Chapter 5 : هنوز یا هیچوقت

1.3K 196 24
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
+ فهمیدنت سخت شد!
_ وانمود نکن که شوکه شدی! تو هم برای زندگی یکی، عوضی ترین آدمی!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

قسمت پنجم: هنوز یا هیچوقت

تهیونگ با چهره‌ای عصبی که ابروهای گره خورده‌‌اش لحظه‌ای از هم فاصله نمی‌گرفتند، به مانیتور رو به رویش خیره شده بود.
نه غرق در فکر بود و نه در آن مانیتور خاموش چیزی می‌دید.
فقط مدام فکش را به هم می‌فشرد و با حالتی عصبی به لب پایینش دست می‌کشید.
پشت آن دیوارک نیم متری که دور تا دور میزش را احاطه کرده بود و محدوده‌ی تحت اختیارش در آن سالن بزرگ اداره‌ی پلیس را نشان می‌داد، نشسته بود و اگر چاره‌ای داشت، از آن مکانی که پر شده بود از صدای ضجه‌های مسخره‌ی پیرزنی که به خوبی می‌شناختش، فرار می‌کرد.
بی‌تابیه ساختگی پیرزنی که چند جایگاه آن طرف‌تر، برای چندمین بار گزارش ناپدید شدن نوه‌اش را می‌داد، کلافه‌اش کرده بود.
با آشفتگی کمرش را به تکیه گاه صندلی چرخ‌دارش کوبید و گره کروات مشکی‌اش را شل کرد.
هر لحظه که می‌گذشت، صبرش کمتر می‌شد و خودداری‌اش را از دست می‌داد.
بخصوص که پیرزن در هر دو جمله‌اش سه بار اسم جیمین را به زبان می‌آورد و اعصاب تهیونگ را بیشتر تحریک می‌کرد.
نگاه شاکی‌اش را به قاب عکس گوشه‌ی میزش دوخت. به لبخند بزرگ و چشم‌های خط شده‌ی پسری که با لباس نظامی در کنارش ایستاده بود و با وجود آنکه سرش در بند بازوهای تهیونگ بود، هنوز هم می‌خندید.
با خشم قاب عکس را روی میز کوبید و از روی صندلی‌اش بلند شد.
همانطور که دست‌ مشت شده‌اش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو برده بود با دست دیگر دکمه‌ی ابتدایی پیرهنش را آزاد کرد و به سمت پیرزن قدم برداشت.
او را می‌دید که دستمال سفید و پارچه‌ایش را بی‌آنکه حتی نَمی برداشته باشد، به چشم‌هایش می‌کشد و از گریه فقط صدای عجزش را خوب بلد است.
پس با چشم‌هایی که ذاتا پرجذبه بودند و حالا تیره به نظر می‌رسیدند، کنارش ایستاد.
صدای محکمش، توجه همکارش را که رو به روی پیرزن نشسته بود، جلب کرد:
_ بلند شو آجوما.
اما پیرزن نگاه بدبینی از گوشه‌ی چشم به سر تا پای تهیونگ انداخت و بی‌توجه به او، دوباره افسر پلیس پیش رویش را خطاب قرار داد:
_ من بجز اون بچه، دیگه هیچکس رو ندارم. جیمین من کسی نبود که فرار کنه و یا بی‌خبر بره. یک هفته‌س پیداش نیست. مطمئنم یه بلایی سرش اومده. لطفا نوه‌م رو بهم برگردونید. لطفا پیداش کنید...
و دوباره آن صدای ناله مانند و آزاردهنده‌ای که روی سطح بردباری تهیونگ چنگ می‌انداخت.
بی‌حوصله، بازوی پیرزن را گرفت و او را بی‌توجه به دلداری‌های افسر پلیس مقابلش، بلند کرد.
