Chapter 22 : تاوان

1.2K 193 73
                                    

قسمت بیست و دوم: تاوان

آرو پاهایش را به زمین می‌کشید و در راهروی منتهی به اتاق‌هایشان، با خستگی قدم بر می‌داشت.
شانه‌ی کج شده‌اش، به زحمت کوله پشتی را حمل می‌کرد و آستین‌های کت یونیفرم مدرسه‌اش را دور کمرش گره زده بود و باز بودن دکمه‌های ابتدایی پیرهن سفیدش، شمایل یک دانش آموز سرکش را به نمایش می‌گذاشت.
برای بار آخر به برگه‌ی چروک شده‌ در دستانش نگاه کرد:
" ورود موش‌های کثیف بی‌خانواده، ممنوع "
پوزخند پرحرصی زد و دوباره کاغذ را بین مشتش فشرد و آن را از نرده‌های طرف دیگر راهرو به پایین پرت کرد.
چنگی به موهای بلند و مواجش زد و آن‌ها را عصبی به عقب راند‌، و وقتی بلاخره نگاهش متوجه رو به رو شد، پسر قد بلندی را دید که کلاه سوییشرت مشکی‌اش را روی سرش انداخته و انگار در راه رفتن مشکلی داشت!
در آن تاریکی آخر شب که تقریبا تمام ساختمان در سکوت و خاموشی فرو رفته بود، دید آرو واضح نبود اما از همان فاصله هم می‌توانست شمایل جونگ‌کوک پرا تشخیص دهد.
آرو شانه‌های پهن و برجستگی‌های بازو و حتی مدل راه رفتنش را هم از بر بود.
او حتی می‌توانست جونگ‌کوک را از سایه‌اش هم تشخیص دهد.
پس با اخم‌های سردرگمی، به قدم‌های مرددش، سرعت بخشید و وقتی متوجه سکندری جونگ‌کوک و به دیوار چنگ انداختنش شد، تقریبا کوله‌‌اش را روی زمین انداخت و به سمتش دوید.
جونگ‌کوک که پنجه‌هایش را به دیوار می‌فشرد، پهلویش را گرفته بود و سعی می‌کرد درد پاهایش را نادیده بگیرد تا زودتر به اتاقش برسد.
قبل از آنکه توسط نگاه نگران "یون" دستگیر شود!
اما وقتی کسی بازویش را چنگ زد و از زمین خوردن دوباره‌‌اش جلوگیری کرد، آه عمیقی از درد کشید و با اخم به آرو نگاه کرد.
آرو با وحشت، صورت او را از زیر کلاه لباسش برانداز کرد.
گونه‌اش ورم داشت و انتهای ابرویش خونریزی می‌کرد.
قلبش یک ضربان جا انداخت و با ترس پرسید:
_ چ...چه بلایی سرت اومده؟
جونگ‌کوک سریع دهان آرو را چنگ زد و به اتاق کناریشان اشاره کرد.
آرو با اخم‌های نگران و ترسیده‌اش، به در طوسی رنگ اتاق مشترک خودش و یون نگاه کرد و متوجه درخواست او شد.
پس بی‌مکث، بازوی جونگ‌کوک را دور گردنش انداخت و بعد از باز کردن اتاق مجاور که متعلق به جونگ‌کوک بود، وارد شدند.
ناله‌های از درد او در گوشش، قلبش را مچاله می‌کرد و نفس‌های منقطع او هنگام راه رفتن کافی بود تا آرو را بی‌طاقت کند.
به محض ورود به واحد کوچک جونگ‌کوک، او با قدم بلندی خودش را از آرو جدا کرد و با دست سرخ از خونش، چهارچوب حمام را چنگ زد و واردش شد.
آرو که حالا، رد انگشتان خونین جونگ‌کوک روی صورتش مانده بود، به سرعت به سمت کیفش که در راهرو رها شده بود دوید و بعد از برداشتنش، به اتاق برگشت و تمام سعیش را کرد تا در را به آرامی ببند تا یون را متوجه آمدنش نکند.
