قسمت بیست و پنجم: رفته تا همیشه...
چمباتمه زده روی زمین، زانوهایش را بغل گرفته بود و انگشت اشارهاش را روی لایهی غبار روی زمین میکشید.
چندین شب تشنج را پشت سر گذاشته و حالا آنقدر وزن کم کرده بود که بین لباسهایش گم میشد.
زیر چشمهایش گود بود و موهای بلند شدهاش تا روی چشمهایش میرسید.
انگشتان سردش را از روی زمین برداشت و به کلمهای که نوشته بود خیره شد:
"هیونگ"
روزها یا شاید هم هفتههای زیادی میشد که از هوسوک خبری نشده بود.
آخرین باری که صدای خودش را شنیده بود، کی بود؟
انگار دیگر کاربردی هم برای صاحب آن زندان نداشت که سراغش نمیآمد.
مانند کسی که روحش را از دست داده، شبیه خودش نبود.
جسم رنجور و مردهای که چندین روز بود جز نگاههای بیرمق و خیرهاش به دیوار و لرزیدن و تب کردن، کار دیگری انجام نمیداد و شباهتی به یک موجود زنده نداشت.
دیگر حتی با تهیونگ هم حرفی نمیزد.
هرچند او هنوز هم بود.
یک گوشهی اتاقش، نشسته کنار پنجره یا گاهی روی تخت و حتی حالا، نشسته رو به روی جیمین.
اما او هم چیزی نمیگفت و فقط نگاهش میکرد.
اگر هوسوک بود، حداقل میتوانست حرفهایش را بشنود. بدون آنکه حتی کلمهای حرف بزند.
اما اگر او هم مرده باشد؟
در باز شد و تنها مراجع آن اتاق که پیشخدمتی پیر بود، وارد شد.
اما جیمین که حالا چانهاش را روی زانویش گذاشته بود، نگاهش را از کلمهی روی زمین نگرفت.
پیشخدمت، ظرف غذا را روی تخت گذاشت و ظرف قبلی که بیشتر از نصفش باقی مانده بود را برداشت.
اما قبل از آنکه خارج شود زمزمه کرد:
_ خودت رو نباز بچه جون. خطرناکترین هیولای اینجا، سایهی خودته! راحت خودت رو به سایهت نباز. اگر نتونی باهاش کنار بیای خیلی زود به جنون میرسی و میری پیش بقیه!
چشمهای بیفروغ و گود رفتهی جیمین متوجه پیرمرد شد.
"پیش بقیه؟"
"میتونست شامل هوسوک هم باشه؟"
سوالها توی ذهنش مرور شد اما انگار واقعا زبانش با کلمات بیگانه شده بود.
پس پیرمرد برای سکوت مردهی پسر سری به معنای تاسف تکان داد و بیرون رفت.
شاید او همین حالا هم خودش را باخته باشد!
جیمین نگاه غمگینش را دوباره به کلمه دوخت و بعد چشمهایش را بست.
به آرامی روی زمین خم شد و سرش را روی پای تهیونگ گذاشت و سرمای زمین را به جان خرید.
شاید باید بلاخره تسلیم تب و لرزهای شبانهاش میشد.
اگر فقط راهی بود که میتوانست دیگر درد و غم را حس نکند، انتخابش میکرد.***
ماشین را به آرامی متوقف کرد و نگاهش را در تاریکی شب، به رو به رو دوخت.
معبد متروکهای که در دل کوهستان قرار داشت، پوشیده از برف بود و فانوسهای نارنجی رنگش از پس مه غلیظی که اطراف را پوشانده بود، به چشم میآمد.
جونگکوک نفس سنگینش را آزاد کرد و نگاهی به نیمرخ آرو انداخت.
درحالی که ژاکت سیاه او را به تن داشت، سرش را به صندلی تکیه داده و موهای لختش، صورت خوابش را پوشانده بودند.
نگاهش روی مچ دست او که توسط باند سفید رنگی بسته شده بود، سر خورد.