پیرزن با خشم بازویش را عقب کشید و فریاد زد:
_ ولم کن پسره‌ی دیوونه. تو واقعا پلیسی؟ چطور پلیسی هستی که هنوز نتونستی خبری از دوستت پیدا کنی. ها؟
کیف کوچکش را به سینه‌ی تهیونگ کوبید و به جیغ کشیدنش ادامه داد:
_ چرا بهشون نمی‌گی که جیمین فرار نکرده؟ چرا نمی‌گی اون آدمی نبود که خونه رو بی‌خبر ول کنه و بره؟ مگه مریض روانی چیزیه ها؟
همچنان با کیفش به بازوها و تن سخت شده‌ی تهیونگ ضربه می‌زد و طولی نکشید که مشاجره‌ی یک طرفه‌ی آنها، توجه سراسر آن سالن بزرگ و پر هیاهو را جلب کرد.
_ نکنه تو هم باورت شده که اون فرار کرده آره؟ تو هم حرف بقیه رو باور کردی و هیچ‌کاری نمی‌کنی؟
دیگر افسر پشت میز هم مضطرب از لابه‌های آرام نشدنی پیرزن، ایستاده بود و مافوقش را نگاه می‌کرد که دربرابر حرف‌ها و ضربه‌های او، هیچ عکس‌العملی نداشت.
اما سکوت تهیونگ دوامی نیاورد و درحالی که کمر پیرزن را چنگ زده بود، در ظاهر با آرامش اما در باطن به اجبار او را به سمت بیرون هدایت کرد.
در سالن خالیه منتهی به درب خروجی، از او که برای رهایی تقلا می‌کرد، دست کشید.
انگار چشم‌های چروکیده و بازخواست‌گر پیرزن، لعن و نفرین می‌کرد و در مقابل، این نفس‌های خشمگینانه جوان بلند قامت رو به رویش بود که در بین دیوار‌های نزدیک سالن می‌پیچید.
صدای دو رگه‌اش از بین دندان‌های چفت شده‌اش آزاد شد و لحنی عصبی و کلافه‌ای به خود گرفت:
_ تا کی می‌خوای ادای مادربزرگ‌های نگران رو در بیاری ها؟
پیرزن اخم‌هایش را در‌هم کشید و خواست تشر بزند:
_ تو کی هستی که..
اما تهیونگ اشباع شده از خشمی فرو خورده، کلمات را پشت سر هم، بی‌توجه به جمله‌ی نیمه کاره‌ی او، آزاد کرد:
_ دنبال چی هستی؟ گرفتن بیمه‌ی نظامی جیمین؟ آره؟ برای اون پول دندون تیز کردی که این همه راه از دگو تا سئول اومدی دنبال تبرئه‌ش از فرار؟
پیرزن با همان لهجه‌ی روستایی و حق به جانب، سرش را به جلو پرتاب کرد و غرید:
_ می‌گی چیکار کنم؟ ها؟ چیکار کنم؟ اون حرومزاده همه چیز رو ول کرده و رفته! توقع داری منتظرش بمونم؟ اونم وقتی که دولت به ازای هر ساعت نبودنش می‌تونه بیشتر از خودش زندگیمون رو تامین کنه؟
رنگ چهره‌ی برافروخته‌ی تهیونگ از حرف‌های صادقانه اما بی‌شرمانه‌اش، کبود شد.
چرخید و خنده‌ی عصبی و هیستریکی کرد‌ اما دوباره به سمت او برگشت و با لحنی محکم و شمرده تهدید کرد:
_ جیمین برمی‌گرده. شده کل شهر رو به هم بریزم اون کله خر رو پیداش می‌کنم اما نمی‌ذارم یه وون از اون بیمه بهت برسه!
چنگی به موهای آشفته‌اش زد و نگاه تیز از خشمش را به سمتش پرتاب کرد:
_ تو تموم این سال‌ها بعد از مرگ شوهرت، شده حتی یکبار جیمین رو مثل نوه‌ی خودت بدونی؟ مطمئنم اگر نصف اون خونه به نامش نبود و خرجی تو و دختر عقب مونده‌ت رو نمی‌داد تا الان آواره‌ش کرده بودی!