لرزش دستانش شوخی بردار نبود. دیدن چهره‌ی زخمی جونگ‌کوک برای قلب بی‌طاقتش زیاده روی بود.
اما سریع خودش را به حمام رساند و او را دید که روی زمین و تکیه به کاشی‌های سفید، نشسته و حالا سوییشرتش را در آورده است.
رد خون تا زیر چانه‌‌اش کشیده شده بود و چشم راستش از ورم گونه‌اش نیمه باز مانده بود‌.
آرو به آرامی لب‌هایش را پوشاند چرا که آنها زودتر از چشم‌هایش شروع به زاری کرده بودند.
کنارش روی دو زانو فرود آمد، درحالی که جونگ‌کوک در تلاش بود تا انتهای رکابی مشکی‌اش را از شلوارش بیرون کشد.
به نظر می‌رسید یک خراش در بدن او برای آرو کافی‌ بود تا خودش را تماما ببازد!
پس اشک‌هایش سقوط کردند:
_ کی این بلا رو سرت آورده؟
جونگ‌کوک با چهره‌ی درهم رفته‌ای از درد، لباسش را تا پهلو بالا کشید.
نگاه آرو وقتی متوجه زخم عمیق پهلویش شد، ناخودآگاه، ساق پای جونگ‌کوک را چنگ زد و با لحنی توام با گریه‌، پرسید:
_ چاقو خوردی؟
جونگ‌کوک با آه غلیظی، سرش را به دیوار تکیه داد و با لحنی که نفس کم می‌آورد گفت:
_ می‌تونی...می‌تونی تمیزش کنی ببینم چقدر عمیقه؟
آرو که نمی‌توانست نگاه خیسش را از آن همه خونی که پهلویش را پوشانده بود، بگیرد، تند تند سر تکان داد و از جا بلند شد و بعد از باز کردن کت یونیفرم از دور کمرش، به سمت کمد کوچکه کنار یخچال رفت.
اگر یون او را با این وضع می‌دید حتما نفسش بند می‌آمد. اما خودش چه؟
او که حالا قلبش داشت بالا می‌آمد و کف دستانش تب کرده بودند، چه؟
مضطرب و با دستانی که می‌لرزید، وسایل به هم ریخته‌ی داخل کمد را با یک حرکت بیرون ریخت و در انبوه وسایل ریز و درشت روی زمین به دنبال ضدعفونی کننده گشت.
مثل همیشه، در مواقع هیجانی، دقتش پایین می‌آمد و انگار مغزش نمی‌توانست شکل آن را به یاد بیاورد، فقط با سردرگمی، وسایل پیش پایش را به هم می‌ریخت و می‌گذاشت اشک‌های درشتش مستقیم روی وسایل بچکند و هر از گاهی موهای فر کرده‌اش را به عقب می‌راند.
_ زود باش.
وقتی ناله‌ی او را شنید که در فضای حمام پیچید و با درد، تشر می‌زد، با دستپاچگی به کارش سرعت بخشید.
بلاخره با پیدا کردن الکل، به سمت حمام دوید و درحالی که نگاهش بین پهلوی پوشیده از خون، و صورت و گردن رنگ پریده و خیس از عرقش، در رفت و آمد بود، در بطری را با بی‌دقتی باز کرد و بی تعلل تمامش را روی پهلوی او ریخت که با داد فرو خورده‌ی جونگ‌کوک مواجه شد که دندان‌هایش را به هم فشرده بود و حالا تورم رگ‌های صورت و گردنش از درد، نگران کننده به نظر می‌رسید.
آرو که از درد کشیدن او، گریه‌اش شدیدتر شده بود، به سمت کمد کنار آینه‌‌ی روشویی رفت و حوله‌ی سفیدی برداشت و بعد از خیس کردنش، دوباره کنار جونگ‌کوک نشست که شلوار و قسمتی از رکابی‌اش خیس شده بود.
