یه صدای مبهم درست زیر گوش هات، قصه ای رو برات زمزمه میکنه که تو از هر کسی بهش آشنا تری!... داستان زندگیت رو ساعتی هزار مرتبه از زبون وجدانت میشنوی و به خودت میلرزی!... درد میکشی اما از دردهات درس نمیگیری! اونی که ازش به تلخی و با نفرت حرف میزنن تویی و تو چقدر برای خودت غریبه ای....
بکهیون نمیتونست صدای وجدانش رو زمانی خفه کنه که از ذات ترسوش، به سادگی پرده برداشته و با پتکی از جنس آهن به سرش میکوبه و تقاضا میکنه تا برای لحظه ای به خودش بیاد و از ذرات باقی مونده شجاعتش کمک بگیره و به یاری کسی بره که براش دشمن به حساب میاد...و... نمیاد!
بکهیون: نگـه دار!
با وحشت درحالی که هنوز آخرین رگه های تردید روی پیشونی کثیف و گلیش نقش بسته بود، به راننده تریلی که از سر محبت، پس از کیلومترها پیاده روی سوارش کرده بود، اشاره کرد و دقایقی بعد از صندلی بلند به روی آسفالت پرید و از درد فریادی کشید که از سمت مقعدش به طرف کمرش میرفت و به همون ترتیب برمیگشت تا چشماش از اشک پر کنه!
بکهیون عرق های جای گرفته روی پیشونیش رو پاک کرده و در اثر تضاد بین گرمای بدنش و سرمای هوا به لرز خفیفی دچار شد
با سردرگمی نگاهی به اطراف انداخت و جاده خالی به روش پوزخند تلخی زد
حتی اگه کل مسیر رو میدوید، محال بود بتونه زودتر از شب به محل حادثه برگرده و بی شک چانیول تا اون زمان تلف شده بود! البته اگه بکهیون با اوضاع وخیم بدنیش، به موقع میتونست به مقصد مورد نظرش برسه!
با منتهای توانش به سمت تریلی که درحال حرکت بود دوید و همونطور که شیون کشان خودش رو به راننده میرسوند فریاد کشید
بکهیون: لطفـــا....
راننده برای بار دوم پاش رو روی ترمز فشار داد و تریلی با صدای بدی ایستاد و بکهیونی که روی زانوهاش خم شد تا نفسی تازه کنی!
راننده شیشه ماشینش رو پایین کشید و به پسرکی خیره شد که از ظاهرش به مفلس بیچاره ای شباهت داشت که ازش دزدی شده و پس از خالی کردن جیب و کتک زدن، وسط جاده رهاش کردن تا به مرگ طبیعی دچار بشه اما با رفتار عجیبی که از خودش بروز داد، مرد رو به این فکر فرو برد که شاید دیوونه باشه!
راننده: پسر جون! من نمیتونم تا شب منتظرت بمونم! اگه میای برسونمت... اگه نه که وقت منو نگیر! یه لحظه غلفت کردم و توی یه جاده متروکه که تردد ماشین توش ممنوعه پا گذاشتم و معلوم نیست سر همین یه خطا، چه جریمه سنگینی انتظارم رو میکشه پس باور کن که توی این حالم، واقعا حوصله سرو کله زدن با تو رو ندارم!...
بکهیون با سختی و البته با نادیده گرفتن درد مقعدش، یه پاش رو با فلاکت بلند کرد و روی پله ماشین گذاشت و هیکلش رو به طرف مرد کشید و آرنج هاش رو به شیشه ی تا نیمه پایین اومده ماشین تکیه داد و سرش رو داخل برد و بدون مقدمه گفت:
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...