Chapter 7 : سایه

1.2K 184 60
                                    

قسمت هفتم: سایه

اتاق جدید جیمین، از قبلی هم سرد‌تر بود.
با دیوارهایی چرک گرفته و تاریک!
حتی می‌توانست بوی نم را هم حس کند.
سه روزی می‌شد که به زیرزمین تبعید شده بود اما هنوز نمی‌دانست چرا!
او و پسر جا افتاده‌ای که آن طرف میله‌های وسط اتاق، روی تخت چرک مرده‌اش نشسته بود، چرا آنجا بودند؟
سه کنج دیوار نشسته بود و درحالی که طبق عادت، پشت گردنش را مالش می‌داد به هم بندی آن طرف میله‌هایش نگاه می‌کرد.
پسری با موهای بلند شده که در آن تاریکی نمور، حتی چهره‌‌‌اش را هم به وضوح نمی‌دید.
نمی‌دانست ساعتی پیش او را کجا بردند، اما از وقتی برگشته بود، نگاه خالی و ثابتش را از دیوار رو به رویش نمی‌گرفت.
او کم حرف بود و جیمین اشباع شده از سوال!
پای دراز شده‌اش را روی زبری زمین کشید و زانویش را خم کرد:
_ اون بیرون باهامون چی‌کار می‌کنن؟!
هوسوک بی‌آنکه مردمک‌هایش را از زل زدن به دیوار معاف کند زمزمه کرد:
_ خیر رو می‌خوابونن تا شر بیدار بشه.
و گذاشت پسرک آن طرف میله‌ها به خیره شدن به نیمرخ بی‌نقص و رنگ پریده‌اش ادامه دهد.
_ خیر و شر؟
هوسوک با صدای خشکی که هیچ روحی نداشت جواب داد:
_ قراره به عوضی‌ترین ورژنت تبدیل بشی.
بعد همانطور که سرش را پایین انداخته بود، چشم‌هایش را بالا کشید و نگاه درنده‌ و تیزی به جیمین انداخت:
_ برای این کار اول احساساتت رو می‌کشن.
جیمین پوزخند غمگینی زد:
_ این بخشش به نظر خوب میاد!
هوسوک با همان نگاه تیزی که انگار هیچ چیزی وجود ندارد که به آن اهمیت دهد، انتهای لبش کش آمد و شکل پوزخند سردی گرفت:
_ آدمایی که چیزی برای جنگیدن ندارن، خیلی زود تسلیم سایه‌‌شون می‌شن! امثال تو، اون افریته‌ی زال رو خوشحال می‌کنن!
جیمین کمی به بدنش حرکت داد و دوباره دست‌هایش را دور زانوهای از هم باز شده‌اش پیچاند و این معذب بودنش را به نگاه کنکاشگر هوسوک رساند:
_ سایه؟
هوسوک همانطور که روی تخت نشسته بود، کمرش را به دیوار پشتش زد و بجز پوزخند واضحش، باقی صورتش در سایه پنهان شد:
_ سایه‌ یعنی انگیزه‌ی کشتن صاحب کارت که خیلی روی مخت بوده اما نکشتی! یعنی خشونت لازمی که می‌تونستی باهاش دهن همکارت رو سرویس کنی اما نکردی! یعنی همون فحشایی که می‌خواستی به پدرت بدی اما ندادی. شهوتی که سرکوب کردی، فریادی که خفه کردی، کینه‌ای که فراموش کردی، دروغی که نگفتی... هر فکر و میل کثیفی که انجامش ندادی، هیچکدوم از بین نرفتن. همه شون رو می‌تونی تو عمیق‌ترین قسمت وجودت پیدا کنی. همونجایی که اسمش سایه‌ست!
جیمین بی‌آنکه نگاهش را از زمین بگیرد، پلک آرامی زد:
_ عشق چی؟
هوسوک سرش را هم به دیوار تکیه داد و همانطور که ساعدش را روی زانویش می‌گذاشت پوزخند صدا داری زد:
_ همچین مزخرفاتی به اونجا نمی‌رسه. وقتی سایه‌ت بیدار بشه و شخصیتت رو تسخیر کنه، فقط سه تا چیز براش مهمه. شهوت، خشونت، بقاء...
لب‌های جیمین با بی‌قیدی به هم خوردند:
_ خوبه.
صدای پوزخند کوتاه هم بندی‌اش توجه‌ش را جلب کرد.
نگاهش را به هوسوک دوخت که گونه‌هایش از لبخندی پر‌تمسخر سایه انداخته.
_ از کدوم حست داری مثل دیوونه‌ها فرار می‌کنی؟
و "دیوونه‌ها" را با تمسخر بیشتری ادا کرد.
جیمین سرش را به دیوار سیمانی چسباند و نگاهش را به دست‌های در هم قلاب شده‌‌اش داد:
_ دلتنگی.
هوسوک ابرویی بالا انداخت و با لحن مرده‌اش او را مؤاخذه کرد:
_ تو هیچوقت نمی‌تونی از حسی که توی قلبت ریشه کرده فرار کنی احمق.
خطی بین ابروهای جیمین نمایان شد و به سمت پسر عجیب پشت میله‌ها سر چرخاند.
