قسمت سیزدهم: چرا من؟
جیمین در میان حلقهای از شمعهای کوچک، روی زانوهایش افتاده بود و مردمکهای چرخیدهاش خبر از تسلط لیا میداد. تسلطی که به سختی به دست آمده بود و حتی حفظش هم برای لیا انرژی زیادی میگرفت.
مقاومت جیمین، عرق را به پیشانی او نشانده بود و حالا بعد از سالها، مغلوب جادویش شده و باریکهی خون از بینیاش راهی لبهای کبودش شده بود.
طرف دیگر، جیمین که تک تک رگهای پیشانیاش متورم شده بودند، خروج انرژی از بدنش را حس میکرد.
انگار که روحش را ذره ذره از بدنش آزاد میکرد و سرما در تنش نفوذ میکرد.
شعلههای شمع هر لحظه از انرژی ساطع شده توسط جیمین، طغیان میکردند و فشار را بر قفسهی سینهی لیا افزایش میدادند.
او فهمیده بود که چیزی درست پیش نمیرود.
دیگر کنترلی روی انتقال انرژیشان نداشت و این زنگهای خطرش را فعال میکرد.
جیمین فهمیده بود که به تنهایی نمیتواند قدرتش را متمرکز کند. اما حالا احساس کنترل بیشتری داشت.
همهمههایی میشنید. انگار که معلق در آسمان بود و میتوانست زمزمههای آدمها را بشنود.
اما هنوز چشمهایش چیزی نمیدید.
دیگر جسمش را حس نمیکرد.
حتی دیگر نمیتوانست انگشتش را تکان دهد.
گویی ارتباطش را به کلی با جسمش از دست داده بود.
راهنمایی هوسوک را به یادآورد و سعی کرد روی چشمهای تهیونگ تمرکز کند.
طرف دیگر، لیا با دستهایی که میلرزیدند، رو به روی جیمین، به زانو افتاده بود و خون بینیاش، لباس نقرهایش را رنگ میزد.
طوری به نظر میرسید که انگار این جیمین است که از انرژی او بهره میبرد و لیا راز این غلبهی شگفت انگیزش را به خوبی میدانست.
کیم تهیونگ...***
_ فکر کردی کی هستی که تو ادارهی پلیس دعوا راه انداختی ها؟
صدای رئیس پلیس بخش مرکزی آنقدر بلند بود که در سالن بزرگ اداره بپیچد و همهی بخشها را متوجه خودش کند.
شاید به همین خاطر کیم تهیونگ را در اتاقش به صورت خصوصی بازخواست نمیکرد تا درس عبرتی برای بقیه بسازد.
و یا شاید هم حس خوبی به کسی که به واسطهی قدرت پدرش، راهی آکادمی نظامی شده بود، نداشت.
_ انقدر گستاخ شدی که توی ادارهی پلیس همکارت رو تهدید به ضرب و شتم میکنی فقط چون طبق قانون وظیفه نداره اطلاعات بهت بده؟!
انگشتش را به سمت کیم تهیونگ که نگاهش را پایین انداخته و حالت احترام نظامیاش را حفظ کرده بود، پرتاب کرد:
_ این چیزا رو از پدرت یاد گرفتی؟ اون بهت یاد داده که هر جای زندگیت که به بن بست خوردی داد بزنی و مردم رو با کتک زدن تهدید کنی؟
فک تهیونگ محکم شده بود و مشتهایی که در گودی کمرش نگه داشته بود، از فشار زیاد به سفیدی میزد. تنها چیزی که جلویش را گرفته بود تا دوباره هوار نکشد، درجههای روی شانهی مافوقش بود.
_ سه روز بازداشت و یک ماه تعلیق بدون حقوق برات در نظر گرفته میشه تا دفعهی دیگه حرمت شغلت رو نگه داری. هر چند که لیاقتش را نداری و نخواهی داشت.
سکوت، سالن بزرگ پلیس رو احاطه کرد بود.
حتی مجرمهای دستگیر شده هم دست از انکار و التماس کشیده بودند و شاکیها هم داد و هوارشان را به بعد موکول کرده بودند.
فعلا برای همه بازخواست شدن یک مامور دولت، جذابتر از هر چیزی بود.