زن اما بی‌توجه به رگ متورم شده‌ی گردن تهیونگ، با چهره‌ای به ظاهر خونسرد بند کیفش را بین مشتش فشرد:
_ آره تو درست می‌گی! اما تو که بهش اهمیت می‌دی چی؟ می‌خوای بذاری پرونده‌ش رو به عنوان نیروی فراری به کمیته‌ی نظامی بفرستن؟ تو براش بجز شاخ و شونه کشیدن برای من چیکار کردی؟
پوزخندی زد:
_ شنیدم پرونده‌های کلفت بهت رسیده. خوب به واسطه‌ی سابقه‌ی پدرت، به بالا بالاها رسیدی!
بعد کیفش را به سینه‌ی تهیونگ کوبید و همانطور که او را از سر راهش کنار می‌‌فرستاد، طعنه زد:
_ پس ادای آدمای وفادار رو در نیار پسر جون! چون تو هم مثل من به فکر زندگی خودتی!
و با نیشخند کینه توزی از او دور شد.
چشم‌های باریک شده و نگاه تیز تهیونگ طوری او را بدرقه می‌کرد که می‌شد آرزوی "هرگز دوباره ملاقاتش نکردن" را از آن خواند.
هیچوقت نسبت به او حس خوبی نداشت و دلِ چرکین جیمین از آن مادربزرگ اجباری، در احساس منفی تهیونگ بی‌تاثیر نبود.
به خوبی می‌دانست بعد از فوت پدربزرگ جیمین، چقدر آن خانه و همسر طماع پدربزرگش، شرایط را برای او طاقت فرسا کرده بود.
برای تهیونگی که دوست چندین ساله‌اش را از بر بود، سخت نبود پی بردن به آه‌های نصفه نیمه‌اش و "همه چیز رو به راهه" های الکی‌اش!
چندین بار از او خواسته بود تا به خانه‌ی مستقلش بیاید و با او زندگی کند اما جیمین تن نمی‌داد.
به طعنه گفته بود، نمی‌خواهد مزاحم فعالیت‌های نیمه شب او باشد.
دستی به صورتش کشید و برای آرامشش چند قدمی رفت و برگشت.
اما همین حالا هم، چاره‌ای برای آرام گرفتن پیدا کرده بود.
راه پله‌ی منتهی به بالکن را پیش گرفت.
باد سردی لا به لای موهای نرمش پیچید و آن‌ها را آشفته‌تر کرد.
بسته‌ی سیگار را از جیبش بیرون کشید و یک نخ از آن را بین لب‌هایش گذاشت.
ولی انگار تنها لمس آن شی اعتیاد آورِ خاموش، کافی نبود و مغزش گول نمی‌خورد!
ریه‌هایش بدجوری وسوسه‌ی پر شدن از دود غلیظش را داشتند.
پس آهی از کنار سیگار خارج شد و فندکی به قصد آتش زدنش بالا آمد.
کام عمیقی از آن گرفت و جدایش کرد.
آرنج‌هایش را به نرده‌های آهنین بالکن تکیه داد و نگاه باریک شده‌اش را به آسمان دوخت‌.
آسمانی ابری که با دود خارج شده از لب‌های تهیونگ، خاکستری تر می‌شد.
انگار نیکوتین رسیده به سلول‌هایش هم نتوانسته بود آرامَش کند و تمام ذهنش حول یک سوال می چرخید:
"الان کجاست؟"
آسمان غرلند کرد و پلک‌های تهیونگ روی هم افتاد.
صدای غرش آسمان را می‌شنید و پشت پلک‌های بسته‌اش، خاموش و روشن شدن شهر در آن شب بارانی را به یاد می‌آورد.
