┫Chapter 23 - Finished┣

1.6K 267 115
                                    

صدای زنگ ساعت باعث شد توی جاش قلت بخوره، کمی بعد دستش رو روی میز کنارش کشید و با بی حوصلگی دکمش رو فشار داد و قطعش کرد.

تو همون حالت موند و چند تا نفس عمیق کشید، به پشت چرخید به سقف زل زد، سقف اتاقش طراحی شده بود و روز ها طرحی از آسمان ابری و شب ها طرحی از شب پر ستاره بود.

چند قطره اشک از کنار چشمای کشیدش ریخت، لبش رو خیس کرد بعد از چند تا نفس عمیق گفت:
- یه روز دیگه، باز هم بدون تو...

آهی کشید و بلند شد، پتوش رو از خودش کنار زد، پیرهن گشاد و نازکش رو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد، شلوار پاش نبود رون های سفیدش عریان بودن.

به سمت پنجره اتاقش رفت، به سقوط قطره های آب خیره شد که کنار هم آبشار کوچک اما زیبایی رو میساختن، پیشونیش رو به شیشه تکیه داد و چند ثانیه همونطور موند.

دل تنگ بود، برای کسی که یه زمانی ازش فراری بود، اما الآن که نداشتش و میدونست که دیگه هیچوقت قرار نیست داشته باشش آرزو میکرد کاش زمان به عقب برگرده.

اون موقع هرچقدر هم که سخت باشه، هرچقدر هم زجر آور باشه وانمود میکنه هیچ چیزی رو به یاد نیاورده، قلاده ی چرمی و مچ بند ها رو تحمل میکنه، اون موقع احتمالاً ددی صدا کردن چانیول رو هم میتونه تحمل کنه، اون زمانی که هنوز چان زنده باشه، حتی اگه بکهیون رو زجر بده...

ف...فقط باشه...

نفس عمیقش بغضی که داشت شکل می گرفت رو توی نطفه خفه کرد، چند قدم عقب رفت، به ساعت نگاه کرد، هشت بود، تا الآن قطعاً مارک کافه رو باز کرده، اون هم باید آماده میشد.

صورتش رو شست و لباس هاش رو عوض کرد، پیرهن ذغال سنگی و شلوار چسب مشکی پوشیده بود، پالتوی بلند مشکی رنگی هم به تن داشت، دیگه خیلی وقت بود از هیچ اکسوسوری ای استفاده نمیکرد، به جزء گوشواره های نگینی و کوچکی که هیچوقت درشون نمی آورد...

این گوشواره ها... اینها یادگاری بودن، یادگاری از زمانی که بکهیون یکی دیگه بود، یادگاری از زمانی که زندگیش رو برای همیشه دگرگون کرد.

موهاش رو سرسری شونه زد و چتری هاش رو مرتب کرد، قبل از اینکه از خونه بیرون بره کیف پول و دسته کلید و موبایلش رو برداشت.

هوای بیرون جوری سرد شده بود که امکان داشت هر لحظه برف بباره، امروز روز سال نو بود، درواقع امشب.

جونگده بار ها ازش خواسته بود بود که اون شب رو باهم سپری کنن اما بکهیون با کمال احترام رد کرده بود و گفته بود که به تنهایی احتیاج داره.

خیلی زود به کافه کوچک اما محبوبش رسید، تنها کافه ی این روستای کوچک که توی مسیر بین راهی بود، برای همین معمولاً هم از مردم روستا هم از مسافر ها مشتری داشت.

" LOTTO "  [Complete]Where stories live. Discover now