Chapter 15 : آینه‌های شوم

1K 164 78
                                    


قسمت پانزدهم: آینه‌های شوم!

تهیونگ، ایستاده در طبقه‌ی بالایی، آرنج‌هایش را روی نرده‌ها گذاشته بود و هر از چند گاهی باریکی سیگار بین دو انگشتش را به لبانش می‌رساند.
اما این باعث نمی‌شد حواسش از آدم‌های طبقه‌ی پایین پرت شود!
برعکس، در آن فضای نیمه تاریک و شلوغ کلاب، با تمرکز کامل، تک تک حرکت‌ها را دنبال می‌کرد.
تهیونگ چاره‌ی دیگری جز به جان خریدن ریسک این قرار پرخطر را نداشت.
و حالا با بی‌اعتمادی تمام، شامه‌ی پلیسی‌اش را به کار گرفته بود تا مبادا طعمه شود!
او تمام راه‌ها را امتحان کرده بود اما وقتی در این اوضاع آشفته‌ای که به هر چیزی چنگ می‌زد تا رد و نشانی از جیمین پیدا کند، شغلش به او وفا نکرده بود، پس چرا او به شغلش متعهد بماند؟!
به سیگاری که بین دو انگشتش، در حال سوختن بود، تکانی داد و برایش مهم نبود اگر خاکسترش از آن بالا، روی کسی بریزد.
از لحظه‌ی ورود، چندین بار نوشیدنی‌ها را رد کرده بود و برخلاف اکثر اوقات که در آن بار همیشگی، وسط جمعیت به حالت مستی مشغول رقص می‌شد، این بار با اعصابی که از کم‌خوابی و فکر و خیال، ضعیف شده بود، در طبقه‌ی بالا ایستاده بود و حتی تحمل آهنگ در حال پخش را هم نداشت!
سردردهای وخیمش دوباره برگشته بودند و تهیونگ رگ‌های کنار شقیقه‌اش را در حال ترکیدن حس می‌کرد.
در همین حال، دست زنانه‌ای که با خلخال‌ ظریف و نقره‌ای رنگی تزیین شده بود، بازویش را مالش داد و صدای نازکش را کنار گوشش شنید:
_ اخم نکن اوپا. وقتی اخم می‌کنی، زیادی به چشم میای!
تقریبا لب‌های سرخش را به گوش او چسباند:
_ نمی‌خوام بقیه مثل من کشفت کنن.
تهیونگ با کلافگی سرش را عقب کشید و سیگارش را به لب‌هایش رساند و بدون آنکه نگاهش را از پایین بگیرد، به همراه جمله‌اش، دودش را بیرون فرستاد:
_ "هه‌جی" اعصاب و زندگیم به اندازه کافی به هم ریخته هست. تو تخمی‌ترش نکن!
هه‌جی، بازوی حجیمش را از روی کتش، فشرد:
_ چی باعث شده مرد فان و شوخ طبع من به این روز بیفته؟
تهیونگ بازویش را عقب کشید و با اخم‌هایی که مزاحم بودن دوست‌دختر سابقش را به رویش می‌آورد، سیگارش را به طرفی پرت کرد و کلافه گفت:
_ هنوز هم مثل قبل رو مخ و آویزونی!
از کنارش رد شد و چنگی به موهایش زد.
شاید حق با جیمین بود!
او در انتخاب دختر، سلیقه‌ی افتضاحی داشت.
این روز‌ها بیشتر از هر زمانی به او و حرف‌ها و طعنه‌هایش فکر می‌کرد.
کاش عشق بساطش را بر سر رابطه‌ی آنها آوار نمی‌کرد.
تهیونگ هنوز هم گیج بود!
گیج این واقعیت، که در کدام لحظه از رفاقتشان، بهترین دوستش را از دست داده بود و به جایش با یک عشق ممنوعه رو به رو شده بود؟!
با همان اخم‌های باز نشدنی در حال پایین رفتن از پله‌ها بود که بازویش اسیر شد.
