قسمت سیام : گورستان ما
هوا هنوز تاریک بود.
و این شب انگار به انتها نمیرسید!
آرو هنوز روی تخت کنار اتاق در بیخبری و اغما بود.
جنازهی یون وسط واحد چهل متری، توسط ملحفهی سفید رنگی پوشیده شده بود.
و فقط دست ظریف و سردش بیرون مانده بود.
دستی که دقیقهها بود نگاه مبهوت جونگکوک را به خود قفل کرده بود.
او همانطور که جای یون به دیوار تکیه داده بود و یکی از پاهایش را کشیده و دیگری را خم کرده بود، نگاهش را از دستان سرد خواهرش گرفت و به دستان لرزان خودش چشم دوخت.
این دستها هنوز گرم بودند!
درحالی که دستان خواهر کوچکترش لحظه به لحظه سردتر میشدند.
دستهای کوچک و گرم او را به یاد داشت. زمانی که از آزار پدرشان به او پناه میآورد و محکم با هر دو دست کودکانهاش لباسش را چنگ میزد.
به یاد میآورد زمانی را که بلاخره پدرشان را با همان بطریهای مشروب سبز رنگ کشته بود، چطور آن دستهای گرم و کوچک اشک و خون را از گونههایش پاک میکردند تا گناهی به چهرهاش نماند.
آن دستها برای جونگکوک بزرگترین پناه بودند.
بزرگترین امید برای ادامه.
برای دوباره بلند شدن.
برای جنگیدن.
مشت کوبیدن.
زندگی ساختن.
اما حالا؟
او با همین دستها مرگ را به کام عزیزانش کشانده بود.
انگشتان لرزانش را محکم مشت کرد.
و بعد با همان نگاه پرحرص مشتش را محکم به زمین کوبید.
و این لیا و همراهش را که هنوز حضور داشتند شوکه کرد.
مشتش پی در پی و با قدرت روی زمین کوبیده میشد و از بندهای شکستهاش خون بیرون میزد.
لیا با سر به سمت جونگکوک اشاره کرد و بعد مرد همراهش به طرف او رفت تا مانع از جنون او شود.
اما مشتهای محکم جونگکوک حوالهی مرد شد و جنونوار با او گلاویز شد.
انگار او فقط نیاز داشت که درد بیشتری بگیرد.
تا دردی که در استخوانهایش تیر میکشید را با دردی دردناکتر التیام بخشد.
مرد قوی هیکل با اولین مشتی که از طرف جونگکوک خورد، شروع به حمله کرد و مشت و لگدهایش را حوالهی مرد سوگوار رو به رویش کرد. و این همان چیزی بود که جونگکوک میخواست.
در خودش مچاله شد و اجازه داد لگدهای او تن گناهکارش را تنبیه کند.
تنی که فکر میکرد پناه عزیزانش است اما فقط سایه مرگ را برایشان به ارمغان آورده بود.
لیا گوشهای ایستاده بود و بعد از چند دقیقه تشر زد:
_ کافیه.
مرد آخرین لگد را هم با حرص به او کوبید و فاصله گرفت.
جونگکوک با چهرهای خونآلود و تنی خرد، به پشت چرخید و درحالی که با سرفههایی ضعیف مقداری خون بیرون میپاشید با چشمانی نیمه باز و ورم کرده به ملحفهی سفید کنارش چشم دوخت.
لیا به آرامی قدم برداشت و کنارش ایستاد.
_ بهت حق میدم. ما هر دو میدونیم که دخترها به خاطر تو به این پایان تلخ رسیدن. پس حق داری که تا ابد خودت رو مقصر بدونی.
جونگکوک با درد به پهلو چرخید و تلاش کرد چهار دست و پا شود اما به محض رو به رو شدن با زمین مقداری خون بالا آورد.
_ ابدی...در کار نیست...
این جمله را با زحمت گفت و نشست.
لیا پوزخندی زد:
_ نکنه میخوای خودت رو بکشی؟
تک خندهای زد و به سمت آرو رفت:
_ خوبه.
بعد مچ دست آرویی که هنوز بیهوش بود را بالا آورد:
_ پس چطوره قبلش این یکی رو هم به مرگی که میخواست، تقدیم کنی ها؟
بعد ابرویی بالا انداخت و مچ او را رها کرد:
_ یا شایدم ترجیه میدی بیدار بشه و درد مرگ تو و خواهرت تا استخونش نفوذ کنه و بعد با یه راه تضمینتری جون خودش رو بگیره و بهتون توی اون دنیا ملحق بشه؟
جونگکوک با بیچارگی به آرو نگاه کرد.
به لبهای سفیدش.
پلکهایی که از گریهی زیاد زخم شده بودند.
به دستهایی که هنوز گرم بودند!
