پارت بیست و هفتم

661 129 115
                                    

زمانی که غروب از نفس بیفته و دوباره هوا تاریک بشه، دلشوره ها بدون علت به دلش هجوم میارن!
و آفتابی که انگار قرار نیست هرگز طلوع کنه!

بکهیون نمیدوست چرا... اما حتی روز هم مثل شب، توی اون عمارت لعنتی طولانی میشد و زجرآورتر میگذشت تا دوباره به صبح میرسید!

زمان اونقدر توی نگاهش بی ارزش شده بود که بی تفاوت از کنارش بگذره و حتی نگاهی هم به عقربه های منظمش نندازه!

تا حدی که حتی متوجه خوابیدن باتری ساعت دیواری و میخکوب شدن عقربه روی ساعت 8 نباشه!

ساعتی که سال هاست دورش با تارعنکبوت تنیده شده!
....8
ساعت 8....
8 صبح یا شب؟!
کی میدونست؟!

زمان سال هاست که توی اون عمارت نفرین شده، روی ساعت 8 خوابیده بود! درست روی زمانی که مادر چانیول کشته شده!

عروسک چوبی که به تازگی وارد تختش شده بود تا به جمع قدیمشون اضافه بشه رو محکم تر به آغوش کشید و انجیل مقدسی که به آغوش عروسک سپرده شده بود تا هر چه بیشتر به قلب بکهیون نزدیک بشه!
درد داشت...

جسم به خون کشیده شده اش اونقدر درد میکرد که برای لحظاتی از تصور عاقبت عجیبشون بیرون بیاد اما لحظه ای بعد با فکر به چانیول و آینده ای که براش متصور میشد، مرگ رو به زندگی ترجیح بده!

بکهیون: خوابت گرفته؟!

دست نوازش گونه ای به سر چوبی عروسک کشید تا اندکی از درد این سالهای دوری کم کنه و سپس دستش رو دراز کرد تا با نادیده گرفتن درد پایین تنه اش و کمری که با هر تکون خوردن به لرزه میفتاد، پرده زمخت و تاریک رو به امید باریکه ای از نور
کنار بزنه!...

بکهیون: هنوز روز...

با دیدن نور کم فروغ خورشید که به یکباره به درون اتاق تابید، لبخند کمرنگی زد و ادامه داد

بکهیون: اون بهت یاد داده که فقط بخوابی؟! تو نباید وقتی که هنوز روشنی مهمون زندگیته، به همین سادگی چشمات رو به روی زیبایی هاش ببندی و به خوابیدن رضایت بدی و بدتر از همه، خودت رو به این اتاق تاریک محدود کنی!

چوب کهنه رو بابت انزوای بیش از حدش سرزنش کرد و عروسک چوبی خط خورده و بی لیاقت رو به مشت گرفت تا بدون اینکه فشاری به کمر یا باسنش بیاره، از روی تخت بلند بشه!

این درحالی بود که نمیدونست بلند شدن از تخت کینگ سایز چانیول و رسوندن خودش به انتهای اون لعنتی، حتی از طی کردن پله ها هم به مراتب سخت تره!

بکهیون: یادم بمونه تا برای خوابیدن روی این تخت، هرگز داوطلب نشم!

لعنتی زیر لب به پهنای تخت فرستاد و به محض لمس کردن زمین زیر پاش، نفس عمیقی کشید و به سختی صاف ایستاد!

LuCifer | Chanbaek | FULLWhere stories live. Discover now