با چهره‌ی پر جذبه‌ای که چشمانش برای به آتش کشیدن دختر پشت سرش آماده بود، غرید:
_ چه مرگ...
اما با دیدن پسر جوانی که موهایش را از ته زده بود و خالکوبی‌های روی سر و صورتش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت، نگاه هشداردهنده‌ای به دست او که بازویش را گرفته بود، انداخت.
پسر به آدامس توی دهانش چرخشی داد و دست پسر بزرگ‌تر را رها کرد:
_ دنبالم بیا.
تهیونگ با بداخلاقی ابرویی بالا انداخت.
پسر که متوجه شده بود با آدم بدقلق و از خودراضی طرف است، دست‌هایش را در جیبش فرو برد و چون یک پله بالاتر بود، در صورت کیم تهیونگ خم شد:
_ اگر می‌خوای ملاقات با رئیس، برات دردسر درست نکنه بهتره راه بیفتی پلیس کوچولو!
البته که "او" هم از لحاظ جثه و هم سن و سال از تهیونگ کوچک‌تر به نظر می‌رسید اما این طعنه‌‌ای بود که باید در صورت پلیس مغرور پیش رویش می‌گفت تا به او یادآوری کند کسی که کارش گیر است، کیست!
نگاه تهیونگ تغییر کرد.
نه خشمگین از طعنه‌ی پسربچه‌ی روبه رویش، بلکه مضطرب از چیزهایی که قرار بود دست گیرش شود.
پس به دنبال پسر راه افتاد.
از بین جمعیت و فضای نیمه‌ تاریک کلاب گذشتند و از چند سری پله بالا رفتند.
تا بلاخره به طبقه‌ای رسیدند که بیشتر شبیه به لابی یک هتل بود!
در فضایی که زنانش با لباس‌های شب یکسان در حال تردد و سرویس دهی بودند، اتاق‌هایی دور تا دور سالن وجود داشت.
تهیونگ به عادت شامه‌ی پلیسی‌اش، با دقت اطراف را زیر نظر داشت و با دیدن بادیگاردهایی که کنار بعضی‌ از درها ایستاده بودند، توانست بفهمد در طبقه‌ی VIP هستند!
پسر که جلوتر از او حرکت می‌کرد، به محافظان جلوی یکی از درها سر تکان داد و لحظاتی بعد، در اتاق باز شد و وارد شدند.
بلاخره توانست او را ملاقات کند.
قدم‌هایش جلوی در متوقف شد.
به او و نوچه‌های کت و شلواری‌اش که دورش را گرفته بودند نگاه کرد.
زنانی که مشغول سرو مشروب بودند، مرخص شدند و برخلاف اکثر مردان داخل اتاق که نگاه‌هایشان به اندام متحرک زنان دوخته شده بود، تهیونگ و "ماساکو" چشم از هم برنمی‌داشتند!
تهیونگ با دقت براندازش کرد.
موهای بلند شده‌اش را بسته بود و از آخرین باری که کیم تهیونگ او را تحویل دادگستری داده بود، خالکوبی‌های جدیدی کنار گردنش زده بود.
حتی ته ریشش هم نتوانسته بود زخم کنار فکش را بپوشاند.
روی راحتی اتاق لم داده بود و برخلاف نگاه جدی و فک محکم افسر رو به رویش، با لبخند کجی به تهیونگ نگاه می‌کرد.
_ مشتاق دیدار افسر جوان!
لهجه‌‌اش هنوز افتضاح بود و این باعث پوزخند تمسخرآمیز تهیونگ شد.
پس سرش را پایین انداخت و گونه‌هایش از لبخند تحقیرآمیزش سایه انداختند.
درست بود که در موضع ضعف قرار داشت اما هیچوقت نمی‌توانست جلوی آن غول ژاپنی از تک و تا بیفتد!
_ فکر می‌کردم اون شیش ماهی که فرستادمت حبس، روی زبان کره‌ای تاثیر گذاشته باشه!
