Chapter 10 : طعم درد

1.1K 171 38
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_ دنیا به امثال من برای زنده نگه داشتن اون روی کثیفش نیاز داره...بلاخره جهنم رو نساختن که خالی بمونه!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°°•°•°•°

قسمت دهم: طعم درد

_ اون نگاه تیزی که انگار می‌خوای باهاش قورتم بدی رو بنداز یه طرف دیگه.
افسر "یانگ" این را با بی‌تفاوتی و در‌حالی که مشغول مرتب کردن پرونده‌های روی میزش بود، گفت.
تهیونگ چشم‌هایش را با کلافگی بست و دو طرف پیرهنش را عقب زد و دست به پهلو ایستاد.
افسر یانگ با آن لحن کش‌دار و بی‌حالش که مدل خاص حرف زدنش را شکل می‌داد، با هر جمله بیش از پیش اعصاب تهیونگ را به هم می‌ریخت و تنها سپری که او را از غضب آشکار تهیونگ در امان نگه داشته بود، درجه‌ی نظامی‌اش بود.
_ فکر کردی اگر یه کارت پرسنلی پلیس بندازی گردنت و پشت یه میز دو در دو بشینی شدی سوپر من همه؟ ها؟
تهیونگ که حس می‌کرد طاقتش را از دست داده، دستش را روی پرونده‌ای که داشت باز می‌کرد کوبید و خم شد:
_ من نخواستم سوپر من باشم! فقط نمی‌خوام یه پلیس بی‌عرضه باشم که آدم زندگیش مفقود شده اما بازم هیچ غلطی ازش ساخته نیست.
افسر یانگ از پرونده‌ای که زیر دست کیم تهیونگ گیر افتاده بود، دست کشید و به صندلی‌اش تکیه زد.
با بی‌قیدی پرونده‌ای از روی انبوه پرونده‌های مرتب شده‌ی گوشه‌ی میزش برداشت و جلوی تهیونگ انداخت:
_ این درباره یه پسربچه ۶ ساله‌ست که دو هفته از مفقود شدنش می‌گذره.
پرونده‌ای دیگر انداخت و ادامه داد:
_ این واسه سه تا دختر ۲۰ ساله‌ست که جنازه‌ی اولی پیدا شده اما دوتای دیگه هنوز مفقودن.
دوباره پرونده‌ی دیگری روی دو پوشه‌ی قبلی پرت کرد:
_ این درباره گم شدن یه پیرمرده که آلزایمر و مشکل قلبی داره و اگر زودتر پیدا نشه، ممکنه به خاطر حمله‌ی قلبی بمیره.
تکیه به صندلی، انگشت اشاره‌اش را به اندازه‌ی طول پوشه‌های تلمبار شده‌ی کنار میزش، بالا و پایین کرد:
_ اینا رو می‌بینی؟ همه‌ش پرونده‌ی گم شده‌هاست! با یه حساب سرانگشتی می‌تونی بفهمی برای ما پرونده‌ی بچه‌های نابالغ و دخترای بی‌دفاع و افراد مسن توی اولویته! و اگر منطق کاریت رو به کار بندازی می‌فهمی پسر بالغ و عاقلی که ده روزه بر اساس شواهد فرار کرده، اولویتی برای پیگیری نداره افسر کیم!
تهیونگ تک خنده‌ی عصبی زد و با چشم‌هایی که به قصد دریدن مرد پیش رویش گشاد شده بود غرید:
_ اولویتی نداره؟ کجای این سیستم مسخره پرونده‌هارو اولویت بندی می‌کنه؟ چون یه پسر بالغه پس مهم نیست چه بلایی سرش بیاد؟
در حالی که کنترلش را از دست داده بود و داد می‌زد، توجه باقی افراد بخش رو به خودش جلب کرده بود.
بعضی از آنها از پشت میزهایشان فاصله گرفته بودند و برای مهار کردن افسر تازه کاری که اوج می‌گرفت پیش قدم می‌شدند.
اما تهیونگ بازویش را از دست کسی که نمی‌شناخت بیرون کشید و با گستاخی به افسر خونسردی که همچنان روی صندلی‌اش لم داده بود، اعتراض کرد:
_ اگر به جای دسته‌بندی پرونده‌ها، وقتت رو صرف پیدا کردنشون می‌کردی الان طول پرونده‌هات به سقف نمی‌رسید. پس بهتره کارت دور گردنت رو جلوی سگ بندازی!
با چشم‌های سرخش جوری که انگار فردایی وجود ندارد، به مافوق بهت زده‌‌ای که ثانیه به ثانیه رنگش کبودتر می‌شد زل زد.
و بعد با حرکتی عصبی، خودش را از دست‌هایی که مهارش می‌کردند آزاد کرد و رفت اما صدای انتقام‌جویی قدم‌هایش را متوقف کرد:
_ تو که پلیس باوجدان و سخت کوشی هستی، لازمه یادت بندازم برای چی اینجا داری التماس می‌کنی؟ چون حتی عرضه نداری از نزدیکان خودت مراقبت کنی!
بلاخره از روی صندلی چرم و مشکی‌اش بلند شد و پوزخندی زد:
_ درست مثل پسربچه‌هایی که اسباب بازی‌شون گم شده، رقت انگیزی!
درحالی که اکثر افراد سالن جذب مکالمه‌ی پرطعنه‌ی آنها بودند، افسر یانگ راضی از عملی شدن زخم‌ زبان‌هایش، دستش را در جیب فرو برد و بی توجه به جوان خشمگینی که با نفس‌هایی سنگین، پشت به او ایستاده بود، ادامه داد:
_ الان می‌تونم با اطمینان بگم افسر پارک گم نشده، فقط فرار کرده! چون از بخت بد، آدم زندگی تو شده!
و با بی‌رحمی "آدم زندگی" را با نیشخند و تمسخر گفت و گره مشت‌های تهیونگ را فشرده‌تر کرد.

HɪʀᴇᴀᴛʜOù les histoires vivent. Découvrez maintenant