آینده برای آدمای مریض و آدمایی که دیگه امیدی برای ادامه زندگی ندارن، درست شبیه یه تیکه از پازل گمشدست...
با این تفاوت که دیگه کسی دنبال تیکه گم شده نمیگرده...
اون تیکه ی پازل انقدر تو تاریکیِ وجود اون اشخاص میمونه تا فراموش بشه!
اون نقطه، پایان زندگیشونه...*************************************
چشماش، از نمِ اشکای جمع شده ی بینشون، خیس و قرمز بودن...
به آرومی لای پلکای سنگین شدش رو باز کرد و با روشنای روز آشنا شد.
آفتاب، بین حصارِ کرکره ای پرده بیمارستان حبس شده بود و اجازه خودنمایی پیدا نمیکرد!
دستای نیمه لرزونش رو بالا گرفت و ماست اکسیژن رو به سختی از صورتش کنار زد اما دست گرمی روی دستاش نشست و مانع این کار شد
جونگکوک ماسک رو به صورتش برگردوند و نگاه شرمنده و نگرانش رو به چشمای معصومانه بکهیون داد
جونگکوک: فقط یه کم دیگه تحمل کن...
بکهیون چشماش رو از شدت ناراحتی به هم فشار داد و به قفسه سینش چنگ زد
فضای بیمارستان حتی غیرقابل تحمل تر از افکار پریشانی بود که تمام تمرکزش رو گرفته بودن
توی تمام ساعاتی که دربند تخت فلزی بیمارستان اسیر بود، ثانیه ها به کندترین شیوه میگذشتن و دقایق از رسیدن به ساعت امتناع میکردن...
بعد از ملاقات با پزشکی که تلخ ترین خاطرات عمرش رو در کنار اون تجربه کرده بود، لبخند اطمینان بخشش رو به ذهن سپرد و با کمک جونگکوک از تخت پایین اومد و روی ویلچر نشست.
پاهای ضعیفش، توانی برای تحمل سنگینی وزنش رو نداشتن و توی اون شرایط هیچ چیز مفید از صندلی چرخدار نبود...
همون صندلی که بکهیون بعد از تصادفش تا روزها نگاهش رو ازش میگرفت تا مبادا گوشه ای از زندگیش بشه، حالا تلخ ترین رفیقی بود که میتونست به قدرت چرخ هاش تکیه بزنه و قدم برداره...
جونگکوک: راحتی؟!
بکهیون سرش رو تکون داد و دستاش رو به دسته ی ویلچر گرفت و چنگ زد
راحت نبود اما چطور میتونست از بیچارگی بناله وقتی زندگی براش هیچ چیز به جز شرمندگی نداشت؟!
جونگکوک همونطور که ویلچر رو به سمت آسانسور هل میداد، کلید طبقه همکف رو نشونه گرفت و غرید
جونگکوک: دکتر بهم گفت از دیشب نفرین شدمون هیچی ازت نپرسم اما....
لعنتی زیر لب گفت و از پشت ویلچر کنار رفت و به سمت بکهیون برگشت و زیر پاش نشست و دستای بیحس و سردش رو به دست گرفت
جونگکوک: بکهیونا... تو باید حرف بزنی...
بکهیون با یادآوری شب گذشته، چشماش رو به هم فشار داد و نفس هاش رفته رفته تند تر شد
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...