همیشه از جرئت حقیقتا بدم میومد...
ینی چی آخه
آخه-
فک کنین. به من و صنم افتاد
و صنم ازم پرسید تاحالا خودتو تو آینه دیدی؟
و منم جواب دادم آره! همه میبینن خب
و همه ترکیدن از خنده
خو من باید از کجا اونموقع یه خورده منحرف تر فکر میکردم؟ :')
من هرروز صوتمو تو آینه میبینم :')
اینجا بود که فهمیدم باید به حرفای سادشون خوب فکر کنم :')یکی دیگه هم به من افتاد که باز حقیقتو انتخاب کردم (حقیقتا... اونموقع اصلا جرئت نداشتم جلو یه مشت بچه عوضی و منحرف همچین چیزیو انتخاب کنم اصن) نرگس ازم پرسید کیو تو این کلاس از همه بیشتر دوس داری؟
شیرین از اونور دایره زود گفت : وا! مگه اینم پرسیدن داره؟ صنمه دیگه! مگه نه مرضیه؟
و به من نگاه کرد
منم فقط خیلی مظلوم سرمو تکون دادم
صنم متعحب برگشت سمتمو گفت : واقعا؟
و بازم
فقط سرمو تکون دادم
میخواستم بهش بفهمونم که چقد برا با ارزشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/269775191-288-k252446.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
How did we get here
Kurgu Olmayanفقط... نوشتن اتفاقات زندگیم و... ووت مهم نیست خوشحال میشم کامنت بزارین(البته اگه کسی بخونتش)