بعد نگاه خیره و طعنه آمیزش را بالا کشید و به چشم‌های یاغی ماساکو خیره شد:
_ بهت گفته بودم بهترین فرصته که ازش استفاده کنی. اما می‌بینم هیچ پیشرفتی نداشتی!
ماساکو، جواب زبان سرخ افسر جوان پیش رویش را با خونسردی داد:
_ ولی تو پیشرفت زیادی داشتی!
لب‌های باریکش، آرام آرام کش آمد و به تحقیر متقابل پرداخت:
_ یه پلیسی که می‌تونه با چندتا کلیک به اطلاعات کل یه کشور دسترسی داشته باشه، الان اینجاست و برای پیدا کردن یه آدم حاضره پا روی قسم نظامیش بذاره و جاسوسی کنه!
با اشتیاق تکیه‌اش را از صندلی برداشت و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و لحظه‌ای از خیرگی نگاهش کم نشد:
_ جوجه پلیس! در شرایطی نیستی که غرور چشم‌هات رو حفظ کنی!
تهیونگ انگشت شصتش را به کنار لبش که از پوزخند کش آمده بود کشید و دستش را در جیبش فرو برد:
_ جوجه پلیسی که تونست گیرت بندازه و شیش ماه بفرستتت پشت میله‌های زندان...!
بعد لب‌هایش را به هم کشید و تظاهر کرد می‌خواهد لبخندش را جمع کند و بعد با چشمکی ادامه داد:
_ به کار بردن لفظ جوجه خودتو تحقیر می‌کنه ماساکو!
ماساکو تکیه‌اش را به صندلی داد و همچنان با لبخند محوی به او نگاه می‌کرد.
انگار که از رد و بدل شدن طعنه‌ها لذت می‌برد.
نمی‌توانست انکار کند.
از کیم تهیونگ خوشش می‌آمد.
از همان لحظه که توانسته بود دستگیرش کند توجهش را جلب کرده بود.
او همیشه در حسرت یک وارث می‌سوخت و می‌دانست اگر پسری مثل او داشت، می‌توانست دنیا را فتح کند.
پس با همان لبخند محوی که حسرت را به جمله‌اش می‌بخشید گفت:
_ کیم تهیونگ! من توی اعماق وجودت یه یاغی قانون شکن می‌بینم که اسیر پلیس بودنت شده! منتظر روزیم که آزادش کنی و بذاری نشونت بده چی تو چنته داری!
و بعد سری به سمت افرادش تکان داد و لحظه‌ای بعد، پوشه‌ای روی میز رو به رویشان افتاد.
نگاه تهیونگ با ضعف روی پوشه‌ی مشکی رنگ ثابت ماند.
کسی که پوشه را انداخته بود توضیح داد:
_ آمار همه‌ی زال‌هاییه که بین ۱۹۹۰ تا ۱۹۸۰ به دنیا اومدن! خوش شانس بودی که این نشونی رو داشتی چون توی کره آدمای زال زیادی وجود نداره! با حساب اونایی که تا الان مردن، ۱۹ نفر می‌شن. که ۹ نفرش زنه!
تهیونگ بی آنکه نگاهش را از پوشه بگیرد، به سمتش رفت و خواست آن را بردارد اما دستی روی دستش نشست و مانع شد.
همانطور که خم مانده بود، نگاهش را به ماساکو دوخت که عمیقا حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.
_ صبور باش پلیس جوان!
تهیونگ فکش را به هم فشرد و کمر صاف کرد.
ماساکو ادامه داد:
_ ما یه قراری داشتیم!
و ابرویش را بالا انداخت.
دندان‌های تهیونگ چفت شدند.
دستش را داخل کتش برد که همین واکنش، کافی بود تا افراد گوش به زنگ ماساکو دست به اسلحه ببرند.
