شبیه یک خانهی رها شده بود بدون هیچ رد خون و جنازهی درحال پوسیدنی!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Hayran Kurguدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...