حتی افساران پلیس هم از جایگاههایشان بلند شده بودند و ناظر این توبیخ و تنبیه بودند.
با سر چرخاندن رئیس پلیس و قصد رفتنش، تهیونگ بلاخره لب باز کرد:
_ تنبیهم رو تمام و کمال میپذیرم و بابت رفتارم عذرخواهی میکنم. اما قربان...
نگاه ملتمسش را پیرمرد جدی پیش رویش دوخت:
_ لطفا اجازه بدید پروندهی پارک جیمین رو پیگیری کنم. اون رو دزدیدن. من خودم فیلمش رو دیدم. از این اتفاقم یک هفته میگذره.
آب دهانش را قورت داد و بغضی که به گلویش راه پیدا کرده بود را پس زد:
_ همهمون میدونیم حیاتیترین نکته تو آدم ربایی، زمانه! از ناپدید شدن افسر پارک، هفت روز میگذره و این پروندهش رو اضطراریتر میکنه. لطفا بهم اجازه بدید به پروندهش دسترسی داشته باشم. بعد حتی اگر بخواید استعفا میدم. قول میدم.
لرزش صدایش، تمام حضار را متاثر کرده بود؛ اما نه آن کسی را که باید!
_ هنوز پروندهی قبلیت بازه، چطور میخوای پیگیر این یکی باشی؟ تو پروندهی رز سیاه، پای آبروی شعبهمون درمیونه و شماها هیچ پیشرفتی توش نداشتید!
همانطور که به دو نفر از افساران برای دستگیری تهیونگ اشاره میکرد، زبان زهرآگینش را چرخاند:
_ مطمئن باش از تو بهتر، توی این اداره زیاده که پیگیر پروندهی افسر پارک باشه. خیلی بهتر از دوست بیلیاقتش!
فک تهیونگ محکم شد.
خواست قدمی به سمت مافوقش که به همراه خدم و حشمش راهی اتاقش میشد، بردارد اما ساق دستش در دستان همکارش قفل شد.
به اجبار دستان او به سمت بازداشگاه موقتی که گوشهی سالن اصلی تعبیه شده بود، برده شد.
همانطور که افسر مین، مشغول باز کردن در بازداشگاه بود، تهیونگ بازویش را گرفت:
_ تو هنوز هم توی گروه گمشدههایی درسته؟ یه فلش طوسی توی کشوی میزمه. اون رو ببینید...
در باز شد و مین او را به سمت داخل هدایت کرد اما تهیونگ همچنان ملتمسانه ادامه میداد:
_ پارک جیمین رو ۶ نوامبر ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقهی شب بیهوش کردن و بعدشم دزدیدنش.
با بسته شدن در، میلهها را چنگ زد:
_ باید برید خیابون گانگجو، یه کوچه بالاتر از کلاب شاین. توی اون مسیر حتما دوربینای دیگهای هم باید باشه. باید...
افسر مین بعد از قفل زدن در، نفس کلافهای کشید و نگاه تیزش را به تهیونگ دوخت:
_ الان داری یادم میدی چیکار کنم؟!
تهیونگ که حالا در مستاصلترین حالتش قرار داشت، برخلاف همیشه به جای تندخویی، التماس کرد:
_ نه من همچین منظوری نداشتم...
مین بیتوجه به حرف زدن او، دور شد و این صدای تهیونگ را هر لحظه بالاتر میبرد:
_ من فقط نگرانشم میفهمی؟ حرومزادهها معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. منو بیارید بیرون. قسم میخورم به محض اینکه پیدا بشه استعفا بدم. میشنوی چی میگم؟
نعرهی آخرش توجه چند نفر را جلب کرد اما دوباره سالن به همهمهی خودش برگشته بود و فریاد کیم تهیونگ در بین التماسها فوحشهای مجرمین دیگر، گم شد.
پس لگدی به میلهها زد:
_ حرومزادهها...
موهایش را به چنگ گرفت و تلاش کرد خونسردیاش برگرداند.
اما وقتی به سمت میلهها رو برگرداند، پسر نوجوانی را با لباس مدرسه دید که با یک دست میله را چنگ زده و نگاهش میکند. با تلخی تشر زد:
_ چی رو نگاه میکنی؟
پسر رنگ پریده، طوری نگاهش را در صورت تهیونگ میچرخاند که انگار به سلبریتی مورد علاقهاش نگاه میکند.
