Chapter 26 : رها رها رها من

1.7K 204 107
                                    

خلاصه‌‌ای از پارت ۲۴ و ۲۵:
کیم تهیونگ، بعد از فرار موفقیت آمیزش از چنگ رز سیاه، پس از پنج روز بی‌هوش بودن، توانست اطلاعاتی از جونگ‌کوک در اختیار افرادش بگذارد اما آنها بعد از مراجعه به عمارت، آن را خالی از سکنه می‌بینند.
و این برای تهیونگ که از پس تمام تلاش‌هایش برای پیدا کردن جیمین، تنها به نام " لیا" رسیده بود، مثل رسیدن به بن بست بود. چرا که رز سیاه به خوبی لیا را می‌شناخت و شاید می‌توانست او را به جیمین قدمی نزدیک‌تر کند.
اما جونگ‌کوک به محض فرار آن افسر پلیس (تهیونگ)، می‌دانست که دیر یا زود مکانش لو می‌رود پس مجبور شد عمارت متروکه‌اش را ترک کند و به همراه آرو که توسط نیروهای شرور لیا، تسخیر شده بود به معبدی در دل کوهستان برود.
او در گذشته از صاحب آن معبد متروکه کمک گرفته بود و می‌دانست چاره‌ی مشکلی که گریبان گیر آرو شده، تنها آن زن است.
السا زنی که در آن معبد زندگی می‌کرد به کمک کاهنان دیگر، ارواح شروری که توسط لیا در روح آرو رسوخ کرده بودند تا او را مجبور به خودکشی و نابودی کنند را دور کرده و جسم آرو را آزاد کردند.
اما در آن بین السا، متوجه چیزهای دیگری از وجود آرو شد و توانست بفهمد هویت او چیست و در گذشته و آینده چه بر سرش آمده و خواهد آمد!
جونگ‌کوک همان شب، آرو را به السا می‌سپارد و از معبد می‌رود...
در طرف دیگر، جیمین که عقلش را باخته و با توهم دیدن تهیونگ، روز به روز روحش را هم بیشتر می‌بازد، همچنان در زندان لیا اسیر بوده و دیگر حتی جان و انگیزه‌ای برای فرار ندارد و قرارش هم مدیون آشفتگی روانش بوده و به نظر می‌رسد دیگر مورد استفاده‌ی صاحب آن زندان هم نیست و فقط گوشه‌‌ی سردی از آن عمارت به حال خود رها شده تا بیشتر در سوگ معشوقش( تهیونگ) که فکر می‌کند مرده، غوطه‌ور شود...
در سمت دیگری از روایت و در گذشته‌ی آرو و جونگ‌کوک، خواندیم که آرو، که از نوجوانی، ذره ذره‌ی جانش از عشق جونگ‌کوک اشباع شده، بلاخره جرعت اعتراف پیدا می‌کند و با زدن بوسه‌ی غیر منتظره‌اش به لب‌های غافلگیر جونگ‌کوک، علاقه‌اش را اعتراف می‌کند و حالا، قسمت بیست و ششم هایرث، از ادامه‌ی این اعتراف در گذشته آغاز می‌شود:

قسمت بیست و ششم: رها رها رها من :)

