پارت آخر

703 127 94
                                    

کابوس های شبانه ای که قرار نبود هرگز زنده بشن رو مثل یه تئاتر خیابونی ناتمام، هر روز جلوی افراد تکراری به نمایش درمیاورد

سیاهی رو مثل یه لباس نو به تنش میکرد و دنیاش رو طوری به رنگ تیره درآورده بود تا هرگز کسی به جز خودش موفق نشه تا به درونش نفوذ کنه و سر از اسرارش دربیاره!

گاهی حتی وقتی که صورت عبوس و ناراضی تماشاچیان رو میدید، میخندید اما حتی خنده هاش هم به تقلید از دلقک های بزرگ سیرک، به غم آغشته بود طوری که دیگه کسی رو به خنده نندازه

چانیول اما هنوز با لبخند ترسناکی که به لب هاش باقی مونده، روی استیج بزرگی ایستاده بود که به جای گل، به سمتش نفرت پرتاب میکردند!
.

.

.

.

.

+صدای قهقهه هایی که هر روز از شادی سر میدی برام اونقدر آشناست که خیلی زود متوجه حضورت بشم

_نمیدونم داری از چی حرف میزنی...

+ از صدای خنده هات...

-منظورت صدای گریه هامه؟!

+نه! من مطمئنم که تو میخندیدی...

-نمیخندیدم... من فقط از کوتاهی شادیام اشک میریختم...

.

.

.

.

.

اونقدر به کندی سرش رو به سمت مخالف بکهیون چرخوند که ریزش آروم قطره خونی که در اثر برخورد سرش با میز ایجاد شده بود رو بک به خوبی ببینه

بکهیون: خون...

با انگشت اشارش به سر چانیول اشاره کرد اما مردی که مقابلش ایستاده بود حتی از سوختن دستی که در اثر فشوردن سیگار نیم سوز توی مشتش بفنا رفته بود هم نمینالید چون تحمل سوزش قلبش از تمام دردهای دنیا سخت تر بود

چانیول: آسمون چشم هاش تنها آسمونی بود که هرگز ابری نمیشد... اما تو اون آسمون رو به گریه انداختی...

بکهیون در دفاع از خودش کلامی نداشت تا به زبون بیاره اما یه حسی توی وجودش میگفت که اگر به سکوتش ادامه بده فقط باعث میشه تا روی تمام گفته های چانیول برچسب تایید بزنه و تا آخر عمرش گناهکار باقی بمونه!

بکهیون: اشتباهات گذشته ام چیزی نیست که بتونم جبرانش کنم اما میخوام بدونی که به قصد آسیب رسوندن، با قلب هیچ دختری بازی نکردم... فقط دنبال یه سرگرمی تازه برای گذروندن زندگی یکنواختم بودم... اما از روزی که خانوادم رو توی یه لحظه از
دست دادم، متوجه شدم که با حماقت قدر زندگی یکنواخت اما پر از آرامش گذشته رو ندونستم... من قدر ندونستم لحظاتی رو که شاید آرزوی هزاران نفر بوده اما فقط من ازش بهره میبردم...

LuCifer | Chanbaek | FULLDonde viven las historias. Descúbrelo ahora