ساق دستش را به چشمانش کشید تا اشک‌هایش را کنار بزند و باعث شد رد آرایش چشمانش، تا گونه‌اش کشیده شود.
سعی کرد به آرامی حوله را دور تا دور زخمش بکشد و پهلویش را تمیز کند.
جونگ‌کوک که نیم‌رخش را با بی‌حالی به دیوار چسبانده بود، با حس سردی حوله،
اخمی کرد و سرش را به طرف آرو چرخاند که هر چند ثانیه بینی‌اش را بالا می‌کشد و دستانش می‌لرزد‌.
_ چرا...چرا انقدر با خودت بی‌رحمی؟
با واضح شدن زخم پهلوی او، بغضش سنگین‌تر شد و همانطور که تمام حواسش بود تا مبادا با زخمش برخورد کند، با صدای لرزانی ادامه داد:
_ چرا انقدر راحت با همه دعوا می‌گیری؟ تا کی باید هر شب با یه زخم جدید برگردی؟
جونگ‌کوک که حالا با بی‌حالی چشم‌هایش را بسته بود و از بین لب‌های باز مانده‌اش به سختی نفس می‌کشید، نالید:
_ انقدر شلوغش نکن.
کارش را متوقف کرد و نگاه شاکی و خیسش را بالا کشید و تقریبا سرش داد زد:
_ تو چاقو خوردی حالیت می‌شه؟ این چاقو می‌تونست جای بدتری بخوره و من و اون خواهر مریض بیچاره‌ت باید تو کوچه‌ها دنبال جنازه‌ت می‌گشتیم.
جونگ‌کوک حوله را از بین انگشتان او بیرون کشید و با بی‌حالی اما با جدیت، دستور داد:
_ گریه‌ت رو تموم کن آرو. من خوبم...
بعد هم به آرامی حوله را روی زخمش کشید و همانطور که فکش را از درد به هم می‌سابید، سرش را به دیوار تکیه داد.
آرو با چانه‌ای که می‌لرزید با دل شکستگی و لحن ضعیفی گفت:
_ چرا فکر می‌کنی دیدن و بستن زخمات برای من آسونه؟ آره من مثل یون نفس‌ کشیدنم مشکلی نداره اما نه وقتی که تو رو با این وضع می‌بینم...
جونگ‌کوک که حالا عرق روی پیشانی‌‌اش نشان از تحمل درد شدیدی می‌داد، همچنان با آرامش جواب داد:
_ قرار نبود تو منو اینطوری ببینی...
بعد لبخند بی‌حالی به دختر وحشت کرده و گریان کنارش زد:
_ اوپای بی‌ملاحظه‌ت رو مثل همیشه ببخش..‌.
همان لبخند بی‌رمق کافی بود تا آرو مشت‌هایش گره شوند، تا میل شدید به در آغوش او فرو رفتن و زار زدن را سرکوب کند‌!
طعم گرمای آغوش او، با گذشت زمان و بزرگ‌تر شدنشان، برای آرو تبدیل به یک حسرت شده بود.
اما او هنوز هم گاهی به آن بازوهای امنی که دورش گره می‌شدند نیاز داشت.
مثل همین حالا!
اما هر سالی که گذشت، نوازش‌های او دورتر و بعیدتر شد.
و حالا انگار دیوار بلند و نامرعی بینشان کشیده شده بود.
دیواری از جنس معذب بودن. از جنس لمس‌های یک زن و یک مرد!
و این برای جونگ‌کوک خیلی دورتر از آن آغوش‌های پدرانه و پاک بود.
آرو با همان مشت‌های گره شده از جا بلند شد و با لجبازی غرید:
_ تو یه احمقی و اوپای منم نیستی!
تحمل دیدن درد کشیدن او را نداشت.
به هر حال او خوب بلد بود از پس زخم‌هایش بر بیاید!
چرا که پیشایند همیشگی‌اش بود اما اخیرا بیشتر از قبل، بی‌ملاحظه شده بود.