و برای چندمین بار در ذهنش مرور کرد "دیدن دوبارهت اشتباه بود."
از ماشین پیاده شد و همانطور که با دقت انتهای نامعلوم جادهی کوتاهی که به ساختمان معبد میرسید را برانداز میکرد به سمت دیگر ماشین حرکت کرد.
با باز کردن در، خم شد و نگاه عمیقش را در چهرهی رنگ پریدهی آرو چرخاند.
به آرامی یک دستش، پشت کمر او و ساعد دیگرش زیر زانوهایش خزید.
با در آغوش کشیده شدن تن رنجور و لاغرش، پلکهای سنگینش لرزید و چشم باز کرد.
جونگکوک همزمان، در ماشین را با پا بست و به آرامی داخل مهی که معبد را پوشانده بود فرو رفت.
آرو با چشمهای خمار و خوابآلودش، در سکوت به نیمرخ بیحالت او نگاه کرد که با هر قدمی که در برف فرو میبرد، بازدم گرمش را روانهی سردی هوا میکرد.
موهایش یک طرف پیشانیاش آوار شده بودند و زخم التیام یافتهی شقیقهاش بیشتر به چشم میآمد.
آرو از سردی هوا، به خود لرزید و بیشتر آستینهای بلند و بزرگ ژاکت چرم او را جلو کشید تا انگشتانش را مخفی کند.
اما وقتی توجه جونگکوک به سمت چهرهی بیدارش جلب شد، بیتفاوت چشمهای سنگین و خمارش را بست.
نیمی از بدنش که در سرمای ماشین و به خاطر کم خونی تنش، یخ بسته بود، حالا مماس بدن گرم او، ذوب میشد و تنها چیزی که میخواست داشتن آن گرما به مدت طولانی بود.
جونگکوک که حالا سکوت اطرافش را با فرو بردن قدمهایش در برف جاده میشکست، با تشخیص مرد ردا پوشی که سایهاش از پس مه هم برای او قابل شناسایی بود، به قدمهایش سرعت بخشید.
در آن معبد محروم خارج از شهر، که کمترین بازدید کننده را داشت، جز رد قدمهای جونگکوک، رد پای کسی به چشم نمیخورد...
انگار خادم ردا پوش معبد، از قبل منتظر آمدنشان بود، چرا که با نزدیک شدن جونگکوک، نگاه گذرایی به دختر در آغوشش انداخت و زمزمه کرد:
_ دنبالم بیا...
آرو پلکهایش را با سستی نیمه باز کرد اما نگاهش را از قفسه سینهی او برنداشت.
جونگکوک همانطور که اطراف را به دقت بررسی میکرد و پشت سر راهب قدم برمیداشت، نگاه گذرایی به چهرهی آرو انداخت.
_ مظلوم شدی. بهت نمیاد.
صدایش از طریق ارتعاشات سینهاش در گوش آرو پیچید و اخم بیجانی به چهرهاش نشاند.
از بین لبهای گرسنه و خشکش، با بیرمقی پرسید:
_ میخوای باهام چیکار کنی؟
جونگکوک پلههای متعدد منتهی به ساختمان معبد را بالا رفت:
_ خوبت کنم...
آرو زهرخندی زد و دوباره چشمهایش را بست.
شنیدن آن جمله از بین لبهای آدم کش او شبیه به یک هذیان بود!
هر چند آرو هم هیچ درکی از اطرافش، بجز سرما و گرمی بدنی که حملش میکرد نداشت و مطمئن نبود چه چیزی خواب و چه چیزی بیداریست.
جونگکوک بالای پلهها ایستاد و به ساختمان سنتی که شیروانیهای سبزش با لایهای از برف پوشیده شده بود و فانوسهای قرمزی از سقفش آویخته بودند، نگاهی انداخت.
