مرز بین رویا و حقیقت میتونه با یه کابوس از دل جهنم تبدیل به طوفانی از جنس تاریکی بشه و طوری همه چیز رو به نیستی بکشونه که دیگه نه رویایی باقی بمونه و نه مسیری به سوی حقیقت!...
درحالی که رو شکم به تخت سرخ رنگ با زنجیر بسته شده بود، حتی نمیدونست این چندمین ضربه وحشیانه ایه که با تمام پوست و گوشت و خونش احساس کرده! انقدر این روند وحشتناک در طول شب تکرار شده بود که بدنش از شدت درد، سِر بشه و ضعف تنش اجازه مقاومت بیشتر رو ازش بگیره و بدون اینکه متوجه بشه، با پاهای بسته روی زمین به سمت اتاقی کشیده بشه که قرمزی خفه کننده ی فضاش، حتی اجازه نفس کشیدنم بهت نمیده!
هنوز جداره های دهانش، پریکام ارباب چان رو به چسبناک ترین شکل ممکن با خودشون به هر طرفی حمل میکردند و طعم مزخرفی که تا گلو احساسش میکرد و باعث میشد تا بخواد با تمام وجود عق بزنه و بالا بیاره!
چانیول شلاق مشکی رنگ خوش دستش رو برای بار آخر بالا برد و درحالی که کل قدرتش رو برای ضربه نهایی جمع کرده بود، فریاد کشید
چانیول: حتی با به گـوش نرسیـدن صـدای زجـه های لعنتیـت هم مشکـل دارم بیـون بـک! پس اون زبون کوچـولوت رو بچـرخون و وقتی دارم بهـت درد میدم، فقط اسـم اربابـت رو فـریاد بزن!
شلاق رو با شدت روی بدن ضعیف بکهیون فرود آورد و اکوی فریاد بیجونی که به گوش رسیدن و قطره خونی که به نازکی نخ، از لب تا چونه بک رو به رنگ سرخ آغشته کرد!
توی دهانش مزه گس خون رو احساس میکرد و در عین بیچارگی، بدون اینکه فکر کنه، مجبور میشد تا کل خون رو به همراه بزاق دهانش و باقی مونده پریکام ارباب تاریکی قورت بده و طعم مزخرف و تازه ای رو بچشه که محال بود هرگز بتونه از خاطر ببره!
بکهیون: خفه شو...
با بلند ترین تُن صدای ممکن کلماتی رو به زبون آورد که با یقین میدونست چان رو خشمگین تر میکنند اما برای حفظ غرورش نمیتونست به سکوت ادامه بده و بدون هیچ اعتراضی، زجر بکشه!
چانیول پوزخندی زد و شلاق رو دور مچش پیچید و درحالی که رگ های کلفت و مردانه ی دستش از فشار و خشم بیرون زده بودند، پاهاش رو روی تخت در دو طرف بدن بک قرار داد و به پیراهن نازکش که در اثر ضربات بیرحمانه شلاق پاره و به رنگ خون درومده بودند، چنگ زد و صدای پاره شدن پارچه، سکوت مبهم اتاق رو در هم شکست!
هوای خنک اتاق لرزی به تن خسته اش انداخت و لغزش خون گرمی از روی پوستش که تضاد دردناکی رو ایجاد میکرد!
بکهیون با حس ناخن های چان که لای زخم های تازه و خیسش کشیده میشد، با فریاد دردناکی چشمای اشکیش رو بست و به چرم تخت چنگ زد و انگشت های پاهاش رو به هم فشار داد تا تحملش رو بالا تر ببره اما متوقف نشدن اون انگشت و ادامه یافتن این جنایت باعث شد تا طاقتش تموم بشه و چیزی رو به لب بیاره که به مزاج چان خوش بیاد و دست از این شکنجه ی بی پایان بکشه!
ESTÁS LEYENDO
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfic#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...