خواست بیرون برود اما صدای ضعیف جونگ‌کوک متوقفش کرد:
_ تا این موقع شب کجا بودی؟
آرو به سمتش برگشت که حالا داشت، باند تمیزی روی زخمش می‌گذاشت.
رد خون‌های شسته شده‌ای که تا کفشور حمام کشیده شده بود، و صورت عرق‌ کرده‌ی جونگ‌کوک، حالش را هر لحظه بدتر می‌کرد.
گلویش سنگین شده بود اما نمی‌خواست ضعف شدیدش را بروز دهد.
نسبت به درد کشیدن و حال بد او، بی‌طاقت بود و این هم قلبش را به درد می‌آورد و هم عصبی‌اش می‌کرد.
جونگ‌کوک، نگاه بی‌حالش را بالا کشید و در برابر سکوت دختر ۱۶ ساله، به نرمی درخواست کرد:
_ شبا...زودتر برگرد باشه؟
آرو، دندان‌هایش را به هم فشرد و با تخسی غرید:
_ تو نمی‌خواد نگران من باشی! من بزرگ‌ شدم و از پس خودم برمیام. بهتره به فکر خودت و خواهر بیچاره‌ت باشی!
جونگ‌کوک که اخمی از درد به پیشانی داشت، بی‌مکث جواب داد:
_ تو برای من با یون چه فرقی داری؟
مردمک‌های آرو شروع به لرزیدن کردند و کف دستانش از تیزی ناخن‌هایش، به سوزش افتاد.
گلویش از مقاوت چشم‌هایش به درد افتاده بود، پس دیگر نگاه خیره و ثابت جونگ‌کوک را دوام نیاورد و با قدم‌های بلندی از اتاق خارج شد و با حرص و هیستریک زیر لب زمزمه ‌کرد:
_ آره هیچ فرقی نداریم. هیچ فرقی!
اشک‌هایی که از انهنای مژه‌هایش، پایین می‌چکیدند را پس زد و از بین دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
_ امیدوارم بمیری.
نگاهی به آستین‌های پیرهن سفید مدرسه‌اش انداخت که تا اواسط ساقش تا زده بود، اما باز هم خونی شده بودند.
خون جونگ‌کوک!
دوباره قلبش لرزید. چانه‌اش هم.
سر جایش ایستاد و کلافه کنار نرده‌های راهرو نشست و بلاخره آزادانه هق زد.
و نگرانی‌ها خیلی زود به مغزش راه پیدا کردند.
" نباید بهش مسکن می‌دادم؟"
" زخمش نیاز به بخیه نداشت؟"
" اگر عفونت می‌کرد؟"
حالا ناخن‌هایش را با استرس بین دندان‌هایش گرفته بود و به در بسته‌ی واحد او نگاه می‌کرد.
"چطور می‌خواست تنهایی مراقب خودش باشه؟"
" اگر همونجا توی حموم از حال می‌رفت چی؟"
حتی اگر به آن اتاق برمی‌گشت هم کاری از او ساخته نبود.
اما می‌توانست کمی دارو و ضدعفونی کننده و غذا جور کند!
پس خیلی زود همه چیز را فراموش کرد و برای تهیه‌ی آنها مصمم از جا برخواست.
نمی‌توانست با این وضعیت پیش یون برود اما خودش هم به خوبی می‌دانست که دلیل نرفتنش، نه لباس‌های خونی‌اش، بلکه پرسش‌های تمام نشدنی و پی در پی یون است.
او فکر می‌کرد، آرو امشب در مهمانی بزرگی که همکلاسی‌‌اش به مناسبت تولدش به راه انداخته است، حضور دارد و آرو اصلا دوست نداشت محتویاته نوشته‌ای که در پاکت دعوت‌نامه‌ی تولد دریافت کرده بود را برای یون بازگو کند.
" ورود موش‌‌های کثیف بی‌خانواده ممنوع "

HɪʀᴇᴀᴛʜOù les histoires vivent. Découvrez maintenant