Chapter 18 : برو

1.2K 207 177
                                    

قسمت هجدهم: برو

قدم‌هایش، با آن دمپایی‌های لنگه به لنگه‌ای که معلوم بود با عجله پوشیده شدند، با بی‌دقتی و شتاب یکدیگر را پشت سر می‌گذاشتند.
در ایوان بزرگ صومعه، صدای پاهای دختری ۱۳ ساله که هراسان می‌دوید و گاهی سکندری می‌خورد، در بین ستون‌های سنگی‌اش می‌پیچید و اکو می‌شد‌.
آرو پله‌های منتهی به محوطه‌ی کلیسا را، چند تا یکی پرید و درست مثل وقت‌هایی که مضطرب می‌شد، مدام خدا را التماس می‌کرد.
در تمام ذهن او فقط یک اسم می‌چرخید "یون".
نامی که با دیدن جونگ‌کوک، فریاد زده شد.
_ جونگ‌کوک...زودباش...یون...یون...
جونگ‌کوک درحالی که در کنار باقی پسرها مشغول جمع‌ آوری میزهای چیده شده برای خیریه‌ی یکشنبه بود، با فریادهای دختری که به سمتش می‌دوید، دست از کار کشید و مبهوته آروی سراسیمه شد.
به محض شنیدن نام خواهرش که با ترس و بی‌نفسی فریاد زده می‌شد، میز را رها کرد و با چهره‌ی ترسیده‌‌ای شروع به دویدن کرد.
درست مانند شیری که اعضای خانواده‌اش را در خطر دیده باشد، با سرعت از کنار آرو گذشت و از پله‌های منتهی به صومعه بالا دوید.
آرو هم بلافاصله همراه گرد پای او شد.
با فاصله از او می‌دوید و می‌دید که چطور با عجله به خوابگاه دختران هجوم می‌برد و ناسزای خواهران روحانی و دختران ترسیده را پشت سرش به جا می‌گذارد.
ورود او به صومعه‌سرای راهبه‌ها و دختران، بی‌احترامی محسوب می‌شد. اما جونگ‌کوک درست مثل یک طوفان ناخوانده، در طول راهرویی که به ندرت یک مرد به آن راه پیدا می‌کرد، می‌دوید و فریاد و اعتراض هیچکس جلودارش نبود.
آرو کمی عقب افتاده از قدم‌های ترسیده‌ی جونگ‌کوک، با غرغر راهبه‌ها و همهمه‌ی دختران برخورد می‌کرد.
اما نگاه نگران جونگ‌کوک فقط معطوف همان اتاقی بود که دفعه‌ی قبلی، تن بی‌هوش و ضعیف خواهرش را به آن حمل کرده بود‌.
کمی مانده به آن اتاق، عصای بلند و قهوه‌ای رنگی بالا آمد و مانعش شد.
جونگ‌کوک با چشم‌هایی نگران و نفس‌هایی یکی در میان روبه روی مادر روحانی مجبور به توقف شد.
صدای پیرش هنوز هم محکم و آمرانه بود:
_ هیچ مردی حق ورود به اینجا رو نداره فرزند.
بازوی آفتاب سوخته‌ی جونگ‌کوک در آن تیشرت چرک مرده‌ای که معمولا برای کار می‌پوشید، منقبض شد و عصای بالا آمده را عقب زد.
_ می‌خوام خواهرم رو ببینم.
و بعد بی‌اعتنا به راهبه‌ی پیر، وارد اتاق یون شد.
در اتاقی که با چهار تخت آهنی و زنگ زده، پر شده بود، بدن ثابت یون در بین پیرهن سفید و گشادش، روی تخت اول قرار داشت و راهبه‌های جوان دور تا دور او مشغول خواندن دعا بودند.
مردمک‌های لرزان جونگ‌کوک روی صورت رنگ پریده و چشم‌های گود رفته‌ی خواهرش ثابت ماند.
خودش را به تخت رساند و تعجب راهبه‌های سیاه و سفید اطرافش را نادیده گرفت.
همانطور که صورت تب دار یون را که با عرق‌های سردی پوشیده شده بود قاب می‌گرفت، با لحن لرزانش پرسید:
_ از کی اینطوریه؟!
و هراسان به راهبه‌های دور و برش نگاه کرد.
اما سراسیمه‌تر از گرفتن جواب بود.
پس دوباره موهای خواهرش را نوازش کرد و با ترس زمزمه کرد:
_ تب...تب داره...
با پشت دست‌های زبر و کار کرده‌اش، شقیقه‌ی خیس یون را پاک کرد و او را که لب‌های ناکام از اکسیژنش کبود شده بودند، صدا کرد:
_ یون...من اینجام...اوپا اینجاست. صدام رو می‌شنوی؟ آره؟
اما لب‌های خشک شده‌ی او در تلاش زجرآوری برای بلعیدن اکسیژن باز مانده بودند و حتی هیچ ناله‌ای هم نصیب برادرِ وحشت زده نشد!
جونگ‌کوکه خودباخته، نگاهی به اطراف انداخت.
نجواهای زنان سیاه و سفید، اتاق را پر کرده بود و مثل وزوزهایی آزاردهنده مغزش را می‌خورد.
زمزمه‌هایی شبیه به آمرزش پس از مرگ.
شبیه به سوگواری بالای تابوت...
چشم‌های سرخ جونگ‌کوک روی آنها می‌‌چرخید.
روی تکان خوردن‌های بدنشان به جلو و عقب‌.
به طرزی که با خونسردی رشته صلیبی را بین مشتانشان می‌فشردند و با وسواس دعایی را تکرار می‌کردند.
فکش منقبض شده بود.
لب‌هایش تکان خورد و نجوای درونی‌‌اش را زیر لب بالا آورد:
_ خفه شید...

HɪʀᴇᴀᴛʜDonde viven las historias. Descúbrelo ahora