_خب پس رنگا با بابای مبینا و عموی شیرین. هرکدوم که ارزونتر دراومد از اونجا میگیریم تو یه برگه برا هردوتون نوشتم به چه اندازه از چه رنگ میخوایم و بقیه هم قراره پولشو تقسیم کنیم و اون چیه جارویی که باهاش دیوارارو رنگ میکنن هم با مرضیه و الهام و مهتا و ملینا هرچی بیشتر بهتر...
منو صنم با یه ورق نشسته بودیم رو نیمکتو همه دوروبرمون جمع شده بودن کم کم داشتم خفه میشدم
صنم: خب حله دیگه؟ کسی مشکلی نداره که اینجارو یکم رنگ و رو بدیم از زندون بودن دربیاد؟
خببب حالا برین اونور جا نفس کشیدن نیس خفه شدمممبعد از اینکه اکثر بچه ها رفتن سرجاشون سمت صنم برگشتم
_صنم حالا کی رنگ کنیم؟ خودمونم که نمیتونیم باید یکی دونفر بیان دیگه بعدشم طول میکشه بخواد خشک شه باید نیمکتا اینا جابجا بشنصنم خیلی بیخال جواب داد
_تقویمت! ماه بعد سومین هفتش چهارشنبه هم تعطیله. میتونیم سه شنبش که زنگ آخر ورزش داریم یه خورده کمک بگیریم نیمکتارو ببریم بیرون بعدشم که آماده رنگهبه دیوار تکیه دادم و پاهامو روی هم انداختم
_هومم. خوبه اینجوری
فقط میمونه یه چیز
+چی؟
_باید با خانم خدایاری(مدیر) حرف بزنیم ببینیم اصن اجازه میده یا نه...
+حله. زنگ بعد میریمصدای زنگ اومد و این یعنی باید همه برمیگتن سر کلاساشون...
به ملینا نگاه کردم که موهای جلوی مهتا رو یخورده درست کرد و زد رو شونش و گفت "موفق برگردیا سرباز! "
_عین زنایی شده که شوهرشون میخواد بره جنگ نه؟
با خنده سمت صنم برگشتم "دقیقا"منم الکی مقنشو صاف کردمو نگاهی به کمرش انداختم که از همون اول بدون سگگ بودو فقط گره شلوغ پلوغی میزدش
گره کمربندشو باز کردمو دوباره محکم و مرتب بستمش و نگاهی به صورتش انداختم
_زنده برگرد ژنرال
+نباید میگفتی موفق برگردم احیانا؟ بعدشم- ژنرال؟؟
_اوهوم+حالا چرا ژنرال؟
_چون ایده رنگ کردن همه از سر تو بود!
+ولی اگه اینطور باشه که تو ام ژنرالی
_ها؟
+آره ما باهم این تصمیمو گرفتیم!!
اونم در مقابل کمربندمو گرفت کشیدتم جلو و ادامه داد"تو همسر من نیستی! تو خودت یه ژنرالی! البته جلوی اینو نمیگیره که همسرم نباشی ولی خب-
با خنده بهش زل زده بودم "صنم!! "
+عا! ژنرال2 تو هم باید بیای! "آروم عقب رفتم "نه من اونجا به دردی نمیخورم چی میخوام بگم! خودتون 4تایی برین متقاعدش کنین"
اومد جلوتر که باعث شد به پشت روی نیمکت خم شم "تو میای! حداقل به عنوان جلوه خوب کلاسمون! و هرچقد هم تعدادمون بیشتر باشه بهتره"
دستشو سمت مقنم دراز کرد تا سرم کنه ولی عقب کشید "زود باش ژنرال2! بدو زرهتو بپوش برییییم" و سمت در دوید
اوه گاد...
با رسیدن به دم دفتر و شنیدن صدای خانم خدایاری که داشت سر یه دختر دوازدهمی به خاطر آرایش کردن خودش و بقیه تو مدرسه داد میزد سمت بقیه برگشتم " فکر نمیکنین... نمیشه برگردیم؟ زنگ بعد میایم که حال و حواش بهتر باشه هوم؟ "
صنم : نه. همین الان میریم کارو یه سره کنیم و رفت و در زد و ماهم پشت سرش رفتیم داخل...
.
.
.
.
.
.
.
.
تموم شد.
در دفترو آروم بستم و سمت بقیه برگشتم...
_خب... فک میکنم خیلی بهتر از چیزی که انتظار داشتیم شد نه؟
که بقیه به خودشون اومدن و با لبخند های فایو رفتنو همو بغل کردن.
صنمم با لبخند اومد دستمو گرفت و پشت سرش کشید و از راهروی وسط مدرسه فرار کردیم طبقه بالا قبل از اینکه دبیرا برن سر کلاس

KAMU SEDANG MEMBACA
How did we get here
Nonfiksiفقط... نوشتن اتفاقات زندگیم و... ووت مهم نیست خوشحال میشم کامنت بزارین(البته اگه کسی بخونتش)