┫Chapter 4┣

1.7K 299 320
                                    

بکهیون در حالی که پاش به پایه ی میز غذاخوری زنجیر شده بود باقی گوشت ها رو گریل کرد تا برای نودل گوشت آماده کنه.

به سمت گاز که ماهیتابه پیاز های سرخ شده قرار داشت رفت و گوشت ها رو همراه پابریکای زیاد و نمک اضافه کرد، همینطور که هم میزد نودل ها رو داخل آب جوشیده شده ریخت و مدتی بعد یه تخم مرغ همزده شده رو اضافه کرد.

درش رو گذاشت و زیر چاشنی رو خاموش کرد، به ساعت نگاه کرد، چانیول به زودی میرسید، از وقتی که برای انجام وظایف بکهیون ازش وکالت تام گرفته بود دیر تر به خونه برمیگشت؟

گیج سرش رو کج کرد، چند وقت بود که این وکالت رو داده بود؟ یه روز؟ دو روز؟ سه هفته؟ چهار ماه؟ شایدم یه سال پیش! شاید هم...

دو سال پیش؟!!

اون توی این خونه هیچ درکی از تاریخ نداشت. فقط میدونست بعد از اینکه کم خونی و ضعف بدنیش با درد و مشقت درمان شد مجبور شد به چانیول اون وکالت رو بده.

چون... چون اون بیبی بوی چانیول بود و ددی دوست نداشت اون از خونش خارج بشه!

کی از کما خارج شد؟ چرا به کما رفته بود؟ اصلاً مگه وارد کما شده بود؟ چقدر توی کما مونده بود؟ چرا به کما رفته بود؟ کی بهوش اومد؟

این هم زیر مه سفید رنگی توی ذهنش پنهان شده بود. فقط یادش بود که ددی اونقدر اون رو بقل کرد و عطر بدنش رو نفس کشید که بکهیون رو وحشت زده کرده بود.

برای چی این کار رو کرد؟ چرا بقلش کرد؟ مگه اصلاً بقلش کرد؟ بعدش چیشد؟ چرا بیبی بویه ددی شد؟ چرا ددی همیشه اونو زنجیر میکنه؟ چرا ددی میگه عاشقشه؟ وقتی بهوش اومد ددی بهش چی گفته بود؟ اون موقع هم بیبی بوی بود؟ یا اون موقع بیبی بوی شد؟ یا از قبل بیبی بوی بود؟ اصلاً چرا بیبی بوی شد؟ چرا به ددی میگه ددی؟

هرچقدر بیشتر تمرکز میکرد سوالات بیشتر به ذهنش اضافه میشد و جواب های بیشتری رو یادش میرفت، از شدت کلافگی داشت دیوونه میشد، هر سوال جدید اون رو بیقرار تر از قبل میکرد.

- به چی فکر میکنی بیبی؟

بکهیون با شنیدن صدای چانیول ذوق زده به سمتش برگشت، کفگیری که روی هوا تو دستش خشک شده بود رو سر جاش گذاشت به سمت مرد دوید، در حالی که محکم خودش رو توی آغوشش مینداخت لب هاش رو چید و شاد گفت:

- ددی!

چانیول با لبخند بوسه ای به لب بکهیون زد و بقلش کرد.

- جان ددی، دلت برام تنگ شده بود پاپی کوچولوی من؟

بکهیون با حالت بامزه و لوسی خودش رو به چانیول مالید.

وقتی خونه نیستی همه چیز خیلی بده، سوالای مسخره میاد توی ذهنم و وقتی جواباشون یادم نمیاد عصبانی میشم.

" LOTTO "  [Complete]Onde histórias criam vida. Descubra agora