مایع بی‌رنگ و درخشانی که در چشم‌هایش می‌چرخید خیال پایین ریختن نداشت.
تکیه به تخت، روی زمین کز کرده و زانوهایش را در آغوش داشت.
نگاه پر حسرتش را لحظه‌ای از لباس‌های آویخته‌ی جونگ‌کوک نمی‌گرفت.
همان سوییشرت طوسی که همیشه به تن داشت و هنوز هم بوی او را می‌داد!
بوی او...
و دوباره دلتنگی به اوجش رسید.
پس پیشانی‌اش را روی زانویش گذاشت و بیش از قبل در غم عمیق خود فرو رفت.
یون آهی ‌کشید و با کرختی روی تخت نشست و درحالی که اکسیژن توسط لوله‌های باریکی وارد بینی‌اش می‌شد، با چشم‌های کم فروغش به دخترِ چمباتمه زده کنار تختش نگاه کرد.
و انگار که با خودش زمزمه می‌کند گفت:
_ تو واقعا عاشقی!
آرو پوزخند تلخی زد و گوشش را به زانویش گذاشت و به دور از نگاه یون اشک حبس شده در چشمانش را پایین ریخت.
یون آهی کشید و با لب‌های خشکش غر زد:
_ فکر می‌کنی با اینجا نشستن و گریه کردن چیزی درست می‌شه؟ برو باهاش حرف بزن! سرش جیغ بکش، حتی بزنش! آره تو می‌تونی کتکش بزنی که چرا دو روزه ما رو ول کرده رفته! آخرش که چی؟
صدای محزون آرو را شنید:
_ بهش گفتم چی شد؟ دیگه حتی نگاهمم نمی‌کنه!
یون اعتراض کرد:
_ معلومه چون شوکه‌ست! باید همون وقتی که داشتی لبای معصوم برادرم رو می‌بوسیدی بهش فکر می‌کردی!
بعد زیرچشمی به حال پریشان تنها دوستش که حکم خواهر و خانواده‌‌اش را داشت نگاه کرد و از دیدن پریشانی و درماندگی او قلبش درد گرفت.
پس با لحن ملایم‌تری دلداری داد:
_ تو که بهتر اونو می‌شناسی! بجز من و تو مگه دیگه کی تو زندگیشه؟ اون هیچوقت تو بروز احساساتش خوب نبوده. ۲۵ سالشه اما هنوز بلد نیست چطور ابراز علاقه کنه. این به این معنی نیست که سنگدله یا هیچ حسی به تو نداره! شاید چند روزی با رفتار سردش تنبیه‌ت کنه اما محاله بهت پشت کنه! ما یه خانواده‌ایم...
بعد لبخند شیطنت آمیزی چاشنیه حرفش کرد:
_ که تو با عشق رسوات به اوپا این خانواده رو وارد یه پیچیدگی عجیب کردی!
آرو با بغضی که برای هزارمین بار در آن چند روز می‌شکست به طرف یون سر چرخاند و با لحن آزرده‌ای اعتراض کرد:
_ چیش عجیبه؟ اگر یه دختر یتیم نبودم که از سر ترحم بزرگم کنه، عجیب نمی‌شد نه؟
همانطور که اشک‌هایش پشت سر هم پایین می‌افتاد در برابر یون که انتظار این واکنش را از دل پر درد آرو نداشت، غم جانش را بالا آورد:
_ می‌دونی چند هزاربار بهش فکر کردم؟ به اینکه اگر جور دیگه‌ای باهاش آشنا می‌شدم ممکن بود یه روزی عاشقم بشه؟ اگر یه دختر یتیم نبودم؟ اگر اینقدر محتاجش نبودم؟ اگر فقط یه همسایه بودم؟ یا یه رهگذر توی مسیرش؟ جای هر کسی توی این شهر که براش غریبه‌ست. که هیچ حس ترحم و مسئولیتی در قبالم نداشته باشه. اگر یه دختر غریبه بودم ممکن بود شانسی داشته باشم؟ که فقط طور دیگه‌ای نگاهم کنه؟
بینی‌اش را بالا کشید و درحالی که به هق هق افتاده بود، ادامه داد:
_ گناه من چیه که اینقدر نامرئی‌ام توی نگاهش؟
با انگشت چند بار به سینه‌‌‌اش ضربه زد:
_ من خودم می‌بینم که چطور به دخترای خوشگل نگاه می‌کنه! شاید به خاطر ما هیچوقت با کسی توی رابطه نرفته باشه اما من می‌دونم هیچ‌وقت اون نگاه براقش نصیب من نمی‌شه. حتی وقتی لباس سفید و کوتاه بپوشم یا حتی وقتی برای اولین بار آرایش کردم یا وقتی سعی می‌کنم دستاش رو بگیرم، اون فقط عصبی و کلافه می‌شه و تنها واکنشش اخمه!
و تقریبا با صدای بلندی با عجز ادامه داد:
_ من نه هیچ‌وقت مثل تو براش خانواده می‌شم و نه مثل هر دختر دیگه‌ای براش معشوقه! من برای اون، بی‌نسبت‌ترین آدم روی این زمین می‌مونم!
یون که خیلی زود با دیدن اشک‌ها و آشفتگی آرو، بغض کرده بود، از تخت پایین آمد و سرش را در آغوش کشید.
از اولین جوانه‌های عشق برادرش در دل آرو تا همین لحظه که اینطور از این عشق سرگشته و ویران شده بود، یون تنها شنونده‌ی عاشقانه‌هایش بود و نامش را "عشق رسوا " گذاشته بود.
موهایش را نوازش ‌کرد و کنار گوشش با لب‌هایی خشک و مریض زمزمه کرد:
_ اون بیشتر از همه‌ی دخترای دنیا دوستت داره. احمقی اگر اینو نفهمی...
آرو سرش را از آغوش او بیرون کشید و با چشم‌های سرخ و درمانده‌اش جواب داد:
_ جنسش فرق داره یون! همه چی از همینجا تلخ می‌شه که اون دوستم داره اما جنسش اونی نمی‌شه که من می‌خوام...
یون موهای رنگ شده‌‌ی آرو را با محبت پشت گوش برد و با حوصله به اعضای صورتش دقیق شد.
چشم‌‌های خوش حالتش با آن مژه‌های خیس، بینی اندازه‌ای که نوکش قرمز شده بود و لب‌هایی که زیباترین لبخندها را داشتند!
همیشه به چهره‌ی دلچسب او غبطه می‌خورد اما آن را هیچ‌وقت اعتراف نکرده بود!
این نمی‌توانست حال یک دختر زیبارو و پرطرفدار باشد. او همیشه و همه‌جا به خاطر چهره‌ی گیرایش مورد توجه قرار می‌گرفت.
اما وجود جونگ‌کوک همیشه و همه‌جا در کنارشان باعث شده بود که کسی برای نزدیکی به آنها پیش‌ قدم نشود‌.
هر چند آرو هم تمایلی به دیدن این فرصت‌ها نداشت.
اما تمام آن لحظاتی که تمام هوش و حواسش معطوف به جونگ‌کوک بود، یون بارها شاهد نگاه‌های دزدکی و باملاحظه‌ی پسران اطراف به او می‌شد!
از یتیم خانه گرفته تا روزهایی که می‌توانست همراه او به مدرسه برود، به خاطر داشت وقتی جونگ‌کوک هر روز بیرون مدرسه منتظر آمدنشان می‌ایستاد چطور پسرانی که خواستار نزدیکی به آرو بودند آه می‌کشیدند!
اوایل او هم مثل آرو فکر می‌کرد که حس جونگ‌کوک چیزی جز احساس یک سرپرست نیست اما حس مالکیتی که جونگ‌کوک نسبت به آرو از خود نشان می‌داد، یون را متعجب می‌کرد.
از بابت آرو خیالش راحت بود.
خوب می‌دانست چشم‌های عاشق‌پیشه‌ی آن دختر فقط و فقط برادرش را می‌بینید و انگار بجز او هیچ مردی در این سیاره نیست.
اما وقتی کنترل متعصبانه‌ی جونگ‌کوک را نسبت به روابط آرو می‌دید، کم کم به این شک کرد که نکند همه چیز فقط یک عاشقانه‌ی یک طرفه نباشد؟!
روزها می‌‌گذشت و هر روزی که آرو بیشتر قلبش را به برادرش می‌باخت، و هر روزی که جونگ‌کوک بیشتر از آرو فرار می‌کرد و دیگر حتی می‌ترسید او را لمس کند، بیشتر به منجلابی که برادرش گرفتارش شده بود پی می‌برد!
یون در میان قصه‌ی آن دو حضور داشت و می‌توانست حس قدرتمند بینشان را ببیند.
ببیند که برادرش چطور از تسلیم عشق شدن می‌ترسد و حالا چطور از این حس فرار می‌کند!
آرو هیچ پروایی از عشقش نداشت اما به نظر می‌رسید برادرش در تعارضاتش در عذاب بود...
_ یه روزی بلاخره اون هم مثل تو شجاعت پذیرفتن عشقت رو پیدا می‌کنه!
دستش را روی قلبش گذاشت:
_ من از اینجا مطمئنم که یه روزی اون بلاخره مسیر درست حسش به تو رو پیدا می‌کنه...
آرو لبخند تلخی زد:
_ اگر دیر شده باشه چی؟
یون با نوازش، اشک گونه‌اش را گرفت:
_ تو اونقدر عاشقش هستی که هیچوقت برای اون دیر نباشه!

HɪʀᴇᴀᴛʜOù les histoires vivent. Découvrez maintenant