به یاد می‌آورد که با ابرو‌هایی در هم، کلاه لباسش را روی سرش انداخته بود و بی‌توجه به گودال‌های پر آب آن کوچه‌ی تاریک و خلوت، محکم قدم بر می‌داشت و مقصدش تنها کلاب خیابانشان بود.
با رسیدن به فضای دم کرده و مرطوب آن کلاب زیرزمینی، کلاهش را پایین انداخت و در آن فضایی که هر دقیقه به یک رنگ در می‌آمد، چشم باریک کرده بود تا او را پیدا کند.
با دیدن جیمین، در حالی که مشغول بالا دادن پیکی بود، فشار دندان‌هایش را بیشتر کرد.
به سمتش پا تند کرد و بی‌توجه به او که منتظر بود تا پیک بین انگشتانش توسط دخترک پشت پیشخوان پر شود، شانه‌اش را بی‌هوا عقب کشید.
جیمین با چشم‌هایی پف کرده و پلک‌هایی نیمه باز، اخم غلیظی کرد اما با دیدن تهیونگ گره ابروهایش باز شدند و دوباره همان چهره‌ی بی‌تفاوت و خمار برگشت.
تهیونگ غرید:
_ معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟!
نگاه بی‌روحش را از تیله‌های خشمگین تهیونگ گرفت و متمرکز پیک روی میز شد:
_ امشب اصلا حوصله‌‌ت رو ندارم ته!
اما وقتی دوباره شانه‌اش توسط او به عقب کشیده شد، چشم‌هایش را محکم بست و نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد.
_ تو روی "آیری" دست بلند کردی؟ چه مرگت شده؟
همین حالا هم جیمین مثل خرده‌ باروت‌های تلمبار شده فقط منتظر یک جرقه برای منفجر شدن، بود اما تهیونگ خبر نداشت چقدر حضورش می‌توانست در مشتعل کردن او موثر باشد!
پس جیمین محکم شانه‌اش را از چنگ او آزاد کرد و غرید:
_ گورت رو گم کن تهیونگ. تنهام بذار!
و بی‌اعتنا پیکش را یک ضرب نوشید.
اما با پایین آمدن دستش، پیک خالی از بین انگشتانش بیرون کشیده شد و نیم متر آن طرف‌تر روی پیشخوان کوبیده شد.
و جیمین با دمی عمیق، سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند.
پس هیستریک، پلکش را خاراند:
_ چی می‌خوای؟
تهیونگ که حالا روی صندلی پایه بلند کنارش نشسته بود طلبکارانه سری بالا انداخت:
_ می‌دونی اون دختر بیچاره با چه حالی اومد پیشم؟ باید از لقب پلیس بودنت خجالت بکشی، وقتی به همین راحتی رو دختری که دوستش داری دست بلند می‌کنی...
جیمین بی کنترل، با پشت دست ضربه‌ی سریع و قاطعی به سینه‌ی تهیونگ زد و با تحکم تاکید کرد:
_ من دوستش ندارم! هیچوقت نداشتم. این رابطه فقط به خاطر دخالت‌های بی‌جای تو شروع شد.
تهیونگ از پس اخم‌های غلیظش ناباورانه رفیق چند ساله‌اش را برانداز می‌کرد و یک لحظه جا خورد!
انگار امشب آن چشم‌های بی‌رحم و سیاه را نمی‌شناخت.
درست مانند غریبه‌ای که هیچ نظری راجب شخصیتش نداشت!
اما او نمی‌دانست جیمین فقط در خسته‌ترین حالتش گیر افتاده و حضورش فقط به این آشفتگی و خستگی او دامن می‌زند.
پس ندانسته اخم‌هایش را گره کرد و پرخاش غیرمنتظره‌ی جیمین را با پرخاشی چند برابر جواب داد!
در یک حرکت یقه‌‌اش را چنگ زد و به پیشخوان پشتش کوبید و جیغ کوتاه دختر پیش خدمت را نادیده گرفت.
