23

18 4 21
                                    

زنگای ورزشو خیلی دوست داشتم ولی خب ترجیح میدادم هیچ وقت نباشن
گرم بودو همه رو یه خط نشسته بودیم زیر یه سایه و به پشتمون تکیه داده بودیم که تو یهو بلند شدی و داد و بیداد راه انداختی که" ینی چی خب؟ نشستین اینجا زانوی غم بغل کردین که چی! بلند شین یه کاری بکنیم دیگه بیاین اصن مسابقه دو! وسطی یا... چی میدونم بیاین یه کاری بکنیم"

دبیر ورزش که از خداش بود بتونه یه خورده تکونمون بده موافقت کرد و همه اینا باعث شد که اکثر بچه ها بلند شن و برن توپی طنابی چیزی بیارن ولی من نشستن اینجارو ترجیح میدادم تا اینکه یه کتونی طوسی با خطای صورتی جلوم دیدم و همون لحظه تو ذهنم اسم تو نقش بست
"صنمه"

و بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم : ول کن من خستم نمیخوام تکون بخورم
واقعا هم نمیخواستم! دوست نداشتم. وقتی تحرک میکردم یا میدوییدم... کلا دوست نداشتم این کارارو در کل ولی به زور دستامو گرفتی تا بلندم کنی
چرا بیخیالم نمیشی؟ چرا انقد دوروبرم میپلکی اصن؟ نمیخوام!! نمیخوام انقد پیش هم باشیم...

یهو دستامو گرفتی و کشیدی و چون خودمم میخواستم بلند شم قطعا زورت بیشتر میشد
به خاطر همین بود که یهویی از زمین بلندم کردی که اگه تعادلم خیلی خوب نبود احتمالا بغلت پخش زمین میشدم
ولی کاش اون فرصتو از دست نمیدادم...

How did we get hereWhere stories live. Discover now