پارت ششم

665 143 1
                                    

حس بازیچه شدن، عذاب آور ترین لحظات رو برای روح شکسته بکهیون به ارمغان آورده بود!

اون قدر با دستای کوچیکش، دونه به دونه عزیزاش رو به خاک سپرده بود که خودش رو با بیرحمی، محکوم به تنهایی بدونه اما حس بازیچه شدن به دست ارباب خونین پاسور فرق داشت... دیگه پای سرنوشت نفرین شده بکهیون نبود که عزیزاش رو به چنگ بگیره و از اون دور کنه... بلکه بکهیون الان یه دشمن داشت!... یه دشمن واقعی! دشمنی که با بیرحمی، پدر عزیزش رو به قتل رسوند و اجازه نداد تا بکیهون کمی طعم خوش زندگی رو بچشه!

اون قدر از خود بیخود شده و پریشان بود که میتونست از درون، روح متلاشی شدش رو توی یه مشت جمع کنه اما ظاهرش فقط بوی شدید انتقام میداد...

به خودش قول داده بود تا زمانی که انتقام نگرفته، نه قطره ای اشک بریزه و نه به عزای عزیز کرده اش بشینه!

جسم پدر با خشم ارباب پاسور از هم دریده شده بود اما بکهیون اجازه نمیداد روحش هم با این عذاب توی اون دنیا به زندگیش ادامه بده!

اون حتما انتقام پدر رو میگرفت و توی زندگی بعد با افتخار باهاش رو به رو میشد و بهش میگفت که چقدر توی نبودنش دلتنگ شده... که چقدر زندگی بیرحم بوده که نتونسته آخرین ذرات خوشبختی رو برای بکهیون حفظ کنه!

اون به بدترین شکل از ارباب بیرحم پاسور انتقام میگرفت و بیرحمی رو با زبون خودش به اون یاد میداد چون کلمه انتقام، با رنگ ترسناک خون توی سرش حک شده بود!

جونگکوک: تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟ مگه بهت نگفته بودم پیش مادرم بمونی؟ اگه بلایی سرت میومد؟ تو...توی احمق با چه جرئتی منو دنبال کردی؟؟ نکنه دیوونه شدی؟ زده به ســــررررت؟؟؟؟؟؟؟

بکیهون بدون توجه به چهره غریبه ای که در جمعشون با نگاه ترسناکش مشغول دید زدنش بود، به سمت جونگکوک حرکت کرد و رو به روش ایستاد و به سینه اش که با خشم بالا و پایین میشد دست کشید تا به آرامش دعوتش کنه!

بکهیون: ازم عصبی نباش...لطفا...لطفا...لطفا... طاقت ندارم ازم عصبانی باقی بمونی!

جونگکوک نفس عمیقی کشید تا خشم جمع شده توی مشتاش رو در جا خفه کنه و دستی به صورتش کشید تا مطمئن بشه از اشکای خشک شده اش، آثاری باقی
نمونده!....

جونگکوک: برگرد خونه! همین حالا زود!

بکهیون با تعجب از جونگکوک فاصله گرفت و فریاد کشید

بکهیون: پــــدر کـــشتــه شـــده! کــشتنــش... میفـهمی؟؟اون مرده و من نتونستم هیچ کاری کنم... من نتونستم نجاتش بـــدم...ازم نــخواه کوتــاه بیــام... امــکان نـــداره! هــرگــز هــرگــــز! من برنمیگــردم و تو نمیتـــونی جلوم بگیــری!

جونگکوک که طی چند روز گذشته به شدت تحت فشار روانی بود و دیگه نمیتونست بیش از این خودش رو کنترل کنه، فریادی بلند تر از بکهیون کشید و باعث شد تا تهیونگ که تا الان تنها یه تماشاچی خشمگین و شاکی بوده، بترسه و نقش میانجی گر رو بازی کنه!

LuCifer | Chanbaek | FULLWhere stories live. Discover now