با خشم به چشم‌های بی‌خیال و خونسردش خیره شد و از این آرامش آزاردهنده‌اش بیشتر کلافه شد:
_ توی عوضی وجدان نداری؟
جیمین مشت‌های گره‌ی تهیونگ را با شدت از یقه‌اش جدا کرد و به فریادهایش گوش داد.
_ تازه بعد یک سال فهمیدی دوستش نداری؟ اون دختر بیچاره، از دبیرستان عاشقته! نزدیک ۷ ساله‌ جیمین! اصلا عاشقت هم نه، اون دوستمونه. چطور اینقدر بی‌رحم بودی باهاش؟!
جیمین سینه ستبر کرد و از بین دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
_ تو که مثلا بهترین دوستم بودی چی؟ تو چرا هیچوقت نخواستی با خود واقعیم کنار بیای؟ هیچوقت نفهمیدی ته دلم چی می‌گذره. فقط مثل احمق‌ها از اینکه آیری رو بهم تحمیل کردی خوشحال بودی.
پوزخند عصبی زد و ادامه داد:
_ لابد پیش خودت گفتی عالیه! من تونستم دو تا عاشق رو به هم برسونم. می‌شم قهرمان زندگیشون! ولی تو فقط الکی به آیری امید دادی و منو متقاعد به امتحان این رابطه کردی. در صورتی که می‌دونستی هیچ حسی بهش ندارم!
تهیونگ بی‌صبر داد زد:
_ پس برای چی قبول کردی؟ برای چی حرف دلت رو یه سال پیش بهم نگفتی؟ چرا این همه وقت آیری رو معلق نگه داشتی و باهاش ضد و نقیض بودی؟
جیمین کلافه به اطراف نگاه کرد و چنگی به موهایش زد.
لب پایینش را محکم داخل دهانش کشید و روی صندلی نشست.
پیک خالی آن طرف‌تر را برداشت و آن را آرام و دو بار روی میز زد تا به پسری که جایگزین دختر پیش خدمت شده بود، خواسته‌اش را بفهماند.
حرفی برای گفتن نداشت.
تهیونگ هم در سکوت، دستی به صورتش کشید.
این تنش ایجاد شده‌ی بین آنها بدجوری برایشان سنگین بود.
اما نه آنقدری که تهیونگ را بی‌خیال بازجویی‌اش کند.
پس با لحن آرام‌تری، طوری که انگار هنوز هم باور نکرده باشد، گفت:
_ شما با هم خوب بودید جیمین! من واقعا نمی‌فهمم چی شده.
_ فقط تظاهر می‌کردم...
و به دنبالش پیک پر شده‌اش را توی دهانش خالی کرد و اخم سردرگم تهیونگ را نادیده گرفت:
_ تظاهر؟!
پوزخنده عصبی زد:
_ باورم نمی‌شه! تو برای چی باید تظاهر کنی؟
جیمین پلک‌هایش را به هم فشرد.
کاملا معلوم بود چقدر از این مکالمه بیزار است!
و چقدر از تشریح رفتار احمقانه‌ای که دلیل اصلی‌اش پیش رویش ایستاده بود، نفرت دارد.
اما داغ‌تر از آنی بود که صبور بماند و حرف‌های دلش را بخورد:
_ تظاهر کردم چون ازت خسته شده بودم. از این اصرار بی‌دلیلت واسه قرار گذاشتنم. می‌خواستم از بازخواست و تمسخر امثال تو خلاص بشم! از دست شماهایی که همه چیز رو توی به فاک دادن یه دختر می‌دیدین...
آوای مبهوت تهیونگ رو از بین لب‌های ناباورش شنید اما تند‌تر و کلافه‌تر از قبل ادامه داد.
_ هیچوقت هیچ دختری به چشمم نیومد و من باید براش جواب پس می‌دادم!
تهیونگ جلوتر آمد و دستش را روی پیشخوان گذاشت و از خودش دفاع کرد:
_ من فقط نمی‌خواستم پشت سرت مزخرف بشنوم!