تهیونگ لبریز از خشمی که نمیتوانست ابرازش کند، با کف دست ضربهای به میلهها زد و فریاد کشید:
_ چه مرگته؟ از اینجا برو.
پسر اما بیهیچ واکنشی، حتی بی آنکه پلکی بزند، همچنان ایستاده بود و بلاخره لب باز کرد:
_ دنبال کسی به اسم لیا بگرد. اون کسیه که پارک جیمین رو دزدیده. یه زن سی و چهار_ پنج ساله و زال. اون هنوز نمرده. اما...
پسر با هجوم ناگهانی محتویات معدهش، جلوی دهانش را گرفت و عق زد.
تهیونگ که با اخم و سردرگمی وسط بازداشگاه ایستاده بود، به سمت میلهها آمد:
_ تو اینا رو از کجا میدونی؟ میدونی پارک جیمین کجاست؟ آره؟ کی تو رو فرستاده؟
اما پسر حالا از درد روی پاهایش نشسته بود و لحظهای بعد با سرفهای کمی خون بالا آورد.
تهیونگ پیش پایش نشست و میلهها چسبید:
_ تو رو خدا حرف بزن، جیمین رو از کجا دیدی؟ اون کجاست؟
چند نفری که متوجه حال بد پسر شده بودند حالا به سمتش آمده و کمکش میکردند تا بلند شود و انگار هیچ کس فریادهای تهیونگ را نمیشنید.
_ کجا میبرینش؟ صبر کن من باید باهات حرف بزنم. جیمین...کجا...
اصوات هر لحظه بمتر میشد و پسر آرام آرام شنواییاش را از دست میداد.
دوباره مثل فرو رفتن در آب، گوشهایش سنگین شده بود و سوزشی در معدهاش حس میکرد.
لیا وردش را عوض کرده بود و جیمین دیگر تسلطی روی خودش نداشت.
آرام آرام به جسمش برمیگشت و درد را ذره ذره حس میکرد.
رگهای متورم گردن و پیشانیاش، برافروختهاش کرده بودند و جیمین با سرفهی خونینی روی زمین چهار دست و پا شد.
لیا بلاخره روی پاهایش آرام گرفت و همانطور که به خون سیاه پشت لبش دست میکشید، نفس نفس زنان، به جوان سرکش پیش رویش نگاه میکرد.
شعلههای شمع در چشمان شیشهایش برافروخته بودند و او به این فکر میکرد که باید هر چه زودتر لنگر قدرت پارک جیمین را از او بگیرد!
****
لیوان پهن و شیشهای را به نرمی تکان میداد اما نگاهش مثل غالب اوقات، محو شعلههای شومینه بود و افکارش در گذشته.
هنوز هم گاهی صدایش را میشنید.
" تو پدرم نیستی جئون جونگکوک! نیازی به مراقبتت ندارم..."
جرعهای از محتویات الکلی لیوان را نوشید و لبهایش را به هم کشید.
قبلا خیلی کم به یاد گذشته میافتاد اما حالا که گذشته دوباره وارد زندگیاش شده بود، نمیتوانست از آن فرار کند.
حضور محتاط آرو را پشت سرش حس میکرد.
از همان لحظهای که با اضطراب در اتاقش را باز کرده بود و تمام تلاشش را کرده بود تا بی سر و صدا پلهها را پایین بیاید، جونگکوک متوجهش شده بود.
چه چیزی میتوانست او را با وجود حضور جونگکوک در خانه، از اتاقش بیرون بکشد؟
شاید برف سنگین پشت پنجرهها!
آرو درحالی که تمام تنش از سرما مور مور شده بود، کنار پلهها ایستاده و با بیقراری، به شومینهی روشن و البته زندانبان جلویش، نگاه میکرد.
جونگکوک بیآنکه به سمتش بچرخد، زمزمه کرد:
_ بیا جلوتر.
آرو که دیگر تحمل سرما را نداشت، به سمت شومینه آمد و به محض لمس حرارت، به سرعت کنارش زانو زد و دستانش را برای جذب گرما بالا آورد.
