زندگی بکهیون درست شبیه مردابی بود که با خودش عهد بسته تا به مرور جونش رو بگیره و اون رو به اعماق سیاهی بکشونه...
سه سال متوالی، هر روز و شب فکر کردن به لحظه پرت شدنشون ته دره هم نتونست این درد رو اون قدر قابل فهم کنه که هضم بشه!
وقتی بعد از تصادف هوشیاریش رو توی آمبولانس برای لحظات کوتاهی بست آورد و پلکاش رو به روی جهانی که حالا کاملا سیاه به نظر میومد باز کرد، نگاهش به چشمایی گره خورد که با مهربونی بهش لبخند میزدند!
دستی که کتاب قدیمی رو باز نگه داشته بود و لب هایی که زمزمه وار زیر گوشش از انجیل مقدس میخوندند اون قدر توی سرش وضوح گرفته بودند که نتونه حتی برای یک لحظه هم اون صحنه ها رو فراموش کنه!
پدر...پدر روحانی عزیزش... اون کشیش پیر و مهربون که براش نماد مسیح روی زمین بود رو دیگه نمیشناخت!
حتی اگر با تمام وجودش باور داشت که چانیول یه شیاد دروغگو بیشتر نیست که میخواد فریبش بده و پدر روحانی رو توی ذهنش تبدیل به یک هیولا کنه، اما داستان چان پازل های گمشده ذهنش رو طوری تکمیل کرد که حالا اون قدر بی دفاع توی آغوشش بیفته و حتی دیگه برای خلاصیِ دستاش از بند و گگ توی دهانش تقلا نکنه
چانیول بدن بیحال و سست بکهیون رو به میون پاهاش کشید و سرش رو به سینه خودش تکیه داد و درحالی که آب رو توی مشتاش جمع میکرد، روی صورت بکهیون میریخت!
اونقدر به این کار بیهوده ادامه داد که در نهایت بکهیون با خستگی بخواد از آغوشش بیرون بیاد اما نتونه!
چانیول: نمیخوای به آخر قصه ات گوش بدی؟!
بکهیون بدن کرختی که به سختی وادار به حرکتش کرده بود رو با شنیدن جمله چانیول رها کرد و بار دیگه در آغوشی افتاد که هر دفعه قادر بود تا اون رو عمیق تر درون خودش حل کنه!
چانیول پس از مطمئن شدن از آروم گرفتن بکهیون، گگ رو با خشونت کمی باز کرد و باعث شد تا پسرک پس از خلاصی از اون شی لعنتی نفس عمیقی بکشه و هوای بیشتری رو وارد ریه هاش کنه!
بکهیون: نمیخوام...بشنوم...! من فقط میخوام یه چیز بدونم... اون... پدرت... چرا... چرا....
بغض راه گلوش رو پر کرده بود و برای اتمام جمله اش موانع سختی ایجاد میکرد اما قهقهه ای که داخل اتاقک حموم منعکس شد، اون قدر بکهیون رو شوکه کرد که نتونه مقاومت کنه و به سمت صورتی بچرخه که بی مانند به یک گرگ زخم خورده نیست!
چانیول: پدرم؟!
پوزخند شیطانی به لب آورد و ادامه داد
چانیول: تا زمانی که به پاکیش قسم میخوری پدر تو بود... درست از زمانی که پلیدی رو توی خمیره و ذاتش پیدا کردی تبدیل به پدر من شده؟! اوه بکهیون تو چطور تونستی با ساده لوحی دنیات رو به دو قسمت سیاه و سفید تقسیم کنی و تمام آدمای تاریک زندگیت رو مثل یه لکه ننگ جدا بچینی؟!
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...