جیمین که هم مصرف الکل تنش را داغ کرده بود و هم شنیدن حرف‌های او، بی‌فکر پیکش را جلوی پای تهیونگ روی زمین کوبید و توجه چند نفر در اطراف را جلب کرد و داد زد:
_ راحتم بذار...
سینه به سینه‌ی او ایستاد و با چشم‌هایی سرخ غرید:
_ کاش بفهمی حالم از نگرانی‌هات به هم می‌خوره!
و بی‌آنکه منتظر واکنشی بماند، راهش را کشید و از کلاب بیرون زد.
می‌خواست تهیونگ را زجر دهد.
حتی اگر می‌توانست او را زیر لگد‌های خسته‌اش می‌کشت.
هیچکس جیمین را درک نمی‌کرد.
وقتی دردش گفتنی نبود!
و تهیونگ درست مثل نمک، فقط درد حبس شده‌ی قلبش را به سوزش می‌انداخت.
تهیونگ احمق بود؟
شاید هم خودش را به حماقت می‌زد..!
اما هر چه بود آن شب بی‌خیال جیمین نشد.
باران هنوز هم در گودال‌های لبریز شده می‌ریخت و تهیونگ با چشم‌هایی به خون نشسته از کلاب بیرون زد.
جیمین را دید که کلاه هودی‌اش را به سر انداخته بود و با قدم‌های محکم، از او فرار می‌کرد.
اما هنوز به میانه‌ی کوچه نرسیده، شانه‌اش به دیوار سیمانی و خیس کوبیده شد.
تهیونگ ذاتا روحیه‌ی جنگ طلبی داشت و حالا با دوباره هل دادن شانه‌های جیمین، او را به این درگیری دعوت می‌کرد:
_ چرا مثل بازنده‌های احمق رفتار می‌کنی؟ اگر برات مهم نیست چه گوهی پشت سرت می‌خورن برای من آزار دهنده‌ست.
با دندان‌هایی چفت شده، بی‌تعلل، مشت محکم و پر سرعتی نثار گونه‌ی تهیونگ کرد و او را چند قدم به عقب راند و متقابلا داد زد:
_ به درک!
با تمام وجود روی زانوهایش خم شد و بلند‌تر نعره زد:
_ همه‌تون برید به درک!
انگار این فقط حنجره‌اش نبود که اعتراض می‌کرد.
نیروی بزرگ‌تری از درونش آزاد می‌شد!
به اندازه‌ی رعد بلند و برق بزرگ آسمان و تیر چراغی که اتصالی کرد و صدای طغیان جریان برقش به گوش می‌رسید.
تهیونگ خون کنار لبش را پاک کرد و با نگاهی مملو از تهدید، به سمت جیمین خیز برداشت و جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت:
_ بذار هر کی هر چی..
_ نمی‌ذارم!
جیمین از شدت مشتی که توی صورتش کوبیده شد روی زمین افتاد.
تهیونگ نفس نفس زنان به او که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
باران تمام تنشان را یک دست خیس کرده بود.
با کلافگی روی جیمین نشست و یقه‌اش را چنگ زد و سرش را از زمین بلند کرد.
لحنش پر حرص بود اما رنگی از غم داشت:
_ نمی‌تونم حرفاشون رو بشنوم و کاری نکنم. وقتی حتی اون مزخرفات رو از زبون آیری هم می‌شنوم نمی‌تونم نگران نشم حالیت می‌شه؟
نگاه سرگردانی که بین چشم‌های جیمین می‌دوید روی پوزخندش خشک شد!
گونه‌اش کبود بود و کنار لبش آغشته به خون، اما انحنای پر طعنه‌ی لب‌هایش تهیونگ را می‌ترساند:
_ نگران؟ این یعنی تو نگرانی واقعیت داشته باشن؟
تهیونگ بی‌طاقت او را به زمین زد و بلند شد:
_ خفه شو.