جونگکوک بدون حرکت، از بالا به دختری که پایین پایش، به سمت شومینه متمایل شده بود و سنگین نفس میکشید نگاه کرد.
_ شجاع شدی!
و به دنبال طعنهاش، جرعهی دیگری از وودکا نوشید.
آرو آب دهانش را قورت داد و بی آنکه صورتش را از گرمای خوشایند آتش بگیرد جواب داد:
_ اگر قرار بود بکشیم تا الان انجامش میدادی.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت:
_ انقدر زود اعتماد نکن!
آرو مضطربانه آب دهانش را قورت داد اما سعی کرد خودش را نبازد، پس سرش را به سمت او بلند کرد:
_ پس چرا نمیکشیم؟ برای چی حبسم کردی؟
لحنش آرام و محتاط بود. هنوز آنقدرها هم که نشان میداد به او اعتماد نداشت. ممکن بود هر آن توسط یک حرکت او شروع به خونریزی کند و تمام!
وقتی از او جوابی نگرفت لبهایش را داخل دهان کشید و تمام حدسیاتی که این مدت برای خودش جمع کرده بود را در ذهنش ردیف کرد:
_ چون چهرهت رو دیدم؟
جونگکوک بلاخره نگاهش را از شعلهها گرفت و به چشمهای آرو و گونههای حرارت دیده و سرخش دوخت.
نگاه و حالت چهرهاش هیچ کمکی به آرو نمیکرد، پس با لحنی تحلیل رفته و غمگین ادامه داد:
_ میخوای منو بدی به کسی؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گوشهی لبش به سمت بالا متمایل شد. اما باز هم جوابی نداد. خیره به چشمهای دختر پایین پایش، لیوان را به لبهایش رساند و صبر کرد تا حدسهای خلاقانهی بیشتری بشنود.
_ من...شبیه کسی هستم که عاشقش بودی؟
جونگکوک به خنده افتاد.
نگاهش را به طرف دیگر داد و شانههایش شروع به لرزیدن کردند.
و آرو محو آن لبهای کش آمده و بینی چین خورده شده بود.
اگر میدید که یک آدم آهنی قهقه میزند و یا اشک میریزد، کمتر غافلگیر میشد.
ضربان قلبش شدت گرفت.
مثل وقتهایی که میترسید و یا مضطرب میشد!
انگار با خندهی بیصدا و آرام او هیپنوتیزم شده بود که نفهمید دستش به هیزمها نزدیک شده و با سوختن دستش، سریع دستش را پس کشید و دهانش را به جای سوختگی رساند.
از خندهی جونگکوک یک نیشخند ماند و بعد از گذاشتن لیوان خالیاش روی شومینه، به سمت تخت آهنی کنار سالن رفت.
آرو که برای حرف زدن جرعت بیشتری پیدا کرده بود، سوال دیگری پرسید:
_ چرا رئیس چای و نوهش رو کشتی؟
سعی کرد لحنش طوری نباشد که قاتلشان را عصبی کند. اما نتوانست هنگام پرسیدنش غم صدایش را پنهان کند.
جونگکوک همانطور که با یک دست، از تاج تخت گرفته بود و آن را به سمت دیوار شومینه میکشید، به سمت آرو چرخید:
_ با اون پسره رابطه داشتی؟
آرو با چهرهای که به خاطر صدای آزاردهندهی کشیده شدن پایهی آهنی با پارکتها، درهم رفته بود، اخمی کرد:
_ چرا اینو میپرسی؟
جونگکوک اما فقط خیره خیره نگاهش میکرد و همچنان با خونسردی، پایهی تخت را روی زمین میکشید.
_ نه باهاش رابطه نداشتم. اما اونا مستحق مرگ نبودن.
این را گفت و بلاخره از جلوی شومینه بلند شد.
جونگکوک تخت را به سمت دیوار کنار شومینه هدایت کرد و همانطور که با لگد آن را به دیوار میچسباند پرسید:
_ استحقاقش رو تو تعیین میکنی؟
و نگاه پرسشگر و تیزش را به او دوخت.
