┫Chapter 13┣

1.2K 259 195
                                    

شیومین با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، سه ساعت! سه ساعت از زمانی که چن امروز به خونه چانیول می‌رفت گذشته بود اما اون نمیتونست قلب مضطربش رو آروم کنه.

سهون دستش رو روی شونه مرد گذاشت و گفت:

- هیونگ آروم باش، مطمعن باش چیزی نمیشه.

شیومین نگاه پر استرستش رو به چشمای تیز سهون داد.

- نمیشه هون، تو درک نمیکنی.

مرد کوچکتر سرش رو تکون داد.

- آره درک نمیکنم، البته شاید..

قسمت آخر حرف هاش رو زمزمه کرد.

درست وقتی که شیومین تصمیم گرفت بلند بشه و برای خودش یه لیوان قهوه بریزه لوهان با صورتی که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده وارد آشپزخونه شد و با دیدین مرد بزرگتر به وضوح جا خورد.

- مینسوک گِه گِه!

شیومین با دین لوهان انگار خاطرات قدیمی جلوی چشماش ظاهر شد، چند لحظه مکث کرد و بعد سعی کرد جوابش رو بده.

- لوهان..

سهون با اخم به پسرک نگاه کرد، دیگه مثل قبل بهش مظنون نبود، میشه گفت خیلی دیدش نسبت به این مرد زیبا فرق کرده بود، اما بازم نمیتونست اشتباهاتش رو نادیده بگیره.

- فکر کردم بهت گفتم وقتی مهمون دارم تو اتاق بمونی.

پسر ظریف اندام سرش رو پایین انداخت و با انگشت های دستش بازی کرد.

- ببخشید.. نمی‌دونستم، تکرار نمیشه.

وقتی چرخید تا بیرون بره حرف شیومین متوقفش کرد.
- صبر کن لو..

به سهون نگاه کرد.

- میشه اون هم پیشمون بمونه؟

سهون نگاه ناخوانا ای به شیومین انداخت و شونه هاشو رو بالا انداخت، بزرگترین مرد جمع الان میدونست که لوهان پشت پرده خیلی از مسائلیه که تازه داره درک می‌کنه.

مثل همون پیغام رمزی که به دستش رسید، بعلاوه، لوهان برای شیومین فرق داشت.

اسمی که اون رو به یاد خاطرات خوش نوجوانی مینداخت.

روی صندلی نشست و قهوه ای که برای خودش ریخته بود رو جلوی لوهان گذاشت، لبخند ظریفی لب های زیبای پسر رو نقاشی کرد.

- ممنون گِه گِه..

مدتی به سکوت سپری شد تا اینکه لوهان از شیومین پرسید:
- به جز جریانات کوتاهی و کمی که سهون در مورد کارایی که انجام میدین بهم گفته چیز دیگه ای نمی‌دونم، زندگیت خوبه؟

شیومین سرش رو آروم به بالا و پایین حرکت داد.

- میشه گفت.. تقریبا.

" LOTTO "  [Complete]Where stories live. Discover now