تهیونگ همانطور که دستش را تا نیمه در جیب داخلی کتش فرو برده بود، نگاه تیزی به افراد رو به رویش انداخت و بعد به آرامی فلشی از جیبش بیرون آورد و آن را با نفرت مشهودی روی میز انداخت:
_ این ثابت می‌کنه که اثر انگشت "کیاوکی" از سیستم مرکزی پاک شده.
ماساکو با لب‌هایی که به سمتی کش آمده بودند، کمی خم شد تا فلش را از روی میز بردارد اما دست تهیونگ روی دستش نشست و همتراز صورتش خم شد و نگاه مصممی که در آن غرور یک افسر پلیس فریاد می‌کشید گفت:
_ به زودی خودم دوباره اثر انگشت خواهرزاده‌ی حرومزاده‌ت رو ثبت می‌کنم!
و بعد دستش را به آرامی عقب کشید و پوشه‌ی مشکی را چنگ زد و کمر صاف کرد.
ماساکو همانطور که فلش را به یکی از افرادش می‌داد تا بررسی‌اش کند، لحظه‌ای نگاهش را از چشم‌های کشیده‌ی او نگرفت:
_ به نظر می‌رسه تو همین حالا هم یاغی درونت رو آزاد کردی!
تهیونگ سری بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت:
_ درست فهمیدی! پس بهتره حواست به خودت باشه...
بعد به سمت در رفت اما قبل از پایین کشیدن دستگیره، به سمت او برگشت و طعنه زد:
_ مگر اینکه برای بهتر شدن لهجه‌ت به حبس ابد نیاز داشته باشی!
و بعد با نیشخندی که کامل شده بود، از اتاق خارج شد.
پرونده‌ی رول شده، بین مشتش فشرده می‌شد و تهیونگ با قدم‌های بلندی خودش را به طبقات پایینی رساند.
در آن سالن نیمه تاریک که هر بار به یک رنگ در می‌آمد، با عجله از پله‌ها سرازیر شده بود که بازویش در چنگ کسی گیر افتاد.
تهیونگ که این بار به خوبی صاحب آن دست را می‌شناخت، بدون توقف و حتی نگاه کردن به چهره‌ی او، چرخی زد و گلویش را گرفت و او را تقریبا به دیوار راه پله چسباند.
در چشمان آرایش کرده و وحشی او غرید:
_ دیگه دور و بر خودم نبینمت!
چشمان کشیده‌‌اش گشاد و پر تحکم شده بودند و مردمک‌های قهوه‌ایش تهدیدوارانه در چشم‌های دخترانه‌ی هه‌جی می‌چرخیدند.
جمع شدن اشک در چشمان دختر، از نظرش منزجر کننده بود.
مظلوم نمایی صلاحی بود که آنها زیاد به کار می‌گرفتن و کیم تهیونگ از آن نفرت داشت.
پس دستش را عقب کشید و نگاه تمسخرآمیزی به چشم‌های او انداخت:
_ تو حتی روی تخت هم رقت انگیز بودی!
و بعد بی آنکه منتظر نتیجه‌ی حرف‌های زننده‌اش بماند، از پله‌ها سرازیر شد.
برایش اهمیت نداشت که حرف‌هایش با طرف مقابل چه می‌کند.
اگر ماتم گرفتن چیزی بود که هه‌جی می‌خواست، پس تهیونگ بهترین فرصت را برای مظلوم نمایی و زاری به او داده بود!
به درب اصلی کلاب نزدیک شده بود که بلاخره پوشه را باز کرد.
همانطور که تمرکزش روی عکس‌ها و اطلاعات ذکر شده‌شان بود، قدم‌هایش کند شده بودند.
عکس و نام ۹ زنی که در پوشه وجود داشت را به سرعت چک کرد اما نام هیچکدام لیا نبود!
همین مسئله، اخم گنگی به چهره‌اش نشاند.
باید آنقدر به حرف‌های آن پسر بچه‌ی غریبه بها می‌داد؟
تا جایی که به شغلش خیانت کند و دنبال اطلاعات یک لیای خیالی بگردد؟
اما بعد افکار مغمومش را دلداری داد:
" جیمین ارزش امتحان کردن هر راهی رو داره."
