Chapter 31 : پشت صنوبرها

981 123 158
                                    

قسمت سی و یکم : پشت صنوبرها

جونگ‌کوک وارد سردابی که روزی با دستانی خون‌‌آلود آن جا را ترک کرده بود، شد.
اما خبری از مرد مو نقره‌ای نبود.
نیمرخش را به سمت لیا که پشت سرش قرار داشت، چرخاند.
_ کجاست؟
لیا مقتدرانه جلو رفت و روی سکویی که سالها خوابگاه برادر ناهشیارش بود نشست.
_ فکر می‌کنی انقدر احمقم که شکار رو جلوی شکارچی بزارم؟
لبخند کجی گرفتار لب‌های جونگ‌کوک شد.
_ خوبه که کینه‌ی منو دست کم نگرفتی.
لیا متقابلا لبخندی زد:
_ معلومه. اون روزی که تصمیم گرفتی برادرم رو سلاخی کنی حتی یه سَلّاخِ واقعی هم نبودی. اما حالا؟
نگاهی به سر تا پای او انداخت:
_ خون برادرم بهت مزه کرد و ببین چی شدی! یه قاتل حرفه‌ای...
جونگ‌کوک با همان نگاه تیز و جدی پرسید:
_ از من چی می‌خوای؟
لیا به آرامی از جا بلند شد و خرامان خرامان به سمت جونگ‌کوک آمد و با طمانینه نجوا کرد:
_ حالا وقتشه چیزی رو بدی که تمام این مدت بهم بدهکار بودی!
همانطور که سرانگشتانش را روی سرشانه‌ی او می‌کشید با لحنی اغوا کننده در نزدیکی گوشش لب زد:
_ روحت رو!
و ثانیه‌ای بعد همان درد مهلک و کشنده در سر جونگ‌کوک پیچید و به زانو افتاد.
_ این بار تمام روحت رو می‌خوام. تمام انرژیت رو.
پشت جونگ‌کوک ایستاد و چشمانش را بست و شروع به زمزمه کرد.
هوا در اطراف، سرد و سردتر می شد و بی‌آنکه بادی بوزد، لباس‌هایشان تکان می‌خورد.
ناگهان سر لیا به عقب پرت شد و متقابلا جونگ‌کوک تسخیر شده‌ هم سرش را به عقب انداخت.
مردمک‌های هر دویشان سفید شده بود و لیا دست از زمزمه نمی‌کشید.
حالا برق خنجری که در دست داشت قابل تشخیص بود.
میان وردهایش زمزمه کرد:
_ دیگه اجازه نمی‌دم که همه چیز رو خراب کنی...
و همزمان تیزی خنجر را از گوش تا گوش جونگ‌کوک کشید و اجازه داد خون سرخش در هوا بجهد و در همین لحظه...
.
.
.
آرو با تنی خیس از عرق از جا پرید.
نفس نفس می‌زد و محکم به گلویش دست می‌کشید.
انگار سوزش رد خنجری که در خواب دیده بود را درست روی گلوی خودش حس می‌کرد.
با آشفتگی از جا بلند شد اما تعادل نداشت.
تنش گر گرفته بود و حس می‌کرد زیر پوستش آتش گرفته‌.
شبِ گذشته برایش مرور شد.
آیا تمام آن چیزی که حالا در حافظه‌اش داشت، تنها یک خواب آشفته بود؟
اما نه. قلبش این را رد می‌کرد.
او حالا به وضوح گذشته را به خاطر داشت.
و حالا خوابی که دیده بود، جونگ‌کوکی که از گلویش قربانی شده بود، همه و همه در ذهنش بالا و پایین می‌شدند.
ضربان قلبش بالا رفته بود.
در اولین قدم، سعی کرد از اتاق بیرون برود.
برخورد روزنه‌های خورشید و سرمای زمستان، تن آشفته و تب دارش را شوکه کرد.
چشم‌هایش را باریک کرد تا به روشنای روز عادت کند.
چند قدمی جلو رفت و حالا که دید واضح‌تری داشت می‌توانست انبوه آدم‌ها و ماشین‌ها را پایین پله‌های معبد ببیند.
طولی نکشید تا ماشین‌های پلیس را تشخیص دهد.
تهیونگ که به همراه تیم ویژه، پس از گزارشی که از یک شهروند دریافت کرده بودند، خودشان را به آن معبد رسانده بودند و حالا سردرگم به دنبال ردی از رز سیاه و آن دختر بودند.
گزارش شهروند مبنی بر دیده شدن دختری بود که تحت عنوان گروگان، تصویرش اعلامیه‌ شده‌ بود. آن هم در یک معبد دور افتاده در کوهستان.
به محض دریافت این گزارش تیم تحقیقات ویژه به سرپرستی کیم تهیونگ، به سرعت خودشان را به محل رسانده بودند.
چون تنها کسی که می‌توانست به وضوح رز سیاه و گروگانش را شناسایی کند، تهیونگ بود.
همانطور که مشغول پرس و جو از کاهن رو به رویش بود، نگاهش موشکافانه در اطراف می‌چرخید که ناگهان روی کسی ثابت ماند.
نه تنها او که تمام افراد پلیس به دختری که با پای برهنه و حال آشفته، شبیه به کسی که از چیز وحشتناکی فرار می‌کند، از پله‌های پوشیده از برف پایین می‌آید و هراسان است، چشم دوخته بودند.
تهیونگ با نزدیک شدن دختر، به سرعت او را شناخت و به سمتش دوید.
