Chapter 11 : به من عادت کن

1K 178 61
                                    

قسمت یازدهم: به من عادت کن.


جونگ‌کوک با قدم‌هایی خیس، وارد خانه شد.
همانطور که از بارانی مشکی‌اش آب می‌چکید، درِ سنگین عمارت را به روی باران تند و سهمگین بیرون بست.
نگاهش را از زیر آوار موهای خیس شده‌اش که از انتهایشان آب می‌چکید، به رو به رو دوخت.
مقصدش مطبخ‌ خانه‌‌اش بود اما لحظه‌ای پایین پله‌های چوبی ایستاد.
نگاهش از زیر کلاه بارانی‌اش به بالای پله‌ها دوخته شد.
کمی تامل کرد اما دوباره سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.
بارانی مشکی را به در آویخت.
آخرین باری که غذا درست کرده بود را به خاطر نداشت.
بسته‌‌ای گوشت، مقداری سبزی و تربچه را روی میز گذاشت.
فکرش به آسانی درگیر چیزی نمی‌شد، اما حالا برای دومین بار در روز، صداهایی ناخواسته در ذهنش می‌دوید.
" چرا هیچوقت نمی‌تونم مثل تو سبزی‌هارو سرخ کنم؟! همیشه سیاه و تلخ می‌شن!"
محکم چاپسیک‌ را روی ظرف کوبید.
نگاهش به رنگ باختن سبزی‌ها بود و گوش‌هایش پر از خنده‌های مریض و صداهای ظریف و گرفته.
این تغییر را دوست نداشت.
پیچیدن و یادآوری آن صدا را دوست نداشت.
حالا بعد تمام این مدت، چه چیزی باعث سر باز کردن گذشته شده بود؟
جونگ‌کوک به خوبی جواب این سوال را می‌دانست.
سبزیجات سرخ شده را به همراه گوشت و برنج لا‌به‌لای برگ‌های کوچکی پیچید و کنار باقی لقمه‌ها گذاشت.
نگاهش روی میز چرخید.
دست‌هایش چه کارهایی که هنوز از خاطر نبرده بودند!
با صدای مهیب آسمان و خاموش و روشن شدن فضا، کارد بین دست‌هایش از حرکت باز ماند.
نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
او یک جنازه‌ی درحال تجزیه در زیرزمین و یک دختر ترسیده در طبقه‌ی بالای خانه‌اش داشت!
کارد را روی میز گذاشت‌‌.
ظرف پر از لقمه‌های برگ‌ پیچ شده را برداشت و بیرون رفت.
به آرامی پله‌های چوبی را بالا رفت و دستش روی دستگیره‌ی اتاق نشست.
با یک نفس عمیق هم می‌توانست ترس را از پشت در بسته‌ بو بکشد‌.
این تنها بویی بود که به محض ملاقات با او به مشامش می‌رسید.
در را به آرامی باز کرد و همزمان، اتاقِ تاریک و سرد با نور و صدای بلند رعد و برق همراه شد.
پرده‌های حریر تماما کشیده شده و در بالکن بسته بود‌ اما باز هم لرزیدن شیشه‌ها و عبور وحشیانه‌ و پر سر و صدای باد از بین درزها، آرامش اتاق را ربوده بود.
با یک نگاه، تمام اتاق را از نظر گذراند.
ظرف غذا را روی تخت گذاشت و چشم‌هایش روی دختر مچاله شده‌ی کنار تخت ثابت ماند.
پوتین‌های مردانه‌ و تمیزش رو به روی دختر نشسته بر زمین، متوقف شد.
آرو با تعلل سرش را بلند کرد و نگاه بی‌جانش را بالا کشید.
دایره‌های سیاهی که زیر چشم‌هایش پدیدار شده بودند، فک جونگ‌کوک را منقبض می‌کرد.
کمی خم شد و طعنه زد:
_ هیچکس تاحالا بهت نگفته به‌هم خوردن ابرها قرار نیست تو رو بکشه!؟
آرو در سکوت نگاهش کرد.
آن چشم‌ها بی‌رمق شده بودند یا واقعا دیگر از آن وحشت روز‌های اول خبری نبود؟!
دیوارها با حمله‌ی بعدی آسمان لرزید و درها را به‌هم کوباند، اما این حتی باعث نشد آرو پلک بزند!
ارتباط چشمی‌اش را با مردی که خم شده بود و سایه‌ش روی تمام هیکل آرو آوار شده بود، قطع نکرد.
_ هیچ بلایی از تو ترسناک‌تر نیست!
جونگ‌کوک روی دو پا نشست و همانطور که آرنج‌هایش را روی زانوهای از هم باز شده‌اش گذاشته بود، هم سطح چهره‌ی رنگ پریده‌ی آرو، ابرویی بالا انداخت:
_ تو آخرین کسی هستی که باید از من بترسه!
آرو نگاهش را از چشم‌های خیره‌ی او دزدید و کف دست‌هایش را مضطربانه و محکم به پاهایش کشید‌.
از این نزدیکی و درمعرض نگاه او بودن، استرس گرفته بود.
مردمک‌های جونگ‌کوک به دنبال حرکت هیستریک دختر پایین کشیده شد و به پاهای برهنه‌اش که از زیر پیرهن سفیدش بیرون مانده بودند، نگاهی انداخت.
آرو لبه‌ی لباسش را ناشیانه جلو کشید و ضربان قلبش از نگاه او به اوج رسیده بود.
جونگ‌کوک چشم‌هایش را بست و با حالت منزجری گفت:
_ خودت رو کنترل کن. چون بوی ترست دیگه داره اذیتم می‌کنه.
و به دنبال جمله‌ی دستوری‌اش، چشم‌های جدی‌اش را به روی دختر باز کرد و از جا بلند شد‌.
اما سوال جسورانه‌ی آرو، او را متوقف کرد:
_ می‌خوای با من چیکار کنی؟
طلبکارانه و عاصی پرسیده بود.
جونگ‌کوک به سمتش سر چرخاند.
و آرو از پشت موهای آشفته‌‌اش، دید که چطور رعدی زد و نیمرخ او را روشن کرد.
در آن لحظه، حتی آسمان هم تدارکات لازم را چیده بود تا یک قتل اتفاق بیفتد.
آرو به کمک تخت از جا بلند شد و ملافه‌ی دور شانه‌هایش سر خورد و روی زمین افتاد.
مردمک‌هایش در اشک شناور بودند و او ناگهان جرعت گرفته بود تا داد بزند.
شاید چون بلاتکلیفی و بی‌خبری اعصابش را ضعیف کرده بود.
_ چرا اون آدمای بی‌گناه رو کشتی؟
جونگ‌کوک کاملا به طرفش چرخید.
حتی دو خط موازی که بین ابروهایش نشسته بود هم آرو را نترساند.
او فقط روی جواب گرفتن تمرکز کرده بود.
جونگ‌کوک، انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به سمت دختر تکان داد:
_ ظرفیتم رو امتحان نکن.
آرو که حالا ناخن‌هایش گوشت کف دستش را زخم کرده بودند، بالشت روی تخت را چنگ زد و همراه با جیغ عصبی که کشید آن را به سمت مرد قد بلند و مشکی پوش رو به رویش پرت کرد.
_ واسه چی زندونیم کردی؟ چی از جونم می‌خوای؟
جونگ‌کوک بالشت را روی هوا چنگ زد و آن را محکم طرفی پرت کرد و به سمت دختر سرکش پیش رویش رفت‌ و تمام این کنش و واکنش کمتر از دو ثانیه اتفاق افتاد‌.
شانه‌هایش را به دیوار پشت سرش کوباند و جوری چانه‌اش را چنگ زد و بالا کشید که باعث شد سر آرو به دیوار پشت سرش برخورد کند و ناله‌‌ی ترسیده‌اش آزاد شود.
نفس نفس می‌زد و نگاه خیس و مضطربش در چشم‌های خونسردِ جانی پیش رویش می‌دوید.
جونگ‌کوک که لب‌هایش از دهان نیمه باز آرو، یک بند انگشت فاصله داشت، در دهانش زمزمه کرد:
_ نباید سر راهم سبز می‌شدی. می‌فهمی؟
سرش را کج کرد اما لب‌هایش کنار نرفت.
_ همون لحظه که گفتم فرار کن، آخرین فرصتت بود که به زندگی قبل از اینت برگردی.
باقی جملاتش رو با حرص بیشتری ادا کرد:
_ چیزهایی که من برای درست شدنش تاوان دادم رو به هم ریختی آرو!
چانه‌ای که بین دو انگشتش می‌فشرد را به همان محکمی رها کرد و برخورد پیشانی آرو با پیشانی‌‌اش را نادیده گرفت و با لحن شمرده‌ و تاریکش حجت تمام کرد:
_ دیگه هیچی به عقب برنمی‌گرده. پس سعی کن به من عادت کنی.
چشم‌های ترسیده‌ی آرو با ابروهایی که حالت بیچاره‌ای گرفته بودند، در نگاه جدی و خالی او می‌دوید.
جونگ‌کوک به دستی که کنار سر آرو به دیوار تکیه داده بود، فشاری آورد و از او فاصله گرفت.
دو قدمی که عقب می‌رفت را با خیره ماندن به دختری که تکیه به دیوار می‌لرزید، گذراند و بعد رو برگرداند و از اتاق خارج شد.

HɪʀᴇᴀᴛʜWhere stories live. Discover now