_ آه جیمین...
بلاخره از کلاب بیرون آمد و کنار خیابان ایستاد.
پوشه را با عصبانیت بین مشتش می‌فشرد و با اخم‌های درهمش به انتهای خیابان پر تردد نگاه می‌کرد.
برای هزارمین بار زیر لب آه کشید:
_ جیمین احمق‌...
برق چراغ‌های متعدد اطراف، در نگاه خیس و عصبی‌اش منعکس شده بود.
هوای خنک زمستان را به ریه‌هایش می‌کشید ولی این چیزی از آتش سینه‌اش کم نمی‌کرد.
با توقف تاکسی مشکی رنگی درست جلوی قدم‌هایش، سوار شد.
در را محکم به هم کوبید و پوشه‌ی مشکی رنگ را روی صندلی پرت کرد.
آرنجش را لبه‌ی پنجره گذاشت و انگشت شصتش را با حالتی عصبی زیر لبش کشید.
تشویش می‌توانست تعریف درستی از زندگی حال حاضرش باشد.
چندین شب بود که خواب راحتی نداشت.
لحظاتش با هر بار فکر به اینکه چه بر سر جیمین آمده، آشوب می‌شد و تهیونگ کم کم داشت زیر این فشار روانی کمر خم می‌کرد.
از طرف کارش طرد شده بود و حتی سراغ پدرش هم نرفته بود.
می‌دانست با تعلیق شدن از کارش، نزد پدرش چیزی جز تحقیر و سرزنش نصیبش نخواهد شد.
دست از خیره شدن به خیابان‌ها برداشت و سرش را به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست و زیر لب نجوا کرد:
_ لطفا بریم اینسادونگ آجوشی.
وقتی تاییدی از مرد راننده نگرفت، چشم‌هایش را باز کرد و از آینه به چشمان جوانی که با جدیت متمرکز رو به رو بود، نگاه کرد.
و بعد اعتراف کرد که او جوان‌تر از آجوشی خطاب شدن است!
فضای قدیمی و کلاسیک داخل ماشین، توجه‌ش را جلب کرد، پس همانطور که دوباره نگاهش را به بیرون می‌دوخت، با خود زمزمه کرد:
_ نمی‌دونستم ماشین‌های کلاسیک هم جزو سرویس‌های تاکسی‌رانی هستن
چشم‌های آینه، متوجه تهیونگ شد و ناخواسته پوزخندی از بین لب‌های راننده در رفت.
تهیونگ اما دوباره افکارش را به نگرانی‌هایش باخته بود که کم کم متوجه بویی شد!
شبیه به بوی تند الکل...
با تردید دوباره بو کشید و به دنبالش، نگاه کنجکاو شده‌اش، به جسجو در ماشین مشغول شد.
اشتباه نمی‌کرد.
این بوی یک ماده‌ی دارویی و الکلی بود!
نگاه مشکوکش در آینه چرخید و متوجه زخم گونه‌ی راننده شد‌.
شبیه به جای چنگ بود!
چشم‌هایش با دقت بیشتری راننده را برانداز کردند‌.
دست او که دنده‌ را گرفته بود، با یک دستکش چرمی پوشیده شده بود و روی شیشه‌ی جلویی، خبری از کارت پرسنلی تاکسی رانی نبود!
بوی خوبی به شامه تهیونگ نمی‌رسید!
پس با زنگ‌های خطری که فعال شده بودند، کارت پرسنلی‌اش را از کتش خارج کرد و مقابل چشم‌های آینه بالا آورد:
_ می‌تونم مدارک شناساییتون رو چک کنم؟
نگاه جونگ‌کوک در صورت طعمه‌اش چرخید و با لحن خونسردی که بیشتر شبیه به تمسخر کردن بود گفت:
_ البته!
چشم‌های تهیونگ درست مثل دوربینی با حساسیت بالا، تک تک حرکات او را زیر نظر گرفت، که چطور دستی که روی دنده بود، به سمت کمربند شلوارش رفت!