هوسوک با همان دستی که روی زانویش بود، انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تاکید به سمت او تکان داد:
_ بخصوص اگر اون احساس توی قسمت تاریک وجودت ریشه کرده باشه. مثل یه گناه!
کلماتی که از دهان هوسوک خارج شدند روی گلوی جیمین فرود آمدند و سنگین‌ترش کردند.
پس او قرار نبود کسی را که در وجودش ریشه دوانده، به همین راحتی‌ها فراموش کند!
تلخی عجیبی دو بند آن اتاقک سیمانی و نیمه تاریک را فرا گرفت که با صدای آژیرهای بلند امنیتی نگاه هر دو به در دوخته شد.
با شنیدن صدای جیغ دخترانه‌ای، جیمین به آرامی از جایش بلند شد. و با اخم‌های سردرگمش گوش تیز کرد.
صدای فریاد و جیغ دختر، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و درست وقتی که صدای کشیدن زبانه‌ی در بلند شد، جیمین قدمی به عقب برداشت و همزمان با باز شدن در، دختری با شدت به داخل هل داده شد و چهار دست و پا روی زمین افتاد.
نگاه سردرگم جیمین روی موهایی مشکی که مثل یک پرده، چهره‌ی صاحبش را پوشانده بودند، خشک شد.
نگاه هوسوک هم از پشت میله‌های طرف دیگر اتاق، معطوف مهمان تازه‌شان بود.
آرو با آه دردناکی بازویش را گرفت و سرش را بلند کرد.
از پس موهای نامرتبی که در صورتش ریخته بودند، توانست پسر مبهوتی که با اخم نگاهش می‌کرد را ببیند.
حالت چشم‌هایش وحشتش را بروز می‌داد.
مردمک‌های ترسیده‌اش را دور تا دور سلول گرداند و بی‌اراده کمی خودش را روی زمین به عقب کشید.
میله‌هایی آهنین اتاق را دو نیم کرده بود و حالا نگاه آرو قفل چشم‌های خونسرد آن طرف میله‌ها بود!
طوری که انگار کم مانده بود زیر گریه بزند، با صدایی لرزان پرسید:
_ شما ها دیگه چی هستین؟!
جیمین و هوسوک نگاهی رد و بدل کردند و درست وقتی که جیمین قدمی به سمت دخترک آشفته برداشت با واکنش تندش مواجه شد:
_ جلو نیا.
و همزمان خودش را بیشتر عقب کشید.
آرو هنوز هم گیج بود.
اطلاعاتی که از چشم‌هایش به مغزش فرستاده می‌شد درست مثل قطعه‌ی ناشناخته‌ی پازلی، در صفحه‌ی درکش نمی‌نشست و قالبش نمی‌شد!
سردرگم دختری بود که ذهنش را با صدایش تصرف کرده بود و حالا نمی‌دانست او را در بند چه جور موجوداتی انداخته‌اند.
آرو به تمام کسانی که پشت آن در‌های آهنین حبس شده بودند بدبین بود!
مثل فرود آمدن روی یک سیاره‌ی غریبه.
از کجا می‌دانست؟
شاید پسری که اینطور با چشم‌هایی از همه جا بی‌خبر نگاهش می‌کند، او را با یک پلک منجمد کند و یا کسی که با چشم‌هایی مرده به دیوار پشت میله‌ها تکیه داده بود می‌توانست روحش را بدزدد؟
_ آژیر برای چی بود؟ می‌خواستی فرار کنی؟
آرو نگاه خیره‌اش را از چهره‌ی تاریک و آرام هوسوک گرفت و به جیمین دوخت.
_ چرا آوردنت اینجا؟
این را پرسید و روی تنها وسیله‌ی آن اتاق که تخت آهنی و ساده‌ای بود، نشست.
آرو با لحنی پشیمان سری تکان داد:
_ نمی‌دونم...من فقط صدا رو دنبال کردم.
جیمین چشم باریک کرد:
_ صدا؟ چه صدایی؟
همانطور که زانوهایش را بغل می‌گرفت و ناخنش را هیستریک روی زانویش می‌کشید زیر لب توضیح پراکنده و کوتاهی داد:
_ یه صدایی از من خواست بیام اینجا. یه دختر بود. خواستم آزادش کنم ولی نشد.
سرش را روی زانوهایش گذاشت.
باید همان لحظه‌ای که در باز شد فرار می‌کرد اما با حماقتش، فقط اوضاعش را بدتر کرده بود.
او باید جایی بیرون از این عمارت سرد و مخوف، تا جایی که می‌توانست می‌دوید و از اینجا دور می‌شد اما حالا به همراه دو غریبه‌ی شاید خطرناک، در یکی از بندهای طبقه‌ی زیرینش انتظار هر اتفاقی را می‌کشید!

HɪʀᴇᴀᴛʜDonde viven las historias. Descúbrelo ahora