اشکها بلاخره راهشان را پیدا کردند و روی گونههایش سر خوردند.
لیا نفس عمیقی کشید:
_ هوووم...عشق. ها؟
از سرنخی که گرفته بود راضی به نظر میآمد.
خوب فهمیده بود دختری که جونگکوک اینطور با بغض و استیصال نگاهش میکند همان اهرم فشارِ بزنگاههاست!
پس به سمتش رفت و روی زانو خم شد:
_ دوستش داری؟
نگاه بیرمق جونگکوک به سمت آبیهای مرموز لیا خرامید.
با چشمان بیچارهاش، واقعیتی که تمام این مدت با لجاجت سعی در انکارش بود را اعتراف کرد.
حالا بند بند وجودش برای دختری که به زندگی برگشته بود، میتپید.
لیا لحظهای سرش را پایین انداخت تا نیشخندش را مخفی کند.
سپس دوباره سر بلند کرد:
_ پس رهاش کن! بودن توعه که اونو به مرگ کشونده...شاید اگر برای همیشه از زندگیش بری روزگار بهتری داشته باشه!
جونگکوک به سختی و با درد از جا بلند شد:
_ برو بیرون.
لیا ایستاد و ادامه داد:
_ تو سرپرست خوبی برای اون نبودی! تو حتی از کسی که همخون تو بود هم نتونستی مراقبت کنی...
جونگکوک نعره کشید:
_ گمشو بیرون
و خواست متقابلا لیا را به بیرون هل دهد اما با درد وحشتناکی که از سرش گذشت به زانو درآمد.
سرش را چنگ زد و نالید:
_ اون بدون من دووم نمیاره...
لیا با طمأنینه نفسی کشید و گفت:
_ کاری میکنم که هیچوقت تو رو به یاد نیاره!
چشمان متورم جونگکوک بالا جهید و به زن بلندقامت و سپید مو نگاه کرد.
از آن زاویه آنقدر قدرتمند و عجیب به نظر میرسید که انجام هر جادویی از او ممکن بود.
آنقدر آن پیشنهاد، گنگ و دور از ذهن بود که جونگکوک نتوانست چیزی بگوید.
پس لیا اطلاعات بیشتری داد:
_ میتونم کاری کنم که تو و خواهرت به طور کلی از حافظهش پاک بشید. انگار که هیچوقت وجود نداشتید.
جونگکوک به صورت ناهشیار آرو نگاه کرد.
_ میدونم که متوجه شدی خیلی کارها ازم برمیاد! فقط کافیه بخوای. بخوای که اونو از این عذابی که توش گرفتار شده راحت کنی. الان همه چی دست توعه. دست توعه که وقتی بیدار شد دیگه عذابی که تو تحمل میکنی رو نچشه...
جونگکوک به زحمت روی پا ایستاد و با بیتعادلی دستش را به سمت در دراز کرد:
_ از خونهم برو بیرون...
انگار شوکی که مرگ یون به او وارد کرده بود، نای حرف زدنش را هم گرفته بود.
او هر آن آماده بود تا متلاشی شود.
تا آنطور که جگرش میسوخت عزاداری کند.
اما خوب میدانست هرچقدر هم فریاد بزند، هرچقدر تن مردهی خواهرش را در آغوش بفشارد، هرچقدر اشک شود، درد شود یا حتی بمیرد، باز ذرهای از داغی که بر دلش مانده بود کم نمیشود.
_ درست همون لحظه که بهم نیاز داری. من اونجام. مثل امشب.
لیا این را زمزمه کرد و از واحدی که از بوی مرگ اشباع شده بود خارج شد.
جونگکوک در را بست اما کف دستش را از روی در برنداشت.
احساس میکرد برای سرپا ماندن به آن تکیه گاه نیاز دارد.
اما همان هم دوامی نداشت و او به در تکیه زد و روی زمین سر خورد.
پیش رویش چه میدید؟
این چه قابی بود؟
دخترانی که تمام امیدش برای ادامه زندگی بودند، حالا هر کدام گوشهای افتاده بودند.
چهار دست و پا، خودش را به یون رساند.
لحظهای به نظرش رسید زمین سفت و سختتر از آن است که خواهرش بتواند به راحتی روی آن بخوابد.
پس تن او را در آغوشش کشاند و درست مثل بچگیهایش او را در بغلش گرفت.
حالا جای راحتتری برای خوابیدن داشت.
شاید هم تن سردش کمی گرمتر میشد.
روی موهای نرم یون بوسه زد.
و گذاشت بلافاصله اشکهایش هم او را ببوسند.
بعد ذهنش به دنبال آخرین باری که خواهرش را بوسیده و یا در آغوش گرفته بود، گشت.
