┫Chapter 17┣

1K 206 31
                                    

بکهیون روی صندلی بادی نشسته بود و توی دستش یه لیوان شیرتوتفرنگی خنک بود، همینطور که گهگاهی ازش میخورد به این فکر کرد که حتی سلیغه غذاییش برگشته.

قبلا نمیتونست چیزای شیرین رو تحمل کنه ولی الان... االان جدن نمیتونست اون قهوه ها و الکل های تلخ رو حتی لب بزنه!.

شیرینی و خوشمزگی خوراکی های فانتزی ذائقش رو کاملا برگردونده بود.

شیرش رو تا تهش خورد و به مردمی که از بالای پنجره برج انداره مورچه بودن خیره شد.

این صحنه ها خیلی براش آشنا بود، خیلی آشنا، انگار قبلا همش رو تجربه کرد بود.

مغز رشته رشتش که به سختی خاطرات گذشته رو به خاطر می آورد صحنه های سیاه و سفید و خاکستری نویز داری جلوی چشمش مدام حرکت میکرد.

پلک چپش پرید و به سختی ناله کرد، سرگیجه و حالت تهوع امونش رو بریده بود.

بالاخره چرخش جاهن دورش ایستاد، با چشمای خمار و اشکی از گریه به دور و برش نگاه کرد.

اون روز هم همینجا بود، روی همین صندلی و چانیول بهش بستنی میداد، یاد آوری اون دوره باعث شد چشمای زیبا و اشکیش بیشتر سرخ بشه.

سرش بشدت درد میکرد و حالا حس میکرد دلدرد داره.
از جاش بلند شد و با قدم های لرزون به سمت آشپزخونه رفت، دلتنگ جونگده بود، خیلی زیاد... جوری که از نبودش داشت دیوونه میشد.

آخرین باری که جونگده رو دید کی بود؟
جدا از این مدت که به عنوان پرستار از بک مراقبت میکرد.

احتمالا شاید پنج سال پیش.
آخرین بار جونگده اومده بود تا بکهیون رو منصرف کنه و همراه خودش به آمریکا ببره.

همراه لوهان، ولی بک فقط رد کرده بود.
بک حتی داشت سعی میکرد جونگده رو کاملا از زندگیش پاک کنه، همش هم به خاطر فرقه ای بود که عضو رسمیش بود.

یه فرقه مذهب گرا که به وجود شخصی و اختیار انسان تاکید میکرد، اون مذهب میگفت آدم ها نباید به جز خودشون و معشوقشون کسی رو دوست داشته باشن.
اما برای فراموش کردن معشوقه هم تمرین میکردن، مثلا دارو هایی به خوردشون میدادن که شهوتشون رو بالا ببره و یه هفته از رفتن به خونه منع بودن.

بک اون زمان به خاطر یک چیز فقط به مذهب گرا ها پیوست، برای دور زدن و تسلط بر پلیس سئول بهشون نیاز داشت.

اما کم کم جوری غرقشون شد که حتی خودش رو هم فراموش کرد، الان که یادش افتاد به این نتیجه رسید تنها سودی که از اومدن به این پنت هاوس نفرین شده برده بود جدا شدن از این فرقه لعنتیه.
بکهیون.

بک با شنیدن صدای چان از جاش پرید، زیادی توی فکر و خیال غرق شده بود که حتی صدای هارمی رو هم نشنید.

" LOTTO "  [Complete]Where stories live. Discover now