طلوع کردن خورشید و دیدن این صبح نه چندان دل انگیز میتونست تا ابد به تاخیر میفته اگر بکهیون چشماش رو از صحنه کثیف پیش روش نمیبست و دریچه افکارش رو تا آخر عمر از مقابل نگاه تیزبین چانیول دور نمیکرد!
با درد نسبتا زیادی به پهلو چرخید و ناله دردناکی که با شهوت مخلوط شده بود، اونقدر توی سرش زنگ زد که حتی مغز استخوانش رو هم به فریاد بندازه!
هنوز هم میتونست هر ورود و خروج بیرحمانه آلت چانیول رو داخل مقعدش به وضوح احساس کنه!
دستش رو با احتیاط به سمت باسنش برد و به محض لمس کردن مقعد ملتهبی که حالا دهانش حتی برای ورود پنج انگشت هم به راحتی باز شده، لرزید!
به محض دوباره شنیده شدن صدای ناله کشدار از میون لب های برده ای که حالا زیر چان مشغول جون دادن بود، گوش هاش رو گرفت و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، با صدای بلندی فریاد کشید
بکهیون: کافیــــه!!!
بدون تردید به سر خودش کوبید و اونقدر تحت فشار بود که زجه کنان ادامه داد
بکهیون: تـمومــش کنیــد!!!!
برای لحظه ای، صدای برخورد بدن چانیول با برده ای که تا مرز جنون از درد و شهوت غرق لذت بود، قطع شد اما همه چیز پس از پوزخند معنی داری که چان برای بکهیون به لب آورده بود آنچنان سخت از سر گرفته شد که پسرک برده رو وادار کنه تا به گردن چانیول چنگ بزنه و خودش رو اونقدر حریصانه جلو بکشه تا فقط به چان نزدیک بشه و با شگرد های مخصوص به خودش موفق بشه تا مقدار بیشتری از آلت چان رو داخل بدن خودش جا بده!
چانیول: تو....هرزه ای....
دو لپ باسنش رو به چنگ گرفت و با شتاب بیشتری به داخلش ضربه زد
پسرک به پارکت سفتی که زیرش بود مشت زد و ناله های کشداری که فقط برای چانیول آزاد میکرد رو اشتباهی به گوش بکهیون هم میرسوند!
چانیول: تو یه هرزه کثیفی که کاری به جز ناله کردن برای اربابش نداره
انگشتاش رو به لب های پسرک نزدیک کرد و دهانی که با تمایل باز شد تا هر چیزی که مربوط به چانیول بود رو توی خودش جا بده!
چانیول: بلند تر ناله کن تا به بیون کوچولو نشون بدی، قدرت ناله های یه برده واقعی زمانی مشخص میشه که بتونه ارباش رو راضی نگه داره!
پسرک نیشخند لذت بخشی به لب آورد و همونطور که سعی میکرد تا با صدای بلند تری به ناله های کثیفش ادامه بده، با فاصله ی کمی از بکیهون، زیر چان افتاده بود و رضایتی که پس از مدت ها نادیده گرفتن شدن توسط چانیول، توی چشماش موج میزد، فقط باعث آزار بکهیونی میشد که با درد به دیوار خیرست و وانمود میکنه که توی اون لحظه هیچ چیزی درحال رخ دادن نیست که براش اهمیت داشته باشه
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...