هر شروعی میتونه ترسناک باشه اما شروع دوباره ای که پس از زمین خوردن رخ میده،علاوه بر ترسناک بودنش، خیلی دردناکه!
بکهیون از شروعی دوباره پس از این تاریکی مطلق میترسید! از وحشتی که پس از باز کرده پلک های به هم جفت شدش منتظرش بود، واهمه داشت!
سه شماره... "تا سه میشمرم و چشمام، رو به دنیای تازه ای باز میشه!"
در دل با خودش تکرار کرد و از حس آرامشی که به بدنش به یکباره ترزیق شد، لبریز از شادی بود!... با تمام وجودش آرزو کرد که کتاب مقدس به دنیای پس از مرگ به درستی اشاره کرده باشه و اون حالا پس از باز کردن چشماش، با پدر روحانی که تنها چند ساعتی از مرگش نگذشته بود، همراه بشه!... اون حتما کمکش میکرد تا خانواده از دست رفته اش رو توی بهشت پیدا کنه!
با تصور این رویای شیرین، ناخوداگاه لبخند نرمی روی لب هاش نشست
یک
دو
سه...
چشماش رو اون قدر ساده رو به دنیای جدیدش باز کرد که بعید میدونست وارد دنیای بعدی شده باشه!
بکیهون چشماش رو که مورد هجوم نور مستقیمی قرار گرفته بود که از سمت پنجره به درون اتاق میتابید، محکم به روی هم بست اما با حس تیرگی که جلوی نور خورشید رو گرفته بود، این بار با آرامش خیال بیشتری پلکای بسته اش رو دعوت به شکفتن کرد!
چانیول: بالاخره چشمات باز کردی!
بکهیون با شنیدن صدای خشنی که بینهایت آشنا بود، قلبش به یکباره فرو ریخت و گردن خشک شدش رو به سختی روی تخت چرخوند تا با هیبت ارباب پاسور که با دلرحمی جلوی نور خورشید ایستاده بود، رو به رو بشه!
با دیدن نیشخند مرموزی که گوشه لب چانیول شکل گرفته بود، توی دلش پوزخندی به خودش زد! پس نمرده بود!... آره بکهیون هرگز اون قدر خوش شانس نبود که مرگ درِ خونه اش رو بزنه و به همین شیرینی اون رو همراه خودش به دنیایی ببره که همیشه آرزوش رو داشت!
بکهیون لب هاش رو به اعتراض باز کرد اما از گرفتگی صداش به شدت متعجب شد!
بکهیون: تو نجاتم دادی؟ اما نه... تو میخواستی من بمیرم! میخواستی منم بکشی همونطور که پدر روحانی رو کشتی! تو یه قاتل روانی هستی که اجازه دادی توی سرفه هام خفه شم و بهت التماس کنم تا نجاتم بدی!
چانیول صندلی کنار تخت رو چرخوند تا درست رو به روی بکهیون قرار بگیره و پس از جای گرفتن روی صندلی، پاهاش رو روی تخت دراز کرد و سنگینی پاهاش روی زانوهای بک باعث شد تا اون خودش رو بالا بکشه و روی تخت بشینه!
دستاش رو به هم قلاب کرد و روی شکم خودش گذاشت و متفکرانه به سقف خیره شد
چانیول: بوی خونش لذت بخش بود... حتی صداش وقتی با التماس ازم میخواست تا اجازه بدم زندگی کنه! راستش وقتی جلوم زانو زد و طلب بخشش کرد خیلی سورپرایز شدم.... اون حتی نمیدونست داره بخاطر چی عذرخواهی میکنه! اون مُرد چون فقط
باید کشته میشد اما تو زنده موندی چون باید زندگی کنی! تو حق نداری بمیری! نه تا زمانی که من میخوام!
YOU ARE READING
LuCifer | Chanbaek | FULL
Fanfiction#Complete فیکشنی که تا مدتها ذهنت رو به تسخیر خودش درمیاره و روی روحت خش میندازه🕷 فیکشــن: لــوسیفــر ♠️ luCifer ♠️ کاپــل: چانبــک ، ویکــوک ، کوکــوی ژانـر: ارباببــردهای ، روانشناسی ، اسمــات ، رازآلــود ، ترســناک نویسنـده: مهتــا روز آپ: #ک...