پوزخند جیمین عمیق‌تر شد!
روی زمین نشست و آرنجش را روی زانویش گذاشت.
به حرکات هیستریک تهیونگ چشم دوخت که چطور با کلافکی دور خودش می‌چرخد و موهایش را چنگ می‌زند.
پس با خونسردی ادامه داد:
_ نگرانی همه درست حس کرده باشن؟
تهیونگ کنترلش را از دست داد و لگدی به پای جیمین زد و نعره کشید:
_ گفتم خفه شو جیمین! خفه شو!
مضطربانه عرض کوچه را رفت و برگشت و غرلند کرد:
_ تو عقلت رو از دست دادی! داری زندگیت رو هم می‌بازی اما عین خیالت نیست. مزخرفاتی که برات می‌سازن تو کل اداره هم پیچیده احمق!
خنده‌ی عصبی کرد و ادامه داد:
_ می‌دونی دوست دخترت چی بهم می‌گه؟ می‌گه جیمین نه از من، از همه دخترا بی‌زاره! شاید تو بتونی شانست رو باهاش امتحان کنی..!
برخلاف تهیونگ که مثل دیوانه‌ها دور خودش می‌چرخید و عصبی می‌خندید، جیمین با چشم‌هایی جدی، از پایین نگاهش می‌کرد.
موشکافانه!
دقیق!
طعنه‌هایش را باید چگونه تعبیر می‌کرد؟
این حقیقتی که از نظرش مضحک می‌آمد را چطور؟!
با مشت‌هایی گره شده بلند شد.
ضربه‌ای به سینه‌ی تهیونگ زد و به او نزدیک شد.
چشم‌های بی‌پروا و گستاخشان در هم چفت شده بود.
حتی ضرب قطره‌های باران هم پلک‌هایشان را نمی‌لرزاند!
جیمین سینه به سینه‌ی او با لحنی جدی و نگاهی عمیق پرسید:
_ فقط یک کلمه بگو! شایعات پشت سرم رو باور می‌کنی؟
تهیونگ تحت طلسم نگاه جدی جیمین، زمانش متوقف شده بود.
و این فقط قطرات سرکش باران بودند که قانون زمان را می‌شکستند و پایین می‌ریختند.
چشم‌های جیمین، تهیونگ را می‌ترساند!
اما جوابی که امیدوار بود درست باشد را زمزمه کرد:
_ نه!
جیمین تلخ خندید و کلامش زهر شد:
_ پس یه احمقی! چون تمام دنیا فهمید عاشقت شدم جز خودت...
نگاه بی‌پروایش به لب‌های خیس تهیونگ دوخته شد و این اولین حسرتی بود که جیمین با نگاهش جار ‌زد!
اما هنوز اجازه‌ی برآوردن آن را نداشت..
هنوز یا شاید هم هیچوقت!
همه چیز برای تهیونگ به کندی می‌گذشت.
حسش مانند کسی بود که در حال سقوط از بلندی‌ست اما به زمین نمی‌رسد.
شانه‌هایشان به هم خورد و جیمین رفت...
درست در تاریکی انتهای کوچه گم شد
و گذاشت تهیونگ
زیر بارانی که تمامی نداشت،
و در اعترافی که انتظارش را نداشت،
دست و پا بزند..

سخن نویسنده:
کاپل این فیک یه جورایی یه عشق منطقی و عمیق رو به تصویر می‌کشن.
و قرار نیست مثل فیک‌های کاپلی مرسوم، اینجور روابط توی یه فضای کاملا نرمال و هنجار مطرح بشه...
این پارت به عنوان عیدی خارج از برنامه آپ، گذاشته شد.
امشب پی دی اف ۱ تا ۵ توی چنل گذاشته میشه
و پنجشنبه هم پارت ۶ آپ میشه.
امیدوارم لذت ببرید و ووت دادن رو فراموش نکنید💔

HɪʀᴇᴀᴛʜWhere stories live. Discover now