•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
+ چرا نمیکشیم؟ از نظرت...هنوز بیگناهم؟
_ گناهت اونقدر بزرگه که مرگ میتونه پاداشت باشه نه تاوان! تو هم قراره مثل من توی عذابی که لایقشی بسوزی و زندگی کنی.•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
قسمت نوزدهم: دیو و دلبر
یک زندان بدون امید آزادی،
یک اتاق بدون پنجره
و زبانی که هیچ مخاطبی برای تقلا ندارد و سکوتی که بدن ضعیف شدهی پارک جیمین را احاطه کرده است.
همهی اینها به افکار تاریکش اجازهی جولان میداد.
نجواهای مریض ذهنش را فتح کرده بودند تا زمینه ساز قیام"سایه" باشند.
همان قسمت تاریک و قدرتمندی که همیشه سرکوب میشد.
اما حالا انزوا، ناامیدی و خودباختگی خائنانی شده بودند تا باقی ماندههای مقاومت جیمین را در هم بکوبند و او را تسلیم سایه کنند.
درست مطابق خواستهی لیا.جیمین با لباسی که حالا به سختی بر تن لاغر شدهاش ایستاده بود و چشمهایی که حلال تیرهای زیر آنها سایه انداخته بود، روی دو زانو بر خاک فرود آمد.
بعد از مدتها، حضور آسمان را بر سرش احساس میکرد.
بدون آنکه سقف کوتاه و تنگی مانعش باشد.
اما او نه سری بلند کرد و نه به دیوارهای تنگی که دیگر نبودند واکنشی نشان داد.
مانند کسی که در خود مرده باشد.
چشمهای خاموشش، سربریدن امید را اعتراف میکردند و لیا از این فرو ریختگی راضی بود.
به نظر میرسید جیمین زودتر از آنچه که انتظار داشت، خودش را به این عشق باخته بود و با روحی خسته در اعماق هشیارش آرمیده بود تا همه چیز را به همان قسمتی بسپارد که قویتر است.
همان نیمهای که نه قلبی برای درد کشیدن داشت و نه وجدانی برای به دوش کشیدن گناه.
نه خاطراتی برای مرور و نه خیالی به امید وصال.
آسمان تپید بلکه پسر خودباخته به خودش بیاید.
اما رقص شمعهای فرو رفته در خاک، که دور تا دورش را احاطه کرده بودند هم نمیتوانست نوری به چشمهایش ببخشد.
لیا این چشمهای مرده را به خوبی میشناخت.
این همان سیاه بینوری بود که دیر یا زود در نگاه همهشان طلوع میکرد.
باد ملایمی که بوی باران را از دشتهای دور به مشام میرساند، موهای نقرهایش را در هوا معلق کرده بود.
_ به این همه سکوت تو عادت ندارم پارک جیمین.
لیا این را درحالی گفته بود که در میان حلقهی شمعها رو به روی جیمین ایستاده بود و دستهایش را در گودی کمرش گره زده بود.
لبهای رنگ پریدهی جیمین تکان خورد:
_ با هوسوک چیکار کردی؟
در نگاه بیفروغش اثری از نگرانی نبود اما هنوز لحنش بوی اهمیت میداد.
لیا لبخندی زد:
_ اون نباید اولین کسی باشه که نگرانش میشی!
بلاخره نگاه جیمین بالا کشیده شد.
و این فرصت خوبی برای تلهاش بود.
_ برای کیم تهیونگ متاسف شدم. به نظر میرسه خیلی زود فراموشش کردی...
سیاه مردهی چشمهایش جرقه زد و مشتهایش گره شد:
_ اسمش رو به لبای نحست نکش...
نامی که برای جیمین شبیه به یک ورد جادویی بود، حالا فقط عذاب افکارش شده بود.
اسمی که مدام در ذهن مریضش تکرار میشد.
نامش، چشمهایش، تن صدایش، خندههایش و حتی بوی عطرش، همهشان به وضوح در ذهنش میچرخید.
و این تشخیص رویا و واقعیت را برای او سخت میکرد.
و جیمین همین حالا هم با شنیدن آن اسم، آشفته شده بود:
_ خلاصم کن. همون کاری که با هوسوک کردی. منو از بند اون آدم خلاص کن...
لیا بلاخره لبخند طعنه آمیزش را نشان داد و روی دو پا خم شد.
هم تراز چشمهایی که حالا زیر بارش باران، پر از اشکهای آسمان بود، زمزمه کرد:
_ حتی قبل از اینکه درخواست کنی، این کار رو کردم.
نگاه جیمین در صورت او چرخید.
سعی داشت منظورش را از چشمهایی که به او میخندیدند و پوزخندی که مسخرهاش میکرد، بفهمد.
قطرههای باران روی موهای نقرهای او سر میخورد و لباس حریرش را به تنش میدوخت.
انگشتان ظریفش بالا آمد و روی گونهی راست جیمین نشست:
_ حالا میتونی با خیال راحت به خواب بری جیمین. همه چیز رو به من بسپار و برو.
اخمی آرام آرام صورت رنگ پریدهی جیمین را تسخیر کرد.
_ منظورت چیه؟
لیا دوباره ایستاد و به دنبالش نگاه جیمین بالا کشیده شد.
_ میخوام بهت یه چیزی نشون بدم. بعدش مطمئن نیستم هنوز هم بخوای مقاومت کنی یا خودت رو به سایهت ببازی. اما این رو بدون، با سایه همه چیز راحتتر میگذره پارک جیمین...حتی تحمل مرگ کیم تهیونگ.
شنیدن آن کلمهی نحس سه حرفی در کنار اسم او، ترکیبی نبود که جیمین آن را تاب بیاورد.
پس با آشفتگی لبهایش را تکان داد:
_ چی...
اما دردی که در سرش پیچید، آن سنگینی همیشگی و چشمهایی که به سمت بالا و خلسه میچرخیدند، خبر از یک تسلط دوباره میداد.
لیا به خوبی انرژیه در حال بارش آسمان را جذب میکرد تا بلاخره کاری که باید از اول انجام میداد را انجام دهد.
سپردن جونگکوک به دست معشوقهی از همه جا بیخبرش تصمیم اشتباهی بود.
چرا که به نظر میرسید آن دختر قلبا به جونگکوک وفادار مانده، حتی اگر چیزی به خاطر نیاورد.
YOU ARE READING
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanfictionدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...