_ آرو شی...
آرو با بدنی که نمی‌دانست از ترس می‌لرزد یا از تب یا از سرما، پایین می‌دوید.
در ذهن آشفته‌اش می‌خواست هر چه زودتر خودش را به جونگ‌کوک برساند.
او در خطر بود.
او در چنگال مرگ بود.
مدام زیر لب هزیان می‌گفت و با وحشت پله‌ها را پایین می‌آمد:
_ نباید بمیره...نباید بمیره...
وقتی تهیونگ خودش را به او رساند و بازوهایش را گرفت، آرو شوکه شد و سعی کرد خودش را آزاد کند.
او وقت نداشت.
باید سریع می‌رفت.
باید جلوی مرگ او را می‌گرفت.
تهیونگ محکم بازوهای آروی افسار گسیخته را تکان داد و فریاد زد:
_ منم سو آرو...منو یادت هست؟ به خودت بیا.
آرو از فریادی که بر سرش کشیده شده بود، خاموش شد. مانند دیوانه‌ای که رفتارش دست خودش نباشد، با ترس و آرام آرام نگاهش را به چشمان تهیونگ دوخت.
کمی بین مردمک‌هایش دوید و بعد محکم لباسش را چنگ زد:
_ لیا...لیا می‌خواد بکشتش...
تهیونگ با شنیدن نام لیا، موهای تنش برانگیخته شد و شوکه به چهره‌ی وحشت زده‌ی دختر نگاه کرد.
هنوز از بهت خارج نشده بود که افسر دیگری درحالی که کاپشن فرمش را روی شانه‌های لرزان دختر می‌انداخت او را با خودش به سمت ماشین‌های پلیس برد.
درحالی که آرو ما بین لب‌هایی که از وحشت و سرما مدام به هم می‌خوردند ناله می‌کرد:
_ باید بریم پیش لیا...اون می‌خواد بکشتش...نباید بمیره...نباید بمیره...
او را به سمت یکی از ماشین‌های پلیس هدایت کردند.
وقتی در صندلی عقب نشست، همچنان می‌لرزید.
تهیونگ مانع از بسته شدن در ماشین شد.
روی دو زانو خم شد تا در دیدرس آرو قرار بگیرد.
با لحن ملایمی پرسید:
_ اون مرد اینجاست؟
این را در حالی پرسیده بود که نیروهای ویژه به محض دیدن گروگان، به سرعت در معبد پخش شده بودند و در حالتی آماده باش نقطه به نقطه‌ی معبد را برای پیدا کردن قاتل می‌گشتند.
آرو همانطور که در پناه کاپشن فرم پلیس گرم می‌شد، سرش را به چپ و راست تکان داد.
تهیونگ سوال بعدی را با دلهره‌ی بیشتری پرسید:
_ تو لیا رو می‌شناسی؟
در چشمان آرو اشک حلقه زد و دوباره التماس کرد:
_ اگر دیر برسیم اون جونگ‌کوک رو می‌کشه.
اخمی به ابروی تهیونگ نشست.
_ منظورت همون مرده؟
آرو سر تکان داد.
_ من باید پیداش کنم. لطفا کمک کن پیداش کنم.
تهیونگ آب دهانش را قورت داد و با احتیاط پرسید:
_ تو می‌دونی لیا کجاست؟
آرو با شنیدن این پرسش گنگ و مات ماند.
اصلا لیا و جونگ‌کوک کجا بودند؟
کجا می‌توانست برود تا معشوق فراموش شده‌اش را بیابد؟
تا پس از سالها در آغوشش بگیرد و از اینکه تمام این روزها او را به خاطر نداشته عذرخواهی کند؟
با فکری که از سرش گذشت به سرعت تهیونگ را هل داد و از ماشین بیرون دوید.
السا!
السا به خوبی لیا را می‌شناخت.
وقتی آرو آنطور ناگهانی به سمت پله‌های معبد دوید، تعدادی از افسران پلیس به خیال اینکه در حال فرار است به دنبال او دویدند.
اما تهیونگ همانطور که پشت سر آرو می‌دوید فریاد کشید:
_ وایستید. بهش کاری نداشته باشید...برگرد عقب...
و در حال دویدن با دستانش به باقی افسران دستور توقف می‌داد.
آرو بلاخره به خوابگاه السا رسیده بود.
او جلوی در با آرامش و خونسردی ایستاده بود و با دو نفر از افسران ویژه صحبت می‌کرد.
آرو به سمتش دوید و همزمان تهیونگ که به نفس نفس افتاده بود، با سر به آن دو افسر اشاره کرد که بروند.
آرو ملتمسانه بازوهای السا را گرفت و با لحن لرزانش التماس کرد:
_ بهم بگو لیا کجاست. من دیدم که اون با جونگ‌کوک چیکار کرد. اگر دیر برسم اونو می‌کشه. تو می‌دونی اون زن کجاست مگه نه؟ لطفا کمکم کن نجاتش بدم.
و اجازه داد تا اشک‌ها از انتهای چشم‌هایش سر بخورند.
السا با ترحم به دختر پیش رویش نگاه کرد و بعد سری به معنای موافقت تکان داد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Aug 01 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

HɪʀᴇᴀᴛʜOnde histórias criam vida. Descubra agora