Chapter 17 : وفا

1.1K 199 150
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_ من...متاسفم.
+ تو جهنم رو یکم زود برام شروع کردی. قبل از اینکه بمیرم بزرگ‌ترین تاوانم رو پس دادم...دیگه بعد از این، هیچ عذابی درد نداره...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

قسمت هفدهم: وفا

یک
دو
سه
حالا!
جیمین آه مغمومی کشید و لب‌هایش را با تاسف به هم فشرد.
سیبل رو به رویش بعد از سه شلیک پیاپی همچنان سالم و استوار به او دهن کجی می‌کرد.
_ جا نزن...
نجوایی که در نزدیکی گوشش زمزمه شد و گرمی نفس‌هایش را ضمیمه‌ی صدای بمش کرد.
_ پارک جیمین، تیراندازی ابداع شده که تو نتونی تو همه چیز اول باشی!
همزمان حرکت دست گرمش را روی پهلویش حس کرد و همینطور بازویی که در آن تیشرت تنگ، حجیم به نظر می‌رسید در امتداد بازوی او بلند شد و دست جیمین که داشت پایین می‌آمد را گرفت و دوباره اسلحه‌اش را به سمت هدف بالا آورد.
انگشتش، به همراه جیمین روی ماشه نشست:
_ این کار به یه تمرکز قوی نیاز داره. احتمالا ضعفت توی همینه!
نفس‌های گرم کیم تهیونگ، درست روی شاهرگ گردنش فرود می‌آمد و از همان نقطه خون داغ کرده را به سراسر بدنش منتقل می‌کرد‌.
پس با کلافگی گردنش را عقب کشید و زیر لب غرید:
_ ضعف من تویی نه هیچ کوفت دیگه‌‌ای...
دور شدن از نفس‌های گرمش راحت‌تر بود تا فرار از صدای پخته و مردانه‌اش:
_ اما این ضعف، تو رو از پا در میاره...
جیمین تشر زد:
_ به درک.
و همزمان ماشه را پیاپی فشرد و کتف و ران و پهلوی سیبله آدم شکل را درید.
دست تهیونگ از پهلویش بالا آمد و به گرمی شانه‌اش را فشرد.
_ وقتی اینطوری شلیک می‌کنیم که بخوایم کسی رو گیر بندازیم!
دست‌های یخ زده‌‌‌ی جیمین را کمی تغییر جهت داد و دست دیگر تهیونگ، روی چشم‌های او نشست:
_ با من این کار رو نکن جیمین. من رو توی قلبت بکش. قبل از اینکه دیر بشه...
فرصتی برای تقلا به جیمین نداد و انگشت او محکوم به فشردن ماشه شد و بعد...
دستی که دید چشم‌هایش را گرفته بود پایین افتاد.
قلب سیبل رو به رو، در حال خونریزی بود.
پشت جیمین یخ کرد.
مثل حضور هیچکس...
مثل رفتن گرمای تنش!
به عقب چرخید.
چهره‌‌‌ی تهیونگ لبخند احمقانه‌ای را به نمایش گذاشته بود اما قلبش با هر تپش، خون‌های زیادی به بیرون می‌ریخت و جیمین را هراسان‌تر می‌کرد.
لباس تهیونگ را چنگ زد تا از افتادنش جلوگیری کند.
اشک‌هایش، یکی یکی مردانگی‌اش را دست می‌انداختند و پایین می‌چکیدند.
تهیونگ‌ روی زانوهایش سقوط کرده بود و ناهشیار جیمین، ظرفیت درد عمیقی که در جانش پخش می‌شد را نداشت، پس هشیاری‌اش خیلی سریع تراژدی در حال وقوع را متوقف کرد و جیمین را به بیداری پرتاب کرد؛ درحالی که قلبش دیوانه‌وار از دردی که حس کرده بود، بی‌قراری می‌کرد.
آشفته و ترسیده به نفس نفس افتاده بود.
مثل احساس یک خطر نامعلوم، هنوز دلهره داشت.
نگاه بی‌حال و دردکشیده‌اش به طور خودکار به سمت میله‌های وسط اتاق کشیده شد.
تخت سرد آن طرف میله‌ها و دیوارهایی که جز ناله‌های ضعیف پارک جیمین، چند روزی می‌شد که صدایی نشنیده بودند، از تنهایی پنج روزه‌ی پسر پریشان حال خبر می‌داد.
نمی‌دانست چه بر سر پسر گوشه گیر آن طرف میله‌ها آمده و پارک جیمین از نبودنش کلافه و نگران بود.
بازوهایش را بغل کرد و برای تصویر زخمی تهیونگ در خوابش گریست.
دلنازک شده بود یا شاید هم میان آن دیوارهای سرد و خالی، دلیلی برای قوی ماندن نمی‌دید.
آنجا فقط خودش بود و افکار نگران کننده و قلب آشوبش...
و پیشروی خیال کسی که برای تا ابد زندانی ماندن، کشنده به نظر می‌رسید...

HɪʀᴇᴀᴛʜWhere stories live. Discover now