فقط شبهایی که کسی روی تنش پتو میکشید و زخمهای پینه بستهی دستانش بوسیده میشد را به یاد آورد.
او تمام آن سالها فکر میکرد برای یون پدری میکند درحالی که در اصل این خواهر کوچکترش بود که لحظهای دست از مادری کردن برایش برنداشته بود.
فکر میکرد اوست که پناه یون و آروست.
اما حالا زیرپایش را خالی حس میکرد.
او یک شبه بیپناه شده بود.
_ اوپا...
جونگکوک فورا چشم باز کرد و به آرو که در جایش نیمخیز شده بود نگاه کرد.
چشمانش سرخ و لبریز از اشک بود.
همچنان یون را در آغوش داشت و چانهاش ما بین موهای او تکیه داده بود.
با نگاهش سعی کرد به آرو بفهماند که همه چیز از دست رفته. که یون دیگر پیش آنها نیست.
آرو در اولین قابی که بعد از باز شدن چشمانش میدید، برای اولین بار جونگکوک را سرخ از اشک و اندوه میدید.
هضم تصویر رو به رو برایش سخت بود.
جونگکوک محکم یون را در آغوش داشت و صورتش مملو از اشک بود.
چه شده؟ چه شده؟ چه شده؟
مدام در مغزش این سوال تکرار میشد.
چه اتفاقی، چه فاجعهای، چه مصیبتی میتوانست جونگکوک را به این حال و روز بیاندازد؟
نگاه سرخ از سوگ و غم او سعی داشت چه چیزی بگوید؟
یون چرا اینطور وارفته و بیرمق در آغوش او بیحال بود؟
ملحفه سفید چرا دور تنش پیچیده بود؟
در جایش نشست و با چشمانی گرد پرسید:
_ چی شده؟
لبهایش از استرس خشک شده بودند.
به زحمت پتو را کنار زد اما نتواست روی پا بایستد. پس چهاردست و پا به سمت آنها رفت.
نگاهش قفل چشمهای بستهی یون بود.
وقتی نزدیکتر شد، متوجه لبهای کبود و رنگ پریدهاش شد.
وحشت کرد.
_ کپسول...ک...کپسولش...
و خواست از جا بلند شود اما دستش بین پنجهی جونگکوک گیر کرد.
نگاه ناامید او، وحشت زدهترش میکرد.
_ باید...اکسیژن...
اما نتوانست جملهاش را کامل کند.
چون جونگکوک سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد پایین انداخت و شانههایش لرزید.
پس آرو هم همان جا دوباره روی زمین نشست و شوکهتر از قبل به صورت رنگپریدهی یون که در آغوش جونگکوک گم شده بود، زل زد.
کم کم ذهنش واقعیت را برایش روشن میکرد.
لحظهای بعد، با حرص بازوهای جونگکوک را عقب راند و سعی کرد تن یون را از آغوش او بیرون بکشد.
همزمان با خشم تکرار میکرد:
_ ولش کن...بهش دست نزن...تو حق نداری بغلش کنی...گمشو همونجایی که بودی...تو حق نداری گریه کنی...گریه نکن...ولش کن...
آرو آنقدر به شانههای جونگکوک مشت کوبید و آنقدر فریاد زد تا بلاخره جونگکوک را به عقب راند.
اما باز دست برنداشت.
یقهاش را چنگ زد و او را از زمین بلند کرد.
نمیدانست خشم غیرقابل کنترل او آنقدر قدرتمندش کرده بود یا جونگکوک از شدت غم ناتوان شده بود.
اما هر چه که بود آرو توانست او را به بیرون از واحد هل دهد و در صورتش فریاد بزند:
_ ازت متنفرم...
در که محکم در صورتش کوبیده شد، حتی پلک هم نزد.
حضور تک و توکی از همسایهها را در راهرو حس میکرد.
همه از کنجکاوی صداهایی که شنیده بودند در راهرو ایستاده بودند.
جونگکوک با بیتعادلی از میان آنها رد میشد.
مثل کسی که در خواب راه میرود.
یا آنقدر مست است که نمیتواند تعادلش را حفظ کند.
دیگر اشکی برای فرو ریختن نداشت.
آرو درست میگفت.
او حتی لیاقت سوگواری و گریه هم نداشت.
او حق نداشت عزاداری کند.
حق نداشت گریه کند.
در کوچههای باریک راه میرفت و کمی آن طرفتر، در میان سایههای شب، لیا قدم به قدم او را دنبال میکرد.
تمام شب میدید که چطور جونگکوک بطریهای مشروب را یکی پس از دیگری خالی میکند.
اما همچنان منتظر بود.
و به خوبی میدانست این انتظار آنقدرها هم طول نمیکشد.
ESTÁS LEYENDO
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanficدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...