پارت هفدهم

632 154 29
                                    

ورود به بازی جدیدی که از نظر چان بی اهمیت بود، برای بکهیون تبدیل به یک مارپیچ بی انتها شده بود.... میون پیچ های طویلی گیر افتاده و صدای فریاد های اژدها و آتیشی که از دهانش زبانه میکشید رو میدید اما راه نجات رو پیدا نمیکرد... اون اژدها اونقدر چمن های مارپیچ رو با آتش خشمش میسوزوند تا در نهایت دامن بی پناه بکهیون رو نشونه بگیره!

از نفس افتاده و با پریشونی درحالی که از سوز سرمایی که بدن برهنش رو به لرز می انداخت در رنج بود، به حال خودش رها شد...

به چشم دید که چطور چان درست توی همون منطقه ای که برهنش و با اون سوال عجیب ذهنش رو درگیر کرده، با قدم های بلندی ازش فاصله گرفته!

بکهیون تصور میکرد همه چیز رو میدونه اما در واقع اون هیچ چیز نمیدونست... اون نمیفهمید بیشتر از خودش، این چانیول که با پا گذاشتن توی این منطقه نحس داره از خودش انتقام میگیره و تاوان روزهایی رو پس میده که هیچ نقشی توی به وجود اومدنشون نداشته!

بکهیون: چــــان؟!

فریادی به نشونه ی اینکه منتظرش بمونه کشید و با بیشترین سرعت، درحالی که دستاش رو ضبدری روی بدن برهنش گرفته بود به طرف چانیول دوید

بکهیون: لباسم...

چانیول پیراهن بک رو به سمتش گرفت اما زمانی که بکهیون دستش رو دراز کرد تا لباسش رو پس بگیره، متوجه سیاهی عفونت روی شکمش شد... درست همون منطقه ای که با بیرحمی به این روز انداخته بود!

چانیول: راه بیفت!

بکهیون چشمای درشت شده از تعجبش رو به چانیولی دوخت که داره به سرعت از معبد سوخته خارج میشه و به سمت مسیر جدیدی قدم برمیداره!

بکهیون: لباســـم!!!

فریادی کشید و زمانی که بی ثمر بودنش رو احساس کرد، چاره ای جز تحمل سوز سرما نداشت پس دویدن همراه با درد به دنبال مردی که اصلا بهش اعتماد نداشت رو به یخ زدن وسط اون فضای نفرت انگیز ترجیح داد!

چانیول زمانی که چشمش رو جاده باریک افتاد، از سرعت قدم هاش کم کرد و با احتیاط بیشتری ادامه داد چون هرگز خیال نداشت بخاطر لیز و گلی بودن بیش از حد اون مسیر، درست مقابل چشم های فرصت طلب بکهیون پخش زمین بشه! و بکهیون هم به تبعیت از چان با احتیاط گام برداشت و سعی کرد تا به کثیف شدن پوتین های نازنینش با هر بار فرو رفتن توی گل های خیس، حرص نخوره!

با گذر از اون جاده ی باریک و نسبتا تاریک، وارد منطقه بزرگ و خالی از درختی شدند که با تپه های کوتاهی که از علف های سبز، درخشان و تازه پر شده و گل های وحشی بنفش و زرد، بی مانند به یک بوم نقاشی نبود!

پرندگان روی تپه ها با نوک فرود میومدند... چیزی برداشته و دوباره اوج میگرفتند... رقص پروانه ها میون انبوهی از گل ها و زنبورک های زحمتکش و آفتابی که درخشش و زیبایی علف های خیس رو دو چندان کرده، باعث شد تا قلب مهربون بکهیون از شادی لبریز بشه!

LuCifer | Chanbaek | FULLWhere stories live. Discover now