14

22 7 19
                                    

1398/7/15
بالاخره کتابامون اومد
و طبق معمول جمله ای که هرسال میشنوم "همین الانشم از درسا عقبیم"
زنگای تفریح دونه دونه کتابا رو باز کردم و عکسا و یه خورده مطالبشون دقت کردم. این کار موردعلاقه هرسالم بود که صنم هم اومد پیشم و با من همراهی کرد .
فهمیدم این دختر از چیزی که فکر میکردم خیلی بهتره و سالم تره.
شکلات! واقعا که خیلی شکلات دوست داشت مخصوصا از این شکلات های کیت کت ولی فکر نمیکردم انقدر...
امروز یدونه دوتاییش رو آورده بود و میدونین چیکار کرد؟
یکیش رو داد به من!
وقتی میخواستم بخورم دیدم گرفته جلو دماغش و داره از ته دلش شکلات رو بو میکنه برام جالب بود
واقعا بوی خوبی میداد
تابحال همچین کاری نکرده بودم
بعدش دیدم یه گاز کوچیک زد، چشماشو بست و قشنگ تو دهنش مزه مزش کرد و صدای مثل "اومممم" یا "عاشقتم لعنتیییی" در آورد و همینطور ادامه داد
منم همه کاراشو تکرار کردم البته به جز اون اصوات نامفهوم که از دهنش در میاورد
حس کردم ایندفعه... طعم متفاوتی میده...

یه حسی بهم میگفت کتابا میرسه دستمون به خاطر همین ایندفعه با کیف خالی اومدم مدرسه و برگشتنی قشنگ کمرم شکست انقد وزنشون زیاد بود آخه 16 تا کتاب؟؟؟

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اسم شکلاترو... یادم نمیومد لعنتی :')
عکسشو گداشتم گفتم اگه شمام یادتون نباشه
خلاصه ...😂

How did we get hereWhere stories live. Discover now