طلسمهایی که با خطی ناخوانا روی برگههای زرد هک شده بود، روی دیوارها و ستونها چسبانده شده و در جوی باریکی که از داخل معبد به سمت پایین پلهها راه پیدا کرده بود، آب گرمی در حال جریان بود و از آن بخار بلند میشد.
به محض گذاشتن اولین قدم روی ایوان معبد، آرو با وحشتی آنی لباس او را به چنگ گرفت.
جونگکوک اخمی کرد و به چهرهی آرو که از درد جمع شده بود و لباسش را میکشید خیره شد.
آرو بیطاقت نالهای کرد و تلاش کرد خودش را از آغوش او پایین بیاورد.
جونگکوک به اجبار زانویش را روی زمین گذاشت و با این کار آرو به شدت خودش را عقب کشید و روی زمین سرد نشست و سرش را چنگ زد.
دردی که بین جمجمهاش میپیچید آنقدر مهلک بود که نفسش را بند بیاورد.
پس نالهی دردمندی کرد که در نهایت به یک فریاد رسید.
خودش را روی زمین عقب کشید و همانطور که موهایش را به چنگ گرفته بود ناله میکرد.
جونگکوک با اخم و سردرگمی به آرو که در خود میپیچید و جیغ میزد نزدیک شد و مچ هر دو دستش را گرفت.
دو راهب ردا پوش به کمکش آمدن و هر سه به طریقی تقلای دختر افسارگسیخته را دفع میکردند.
هر چند جونگکوک شوکهتر از آنی بود که بتواند مثل دو مرد دیگر، آرو را مهار کند.
آن دو، از بازو، آرو را میکشیدند و او را به زور به داخل معبد میبردند، در حالی که آرو با عجز و وحشت جیغ میکشید:
_ خواهش میکنم...نباید بذاری منو ببرن...نذار منو ببرن...ولم کنید...
و همزمان با تمام قدرت، بازوهایش را از دست یکیشان رهانید و دیگری را به عقب هل داد.
به محض رها شدن، به سمت جونگکوک دوید و مثل دختربچهای که آغوش پدرش را بین غریبهها یافته، محکم کمر او را بغل کرد و تند تند التماس کرد:
_ منو از اینجا ببر...خواهش میکنم...منو با خودت ببر...من حالم خوب نیست...
سرش را بلند کرد و در چشمان مشکی و گیرای او خیره شد:
_ جونگکوک لطفا...
انگار که قلب مردهاش در گور تکان خورده باشد، غافلگیر شد.
آن هم درست بعد از شنیدن اسمش از دهان او!
مثل زمزمه شدن یک ورد و مانند فراخواندن یک معجزه، جونگکوکه به زنجیر کشیده شده در اعماق وجودش، لبخند دلتنگی زد.
جونگکوک، صورت وحشت زدهی آرو را قاب گرفت و به آرامی نجوا کرد:
_ بهم اعتماد داری؟
آرو تعلل کرد.
نگاهش مدام بین چشمهای تاریک او میگشت.
مطمئن نبود اما سرش را بالا و پایین انداخت.
فعلا به هر چیزی چنگ میزد تا از فضای دردآور آن معبد عجیب دور بماند.
جونگکوک محکم پهلوهایش را گرفت و لبهایش را به گوش یخ زدهی آرو نزدیک کرد:
_ پس بیا از شر دوستای جدیدت خلاص شیم باشه؟
آرو حتی فرصت وحشت کردن هم نداشت چرا که به یکباره صدای جیغها بلند شده بود و آنقدر این آزاردهنده بود که او حس میکرد هر آن ممکن است شنواییاش را از دست بدهد.
پس جونگکوک را محکم به عقب هل داد و روی زانو افتاد و دوباره سرش را چنگ زد، درحالی که صدای زمزمههای راهبها را پشت سرش میشنید که مدام وسیلهی چوبیِ در دستشان را تکان میدادند و زیر لب چیزی میخواندند.
برای آرو اما موقعیت وحشتناکی بود.
