دلت که با غصه سرگرم میشه، نحوه صحیح درست زندگی کردن رو از یاد میبره! انگار یادش میره این عمرته که داره میگذره و تو هیچ استفاده ای از لحظاتش نکردی!
دلت که با غصه پر شد، سطل سطل شادی های کوچیک رو از ته مونده ی شادیای دیگران بدزد و به میون بدبختیات اضافه کن! با خوشحالیشون بخند، برای موفقیت هایشون کف بزن... خوش باش! نذار طوفان غصه از پا درت بیاره...قوی باش!...تو نمیتونی تا ابد سیاه پوش آرزو های بر باد رفته ات باشی!
**************************************
یه بغض درست زیر گلوش تبدیل به تومور شده بود و سنگینی میکرد اما نمیتونست اون رو بشکنه... شایدم دلیلی برای شکستنش نداشت!
تیک تیک ساعت توی سرش میکوبید و افکارش، با چنگال هایی از جنس سردرگمی به مغزش حمله ور شده بودند و اون حالا بی دفاع ترین انسان، روی کره خاکی بود...!!!!
دو دستش با حالت شوک در دو طرف بدنش افتاده بودند و حتی جرئت نداشت به پدر روحانی دست بزنه... انگار میترسید دردش بگیره... اما مگه اون دردی رو هم احساس میکرد؟ اون مرده بود و خون درون رگ هاش، طی اون زمان کوتاه از هر راه ممکن راه خودشون رو به سمت بیرون پیدا کرده بودند!
مردی که زیر پاش توی خون خودش خفه شد بود، حتی فرصت نکرد تقاضای مرگِ راحتی داشته باشه و میشد این رو از وحشتی که در چشمان بازش حتی بعد از مردنش هم آشکار بود، فهمید!
خون، حتی دیوار سفید رو هم به سلیقه خودش رنگی کرده بود!
جونگکوک همونطور که بی صدا اشک میریخت، به آرومی سمت بکهیون خم شد و شونش رو گرفت.
بوی خون توی بینی شون میپیچید و فضا رو تعفن انگیز میکرد
بکهیون دست جونگکوک رو پس زد و سرش رو ناباورانه تکون داد و سپس به سمت پدر خم شد و با صدایی که از همیشه آروم تر بود گفت:
بکهیون: پدر من اومدم!
جونگکوک و نگهبان وحشت زده به صحنه پیش روشون خیره بودند.
بکهیونی که زانوی های فرو رفته در خونش رو مدام روی زمین میکشید تا فاصله خودش رو با پدر کمتر کنه و همونطور که دستش رو با ترس به پدر نزدیک میکرد، زمزمه هایی زیر لب می آورد!
بکهیون: خوابیدی؟
با دستای لرزونش، پیراهن سفید پدر که حالا به رنگ خون در اومده بود رو چنگ گرفت
بکهیون: پس چرا چشمات بازن؟
نگاه ترسیدش، بین چشمای پدر و دستاش در گردش بود و پیراهن خیسش، مدام میون مشتش فشورده تر میشد
بکهیون: بهم گفتی بیام خونت اما خوابت برده؟ پس... پس اشکال نداره منم کنارت دراز بکشم؟
همونطور که دستای پدر رو به دست میگرفت، به آرومی روی زمین خون آلود دراز کشید و خودش رو هر چه بیشتر، به تن اون مرد چسبوند
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...