آرو بندی که پیراهنش را دور کمرش تنگتر میکرد، به بازی گرفت و محتاطانه پرسید:
_ مگه چیکار کرده بودن؟
جونگکوک درحالی که دستانش را به هم میزد تا گرد و خاکشان را بتکاند، به چشمان آرو خیره شد:
_ خیلی حرف میزنی...
این را تهدیدوار گفته بود اما آرو آن شب دل و جرعت پیدا کرده بود. پس همانطور که دستپاچه شده بود و مدام بند لباسش را دور انگشتش میپیچاند، مرد سیاه پوش و قد بلند رو به رویش را مخاطب قرار داد:
_ ب... بهم علاقمند شدی؟ یعنی... منظورم... عشق توی یه نگاهه یا...
جونگکوک بلاخره صبرش را از دست داد و با قدمی که به سمت آرو برداشت، او را ترساند و زبانش را بند آورد.
چانهی آرو را به آرامی گرفت و موازی صورتش بالا آورد:
_ میدونی من دو جور آدم رو نمیتونم تحمل کنم. آدمای احمق و آدمای پرحرف...
حالا موهای بلند شدهاش روی پیشانیاش آوار شده بودند. اما بی آنکه تلاشی برای کنار زدنشان کند، تای یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و در صورت آرو زمزمه کرد:
_ خوشحالم که حداقل احمق نیستی!
میتوانست ببیند که چهرهای که بین دو انگشتش گرفته است، ترسیده.
و جونگکوک دقیقا به همین حس نیاز داشت تا او را کنترل کند.
به همین برق وحشت توی چشمانش...
چانهاش را رها کرد و همانطور که چشم راستش، پشت آوار موهایش پنهان شده بود، به تخت اشاره کرد:
_ از این به بعد اینجا بخواب. دور و بر همین شومینه.
لحنی که آرام و نجواگونه شده و چشمانی که خیرگیشان دلهرهآور بودند، وهم را به جان آرو میبخشید:
_ چون دورتر از اینجا ممکنه سردت بشه یا چیزایی ببینی که خوابت نبره! بدتر از اون چیزی که توی مجیک شاپ دیدی...***
لیا پنهان شدن ماه را دوست نداشت.
چرا که به انرژیاش ایمان داشت. به حال خوبی که از آن میگرفت.
اما حالا در ضعیفترین حالتش گیر افتاده بود و بین او و ماه، اندازهی یک آسمان ابرهای سرخ فاصله بود.
بر بلندترین ایوان عمارتش ایستاده بود.
دانههای درشت برف، روی خزهای سفید شنلش مینشستند و به سپیدی بیش از حدش، شدت میبخشیدند.
سوز سرد زمستان، موهای نقرهایش را به حرکت درآورده بود اما لیا هنوز هم احساس گر گرفتگی داشت.
_ دستور بفرمایید بانو...
لیا بیآنکه نگاهش را از دشت پوشیده از برف رو به رویش بگیرد، زمزمه کرد:
_ دوباره باید به جونگکوک اسم بدی!
پیش خدمت پیر سر خم کرد:
_ اینبار اسم چه کسی رو بانو؟
لیا دستش را به برفهای نشسته بر نردههای ایوان کشید:
_ کیم تهیونگ.
_ مثل دفعه پیش به عنوان مشتری این کار رو بکنم؟
کمی سرش را به سمت شانه چرخاند تا صدایش به وضوح به پیش خدمتش برسد:
_ آره. درست مثل همون کاری که دربارهی صاحبای مجیک شاپ کردی. همونطور که آرو رو سر راه جئون جونگکوک گذاشتیم باید کیم تهیونگ رو هم از سر راه پارک جیمین برداریم.
بعد از مکثی دستور داد:
_ ناشناس و به عنوان مشتری بهش پیام بده اما با پول دو برابر.
دوباره سرش را برگرداند و انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_ مرگ معشوقهی پارک جیمین، ارزش پول دو برابر رو داره...سخن نویسنده:
خب بلاخره فهمیدیم کی به جونگکوک دستور قتل صاحبان مجیک شاپ رو داده و چرا!
امیدوارم بدونید که تنها انگیزهی من برای ادامه دادن این فیک دریافت حمایت از جانب شماست.
ممنون میشم با ووت و کامنت انرژی بدید💚
بخصوص ووت...💔
VOUS LISEZ
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanfictionدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...