1398/7/9
بازم زبان داشتیم
بازم خوشحال بودم
میتونستم بیشتر با بقیه ارتباط برقرار کنم و کمکشون کنم
اینم گفتم؟ هم تختی پلنگم بازم غایب بود
بنظرم عجیب بود دو روز پشت سرهم اونم اولای مدرسه...
با جابجا شدن یه سری از بچه ها اون دوتا دختری که وسط، نیمکت جلو مینشستن اومدن این طرف و جلوی من نشستن و الان اون وسط فقط دونفر پشت نیمکت بودن
زنگ زبان! اون زنگ دختری که نقاشیمو میکشید و الان اگه سمت چپم رو نگاه میکردم فقط یک متر ازم فاصله داشت یهو بلند شد اومد نشست پیشم و گفت :اشکالی نداره امروزو بشینم پیشت؟
+نه نه ولی... هم تختیت...
_هم تختیم چی؟
+جاتو عوض کنی تنها میمونه... ناراحت نمیشه؟
_این همه آدم جاشونو عوض کردن منم یکی از اونا. بعدشم... تویی که تنهایی یعنی ناراحتی؟
+نه نه. من خوبم
و خیلی آرومتر ادامه دادم "عادت کردم..."وسایل هاشو آورد و گذاشت کنارم و گفت "خبببب حالا که نیستی" همینطور که نگاهشو ازم میدزدید ادامه داد : راستی میتونی یه خورده تو درسا کمکم کنی؟ فهمیدم از مدرسه تیزهوشان اومدی گفتم شاید بتونی. میدونی... درسم همچینم بد نیستا فقط یه خورده باید بیشتر همچیو تمرین کنم مگرنه منم خودم شاگرد-
_اوکی اوکی کمکت میکنم😸

YOU ARE READING
How did we get here
Non-Fictionفقط... نوشتن اتفاقات زندگیم و... ووت مهم نیست خوشحال میشم کامنت بزارین(البته اگه کسی بخونتش)