آدما به هر بهانه ای میخندن و نمیدونن به جرم شاد بودن باید تقاص پس بدی!
درست به اندازه هر لبی که به خنده باز میشه، اشکات رو گرو میذاری تا به وقتش از چشمات جاری بشن و غصه ای که از قلبت سرازیر میشه اما تو علتش رو نمیدونی!
گاهی شدت غم هایی که سینش رو پر کرده بودند، اون رو به خنده می انداخت... میخواست گریه کنه اما نمیتونست پس به قهقهه میفتاد...
یه قهقهه شیطانی و بلند... درست به بلندای غم هایی که در گوشه گوشه از قلبش رسوخ کرده بودند
پلکایی که با بیحالی روی هم افتاده بودند و دهانی که با خشکی به هم مهر و موم شده بود به چانیول اجازه قهقهه زدن نمیداد اما بکهیونی که وحشت زده به دنبال جسد بی جون چان میدوید رو نمیشد نادیده گرفت!
بکهیون: چــان؟!
خودش رو روی قفسه سینه سخت و پر درد چانیول انداخت و طوری بدن یخ زدش رو به آغوش کشید که حتی به روحشم اجازه نفس کشیدن بده!
بکهیون چشماش رو بست و همونطور که پیراهن چانیول رو با ترس به چنگ گرفته بود، با شنیدن ضربان قلبی که با ریتم کندی به تپیدن ادامه میداد، سرش رو بالا گرفت و خودش رو روی تخت درست کنار چان انداخت و گوشاش رو به لب های مرد
بزرگتر نزدیک کردبکهیون: نفس... نفس میکشه!
دستی به گونه یخ زده چان کشید و سرش رو با پیروزی بالا گرفت و تلو تلو خوران از تخت پایین پرید تا به حساب بادیگاردی برسه که حتی قدرت تشخیص ساده ترین مسئله رو نداره اما با دیدن سایه های تاریکی که از حالت رشته ی نازکی که به دور اتاق حلقه زده، حالا به صورت توده ابر خشنی در اومده بودند، متوقف شد و گردنش رو با احتیاط به اندازه ای کج کرد که بتونه زیر چشمی از وضعیت چان مطمئن بشه!
چانیولی که دیگه رمقی برای ادامه ی این نبرد نداشت و میدانی که برای بکهیون آماده شد... مبارزی که هیچ ترفندی برای پیروزی نداره!
بکهیون: اگه امروز زنده بمونم، چه تضمینی وجود داره که فردا سراغم نیاین؟!
قدمی به سمت عقب برداشت و درست کنار تخت چانیول ایستاد
بکهیون: اگه امروز بمیرم، دیگه هیچ روزی وجود نداره که با ترس شروع بشه و از شدت غصه به فردا برسه!
دستایی که با مشت نگه داشته بود رو آزاد کرد و به سادگی دو طرف بدنش انداخت و چشماش رو بست و ذهنش رو به آروم ترین نقطه رسوند... طوری که انگار به جای جنگیدن، تسلیم شده!
بکهیون: متاسفم....
با غصه خطاب به چان لب زد و امید داشت که به گوش های فردی برسه که آرزو داشت توی اون لحظه در برابر سایه های سیاه ایستاده باشه نه اینکه اینطور بی دفاع بیفته!
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...