6

29 7 4
                                    

1398/7/2
امروز بغل دستیم رفت و پشت سرم نشست
حس میکنم اونی که از اولش پشتم بود بهش پیشنهاد بود تا تنها نباشه.
خوبه که میتونه انقد راحت همچین پیشنهادی بده...
دبیرها میومدن و حرف میزدن...
شاید هم یه خورده چیزی بچه ها یاد میگرفتن
ولی من همه چیز رو توی دفتر آبی کوچولوم مینوشتم
زنگ تفریح داشتم آهنگی رو با خودم زمزمه میکردم
دفترمو در اوردمو از آخرش متن آهنگ رو تاجایی که یادم میومد نوشتم
چندتا از دخترا کنجکاو شدن که چه راحت همچین چیزایی مینویسم،به نظر چیز سختی نمیومدن آخه...
بعد از اون دقیقا زبان داشتیم و با کمال تعجب نیمکت من یه جورایی پر بود
هر دو دیقه یه بار یکی میومد تا ازم کمک بگیره تا یه متن کوتاه درباره خودش بنویسه و بخونه تو کلاس
به همشون کمک کردم و فهمیدم... واقعا وضع زبان این کلاس خرابه

How did we get hereWhere stories live. Discover now