انگار که چندین روح مرده، از کنارش رد میشدند و هر کدام با جیغهای دلخراشی نفرینش میکردند.
او محکم گوشهایش را گرفته بود، درحالی که هر لحظه سرش سنگین میشد و درد وحشتناکی در جمجمهاش میپیچید.
جونگکوک قدمی عقب رفت چرا که حالا بدن لرزان آرو توسط چهار راهب محاصره شده بود.
راهب پیر، مچ سوختهی آرو را به دست گرفت و از غمغمهی چوبی که در دست داشت، آبی روی سوختگی دستش ریخت که با جیغ گوشخراشش مواجه شد.
انگار که آن فریادهای از سر درد، متعلق به او نبودند.
هر چند آرو در آن لحظه با درد بزرگتری دست و پنجه نرم میکرد.
حس میکرد حالاست که جانش را بالا بیاورد و همین هم شد!
ناگهان به جلو خم شد و مقدار زیادی خون بالا آورد.
جونگکوک با ترس قدمی جلو آمد اما دستان پیر راهب به معنای توقف بالا آمد و مانعش شد.
پس با تردید سر جایش ایستاد اما نگاه خیرهاش را لحظهای از آرو که حالا لبهای نیمه بازش از خون برق میزد برداشته نشد. او حالا آرام و بیحال به نظر میرسید و هنوز مچ دستش در دستان پیر راهب بود.
مشتهای جونگکوک اما از خشم گره شده بود.
فکش آنقدر به هم فشار میآورد که خرد شدن دندانهایش بعید نباشد.
چشمان تاریک و مردهاش حالا شعله میکشید و برای اولین بار در زندگیاش تمام تنش خواستار انتقام بود.
او ذاتا مرد انتقام جویی نبود.
درواقع او فقط یک روح آزرده بود که همیشه ترجیح میداد بگذارد و بگذرد.
در تمام زندگیاش منطق بیاندازهاش تصمیم گیرندهاش بود و احساسات ذرهای در تعیین رفتارش اثر نداشت!
اما حالا، تصویر دختر رنجوری که تمام تنش پر بود از رد زخم و درد، دختری که بوی ترس و تنهاییاش نفس او را تنگ میکرد، چیزی در اعماق وجودش شعلهور کرده بود که حالا جونگکوک برای اولین بار برای کشتن و سلاخی کسی انگیزه و اشتیاق داشت!
نگاه خشمگینش را از آرو و حصاری که در آن گیر افتاده بود گرفت و حلقهی راهبان را دور زد.
خواست وارد معبد شود اما به محض پا گذاشتن روی ایوان، دردی در شقیقههایش پیچید و باعث شد سریع عقب بکشد.
نفسش را با حرص بیرون داد و نگاه خصمانهای به در بستهی معبد انداخت که حالا به آرامی باز میشد.
زنی که میشناخت، با همان ردای طوسی، درحالی که موهایش را از ته زده بود و تنها تفاوتش با راهبانه تاس اطرافش، چهرهی زنانه و چشمهای همیشه آرایش کردهاش بود، پا به ایوان گذاشت:
_ اینجا یه مکان مقدسه. نمیتونه پذیرای ارواح شیطانی باشه جئون!
دستهایش را طبق عادت پشت کمرش قلاب کرد و ابرویی بالا انداخت:
_ فکر میکردم هنوز این رو به خاطر داشته باشی!
جونگکوک قدمی از ایوان فاصله گرفت:
_ تو یکبار در رو به روی این شیطان باز کردی. ازت میخوام دوباره این کار رو انجام بدی.
پوزخندی به لبهای سرخ زن نشست:
_ موضوع مربوط به مهمون کوچیکته؟ میتونم نیروی سیاهی که از وجودش ساطع میشه رو حس کنم! عجیبه که هنوز زندهست...
جونگکوک دندانهایش را به هم سایید:
_ میتونی کمکش کنی یا نه؟
زن نفس عمیقی کشید:
_ بوی خون میدی جئون! باید از نجات دادنت پشیمون باشم؟
جونگکوک نگاه خالی و مشکیاش را به او دوخت:
_ این بزرگترین گناهته!
السا نیشخندی زد:
_ حتی در شیطان هم امید رستگاری وجود داره!
جونگکوک نیم نگاهی به آرو و راهبهای دورش انداخت و با کلافگی گفت:
_ میتونی براش کاری بکنی؟
زن، به دختری که در انحصار راهبها، روی زانو افتاده بود نگاه کرد.
انگار به ناگهان در فکر فرو رفته باشد، هر لحظه اخمش غلیظتر شد.
با لحن سردرگمی به آرو اشاره کرد:
_ اون دختر...یه مدیومه؟ مدیوم تو؟
جونگکوک اخم کمرنگی کرد:
_ یه چی؟
السا نفس عمیقی کشید و نگاه خیرهای به او انداخت.
_ تو حتی روحتم خبر نداره اون چیه درسته؟
جونگکوک پرسشگر ابرویی بالا انداخت.
السا با قدمی از ایوان پایین آمد و درحالی که لباس بلندش روی برفها کشیده میشد، به سمت آرو رفت.
با حضورش، حلقهی راهبها باز شد و با احترام عقب رفتند.
آرو دو زانو روی برفها فرود آمده بود و رد خونهایی که هنوز روی لبها و چانهاش بودند، بر سفیدی زمین نقش زده بود.
سرش پایین افتاده و بدن بیحرکت و مسخ شدهاش خم بود.
السا نگاه ترحم آمیزی به دختر جلوی پایش انداخت.
روی یک زانو نشست و چشمهای مشکی و درشتش مشغول واکاویدن جسم لرزان پیش رویش شد.
لباس سفیدی که زیر ژاکت مشکی جونگکوک پوشیده بود، از پهلو آغشته به خون بود و رد سوختگی روی مچش به وضوح مشخص بود.
السا با دلسوزی زمزمه کرد:
_ محافظت از یه شیطان باید خیلی سخت باشه نه؟
انگشتان باریک و کشیدهاش زیر چانهی لرزان دختر خزید و سرش را بالا آورد.
نگاه عمیق و تیزش را روانهی چشمان مسخ و بیفروغ دختر کرد و لبخند تلخی زد:
_ و سختتر هم میشه...
درست مانند خواندن یک کتاب، خط به خط تقدیر آن چشمها را از نظر میگذراند و هر لحظه بیشتر متاثر میشد و این باعث دلهرهی عجیبی در جان جونگکوک شده بود!
با اخم و تعصب نگاهش بین چهرهی زار آرو و السا میچرخید و در چشمان او تعبیر خوشایندی نمیافت.
السا خیلی زود از آن چشمها دل کند و به آرامی ایستاد:
_ بیارینش داخل.
به راهبها دستور داد و به راه افتاد.
اما قبل از آنکه از جونگکوک رد شود، لحن نگران و عصبی او، متوقفش کرد:
_ منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟
السا به طرف نگاه جدی و اخم آلود او سر چرخاند و جواب داد:
_ اون دختر سرنوشت توئه! از همون دیدار اول تقدیرش به تو پیوند خورده، چون تو به عنوان یک یوگن، جذبش کردی!
سرش را تکان داد و نگاه عمیقی به چشمان سیاه او انداخت:
_ سرنوشت هیچوقت دور زدنی نیست جئون! حتی اگر خاطرات اون دختر رو ازش دزدیده باشید، باز هم این پیوند ابدیه! پس دیگه سعی نکن از خودت دورش کنی!
جونگکوک نگاه مردهاش را روانهی جسم بیحال آرو کرد که توسط دستان راهبها به داخل معبد برده میشد:
_ اون با من فقط عذاب میکشه...
السا ناخواسته لبخند غمگینی زد:
_ درواقع...این تویی که از دور موندن اون صدمه میبینی!
نگاهی به سر تا پای مرد رو به رویش انداخت:
_ مثل حال و روز الانت!
از پلهی منتهی به ایوان بالا رفت اما وسط راه ایستاد و بیآنکه به سمت جونگکوک برگردد، تنها سرش را به طرف شانه چرخاند و ادامه داد:
_ هر یوگنی مثل تو، شانس اینکه مدیومی براش خلق شده باشه رو نداره! این یه دلیلی داره. و اون دلیل تویی...
جونگکوک از پشت سر صداش زد:
_ تا وقتی برگردم...مراقبش هستی؟
السا به سمت او چرخید و بعد از مکث کوتاهی، سرش را تکان داد و به دور شدن مردی که روزی جانش را نجات داده بود، نگاه کرد.
جونگکوک فعلا کار مهمتری داشت.
****
کلاه لبه دارش را پایینتر کشید و دستان سردش را فورا در جیبهایش چپاند.
زخم گونه و لبهای خشک و رنگ پریدهاش، نیازی به لباسهای سفید بیمارستان نداشت تا بیمار بودنش را ثابت کند.
تهیونگ جلوی ساختمان قدیمی ایستاد و بار دیگر آدرس ثبت شده زیر عکس لیا را با تابلوی سر در ساختمان مطابقت داد:
" آسایشگاه یونگدو"
برگهی حاوی اطلاعات آن زن زال را که تنها به همین آدرسش ختم میشد، تا کرد و دوباره در جیب فرو برد.
به سمت ساختمان رفت درحالی که لنگ میزد و با هر قدم، زخم پهلویش تیر میکشید.
فقط کافی بود تا کارت پرسنلیاش را نشان دهد و کمی بعد او در اتاق سرپرست آسایشگاه ایستاده بود.
مرد مسنی که به نظر میرسید آنقدر پیر باشد که سال ۱۹۸۴ را به یاد بیاورد! (*)
تاریخی که زیر عکس خواهر و برادر زال قید شده بود.
مرد بعد از کمی گشتن، زونکنهای بزرگی روی میز گذاشت و دوباره مشغول وارسی شد.
تهیونگ در آن فاصله، نگاهش را به دیوارهای رنگ و رو رفته داد که از پس رنگهای ریخته شدهاش، دیوارهای سوخته نمایان بود.
_ اینجا قبلا سوخته؟
مرد از بالای عینکش نگاهی به افسر رنگ پریده انداخت:
_ آره...مال ۲۵ سال پیشه...
بعد بلاخره پروندهای بیرون کشید و با لحن رضایتمندی گفت:
_ ایناهاش.
نگاه تهیونگ متوجه پروندهی بیرون کشیده شد.
مرد کمی آن را ورق زد و همانطور که آن را بررسی میکرد گفت:
_ اگر نمیگفتی زالن، اینقدر راحت پیداشون نمیکردم. ۴۵ ساله که اینجا کار میکنم و اندازهی موهای سرت بچهی بیسرپرست و یتیم و مریض اومده و رفته...
بعد روی صندلی نشست اما نگاهش را لحظهای از پوشه نگرفت و شروع به دادن اطلاعات پراکنده کرد:
_ سال ۱۹۸۳ آوردنشون اینجا. هر دو شون اون موقع ۱۵ساله بودن...
_ هر دوشون؟
مرد از بالای عینکش نگاهی به تهیونگ انداخت:
_ آره! اون دختر توی عکس و برادر دوقلوش!
و بعد دوباره ادامه داد:
_ پسره نابینا بود اما خواهرش مشکلی نداشت. چیز زیادی درباره خانوادهشون ننوشته. فقط تو قسمت مربوط بهش قید شده که مردن. حدودا ۳ سال اینجا بودن و بعد از آتیش سوزی سال ۱۹۸۶ ناپدید شدن و...
مرد کمی مکث کرد.
انگار که چیزی به خاطر آورده باشد، دقیقتر به عکس دختر جوان نگاه کرد:
_ الان یادم اومد...اگر اشتباه نکنم یکیشون اون شب توی آتیش سوزی ساختمون گیر افتاده بود!
تهیونگ که چیزی از حرفهای زیر زبونی مرد نمیفهمید پرسید:
_ جریان آتیش سوزی چیه؟
مرد عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت:
_ هیچوقت علتش رو نفهمیدیم! نصفه شب با جیغ بچهها بیدار شدیم. کل ساختمون رو دود و آتیش برداشته بود. اون سال وسط جنگ بود. تا دلت بخواد بچهی بیسرپرست و یتیم پذیرش کرده بودیم! حتی بیشتر از گنجایش آسایشگاه. هنوز خیلیهاشون پرونده نداشتن. تا جایی که میشد همه رو خارج کردیم اما حتی نمیدونستیم چند نفر توی آتیش موندن! یادمه اون شب یکی از بچهها دوید تو ساختمون. اونقدر همه ترسیده بودیم که صحنهی فرار کردنش به سمت آتیش رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
با انگشت اشاره روی عکس ۱۵ سالگی لیا زد:
_ همین بچه بود! بعدا فهمیدم برادرش توی آتیش گیر افتاده بوده. تا فردا صبح بلاخره تونستیم آتیش رو مهار کنیم. اما هر چی گشتیم خبری از جنازه کسی نبود! همه مطمئن بودیم اون دختر از آتیش بیرون نیومد اما هیچوقت جنازهای هم پیدا نشد...
تهیونگ با اخم سردرگمی پرسید:
_ یعنی آخرین اطلاعاتی که ازشون دارید برمیگرده به هفده سال پیش؟
مرد سری تکان داد.
تهیونگ آهی کشید و با ناامیدی عکس روی میز را برداشت و نگاه مغمومی به آن انداخت.
نمیدانست با چه حالی از آن ساختمان دلگیر و خفه کننده بیرون زده و حالا دست در جیب، زیر باران نم نمی که میبارید راه میرفت و برایش مهم نبود اگر رهگذران با دلسوزی، نظارهگر اشکهای ضعیفش باشند.
نسبت به همیشه جیمین را از دست رفتهتر میدید و این حقیقتی نبود که تهیونگ به آن بهایی داده باشد.
انگار که به یکباره جیمینش را برای همیشه رفته میدید و قلبش در حال انفجار بود.
پس با قدمهای بلندی خودش را به داخل کوچهی خلوتی کشاند و درحالی که به سطل آشغال رها شده لگد میزد نعره کشید.
دوباره و دوباره...
آخرین حرفهایشان لحظهای رهایش نمیکرد و حالا مدام صدای جیمین در گوشش زمزمه میشد:
"تمام دنیا فهمید عاشقتم جز خودت..."
و درست زمانی که رشتههای بیجان امید پاره شد، سرنوشت برنامههای متفاوتی برای دستهای دور از همی که به مرگ یکدیگر سوگوار شده بودند، چید...* لازم به ذکرِ که زمان فیک برای سال ۲۰۰۳ هست.
سخن نویسنده:
واقعا هیچی برای گفتن جز شرمندگی ندارم.
فقط میتونم بگم تا عید تحمل کنید.
اسفند ماه دوتا آزمون مهم دارم و بیماری و پروپوزال و مراسمای خانوادگی و غیره و ذالکم بهش اضافه شده.
اما من حتما تو همین روزا بلامور و پرواز به سوی تو رو هم آپ میکنم و از بعد عید انشالله بیشتر آپ خواهم کرد...
فقط بدونید شماها و تک تک پیامای قشنگ و پر محبتتون تنها دلخوشی این روزامین💚
تنها فضایی که حالم رو جا میاره همین جاست که مجبورا مدت طولانی ازش دور بودم اما امیدوارم با رسیدن بهار فرصت بیشتری برای کنارتون بودن پیدا کنم💚
لاو یو آل ^_^
VOCÊ ESTÁ LENDO
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanficدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...