و البته برای یک افسر پلیس آموزش دیده، سخت نبود فهمیدن این موضوع که هر چیزی که آن دست قرار است بیرون بکشد، مدارک نیست!
پس به سرعت آرنجش را از پشت دور گردن جونگ‌کوک حلقه کرد و با ساق ورزیده‌ی دستش، به گلوی او فشار آورد و کلتی که همیشه به همراه داشت را به سرش فشرد:
_ تکون نخور.
جونگ‌کوک دندان‌هایش را از فشاری که روی گردنش بود به هم فشرد و بی توجه به سرعت ماشین و اتوبانی که در آن قرار داشتند، محکم روی ترمز زد.
به همراه صدای کشیده شدن وحشیانه‌ی تایرها و بوق‌های ممتدی که از اطراف بلند می‌شد، تهیونگ به شدت به جلو پرت و گلوله‌ای که از اسلحه‌اش آزاد شده بود، در شیشه‌ی جلویی ماشین فرو رفت!
جونگ‌کوک به محض پرت شدن تهیونگ به سمت جلو، چاقویی که پشت کمربند شلوارش جا گرفته بود را بیرون کشید و در بدن تهیونگ فرو کرد!
نمی‌دانست دقیقا کجای بدنش، وقتی با دست دیگرش، مجبور بود فرمان را بگیرد و بدون کاهش دادن سرعتش، مراقب باشد تا با ماشین‌های دیگر اتوبان تصادف نکند!
تهیونگ تقریبا نعره‌ی بلندی از درد کشید و همانطور که بین صندلی راننده و شاگرد افتاده بود، کمی از جا بلند شد و بی‌توجه به دریده شدن عضلات بازویش، چنگی به موهای جونگ‌کوک زد و سرش را به فرمان کوبید و همین باعث انحراف ماشین شد.
هر کنش و واکنشی، در عرض چند صدم ثانیه و پشت سر هم اتفاق می‌افتاد و تهیونگ فقط می‌دانست باید جانش را نجات دهد!
پس فرمان ماشین را دوباره به مسیرش برگرداند و خواست ترمز دستی قدیمی ماشین را بکشد.
اما جونگ‌کوک که بعد از ضربه‌ی محکمی که از فرمان ماشین خورده بود، لحظه‌ای گنگ شده بود، به خودش آمد و پیش دستی کرد.
تهیونگ را از پشت چنگ زد و سرش را بین ران‌هایش گرفت و ضمن گرفتن فرمان و فشردن روی پدال گاز، مدام با آرنج به کمر و گردن تهیونگ کوبید، تا جایی که دیگر تقلایی از او ندید!
سپس آمپولی که حین مسیر آماده کرده بود و از بوی آن تهیونگ را به شک انداخته بود، از جیبش بیرون کشید و آن را در گردنش تزریق کرد.
بعد لباس قربانی بی‌نفسش را بار دیگر چنگ زد و او را محکم به سمت عقب پرت کرد که باعث شد بدن بی‌هوشش بین صندلی‌های پشتی بیفتد!
حقیقتا که پلیس‌ها طعمه‌های سختی بودند.
آه غلیظی از درگیری شدید لحظاتی پیشش، از بین لب‌هایش آزاد شد.
انگشتانش را به جایی از پیشانی که موهایش روییده بود کشید و با احساس خونی که از آن می‌جوشید، اخمی کرد.
شیشه‌ی جلویی از جایی که گلوله فرو رفته بود، پر از ترک‌ بود و دنده و ترمز دستی، آغشته به خون بازوی تهیونگ‌ شده بودند.
شیشه‌ی کنارش را پایین کشید و گذاشت زخم روی پیشانی‌اش خشک شود.
به هر حال...
او دیگر کسی را برای رسیدگی به زخم‌هایش نداشت...

سخن نویسنده:
به زودی قراره اوضاع خیلی به هم بریزه...✌

HɪʀᴇᴀᴛʜHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin