نامجون : POV
آخرین باری که اینطوری کنار هم نشسته بودیم تقریبا یک ماه و نیم پیش بود. یعنی دو هفته قبل از اینکه باهام کات کنه. اون موقع کل تایم دور دورمون رو داشتیم به 1975 گوش میکردیم. حتی تصمیم داشتیم برای کنسرت این ماهشون بلیت بخریم و بریم منچستر.
کدوممون می تونست اون لحظه فکرشو کنه که شیش هفته دیگه با این جو مسخره بینمون نشستیم و بعد از نیم ساعت هنوز یک کلمه هم حرف نزدیم.
آهنگ مورد علاقه ی جفتمون پلی شد. I always wanna die ( sometimes ) .
اولین بار جین این اهنگ رو ساعت چهارو نیم صبح برام فرستاد. شاید نزدیک به سه ماه از آشناییمون می گذشت.
زیرش بخشی از لیریک رو هم نوشته بود:
I bet you thought your life would change
But you’re sat on a train again
Your memories are sceneries for things you said
But you never really meant
You build it to a high to say goodbye
Because you’re not the same as them
But your death it wont happen to you
It happens to your family and friends
ناخودآگاه ذهنم درگیر یه قسمتی از لیریک شد.
" خاطراتت چیزایی ان که گفتی ولی هیچ منظوری ازشون نداشتی "
اگه جین هیچ منظوری از بهم زدنش باهام نداشت چی ؟
بی اراده سکوت مسخره ی بینمون رو با سوال مزخرفم شکستم!
" تو هم منظوری نداشتی ؟ "
جین با تعجب نگام کرد. برای اولین بار بعد از یک ماه دوباره چشماشو دیدم.
" من ازهیچی منظوری ندارم "
" پس بهم زدنت با منم منظور خاصی نداشت ؟"
نفس عمیقی کشید و روشو برگردوند. خودم هم حس خوبی از این سوالام نداشتم. دلم نمی خواست حالا که حتی خودشم می تونه حال خرابمو ببینه بیشتر با این کارام نشون بدم که چقدر فاکدآپم.
روشو کرد سمتم و گفت:" تو از سرم زیاد بودی نامجون! ما نمی تونستیم به جایی برسیم "
بیشتر از حرفش ، اون بغض مسخره ای که تو صداش بود عصبیم کرد.
صدام وقتی می خواستم حرف بزنم می لرزید ولی مگه مهم بود؟!!
" اونوقت خودت تنهایی به جای جفتمون تصمیم گرفتی ؟ خودت یه روز از خواب بیدار شدی و گفتی چه روز خوبی ! اوه راستی نامجون از سرم زیاده. "
پوزخند زدم.
" کارت خیلی احمقانه بود! منتظر بودم بگی ازت خسته شدم ، ازت بدم اومد ، چه می دونم ؛ از همین بهونه هایی که ادما برا هم میارن. می تونستی اینا رو بگی "
تو حرفم پرید :" ولی نمیخواستم بهت دروغ بگم "
مکث کردم. چند لحظه چشمامو بستم. می خواستم خودمو تو این گردابی که بلند شده پیدا کنم. ولی نمیشد، نمی تونستم.
" می تونستیم همین لحظه مثل جیمین و برادرت همو ببوسیم ، همو بغل کنیم ، دوتایی مثل همیشه از موسیقی لذت ببریم ، بهم از روز خسته کننده ی کاریت بگی و بگم خیلی دیوونه ای که فکر میکنی انبارگردانی کتابا کار خسته کننده ایه. ولی الانو ببین! کجا وایستادیم ؟ این وضعمون بخاطر خودخواهیاته. بخاطر اینکه مثل همیشه فکر کردی چهار سال بزرگتر ازم بودن این حق رو بهت میده که به جای من تصمیم بگیری."
سکوت کرد. چیزی نمی گفت. به جاش دوباره پاکت سیگار لعنتیشو دست گرفت و یه نخ بیرون کشید.
" تمومش نمی کنی ؟ چهارمیشه .! "
با تعجب بهم نگاه کرد. دست خودم نبود. هنوز دوسش داشتم. هنوز می خواستم اوضاع بهم ریخته ی بینمون رو درست کنم.
جین لبخند زد.
درست مثل شب هایی که تو بغلم می گرفتمش و زیر گوشش شعرهای رَمبو ( آرتور رمبو: شعر فرانسوی ) می گفتم.
مثل شب هایی که روش خیمه زده بودم و چتری های خیس از عرقش رو از پیشونیش کنار می زدم و می پرسیدم درد داره ؟ و لبخند میزد میگفت اصلا.
" با این تازه میشه سومی "
غر زدم :" هر چی! برای عضوِ کلاب 27 شدن هنوز وقت داری. با این تعداد سیگارایی که میکشی باید کلاب 25 رو برات راه بندازن"
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. دیدن خنده اش از کی برام معذب کننده شده!؟ ولی با این حال هنوزم قشنگه. هنوزم دیدن خندش و شنیدن صدای خنده هاش برام حس معرکه ای داره.
" هممون دیر یا زود می ریم "
نفسمو بیرون دادم. شیشه رو پایین کشیدم چون دود سیگارش هوای ماشینو داشت خفه می کرد.
صدای ضبطو تا ته زیاد کرد.
آهنگ Blue از the neighbourhood داشت پخش می شد.
جین یه دفعه با صدای بلند شروع کردن قسمت کورس آهنگ رو خوندن.
You’re the one who blew that
Make it tough to get it out
You’re done but I’m ready now
موقع خوندن این جمله ها مستقیم تو چشمام نگاه می کرد و با عشوه هایی که هیچ شباهتی به اداهای زنانه نداشت میخندید و تکرار می کرد.
سیگار مثل همیشه بین انگشتاش مثل تک ستاره ی آسمون شب های بارونی می درخشید. انگشتای کشیدش ، رگ گردنش وقتی سرشو می چرخوند ، لب های برجستش وقتی اون کلمات رو ادا می کردن .... لعنت بهت جین که اینقدر ظالمانه داری زجرم میدی.
" این آهنگ ما بود یادته ؟"
نگامو ازش گرفتم و جواب دادم :" یک ماه برای فراموش کردن همه چیزای بینمون اونقدر کافی نیست. "
آهنگ تموم شد. به نفس نفس افتاده بود. سیگارشو از لا پنجره انداخت زمین.
سرشو انداخت پایین و چند لحظه بعدش به آرومی دستشو گذاشت رو پام.
حس لمس دستش بعد از اون همه وقت دوری ، بعد از روزهایی که هروقت اراده می کردم می تونستم داشته باشمش ؛ احساس عجیبی داشت.
بی اراده نگام به سمتش کشیده شد. سرشو بالا آورد و تو چشمام خیره شد.
" میخوام اعتراف کنم که هیچ روزی نبوده که با سراب حضورت کنارم از خواب بلند نشم. هیچ شبی نبوده که وقتی کابوس می بینم ناخوداگاه دستمو به دنبال لمس تنت رو ملحفه نکشم. هیچ لحظه ای نبوده که بی حواس از پشت شیشه ی کتاب فروشی تو پیاده رو دنبال پیدا کردنت نباشم. تو این یک ماه حتی یک بار هم نشده که دست از مرور کردن تک تک خاطرات و لحظه هامون با هم برداشته باشم. "
شنیدن این حرفا ازش اونم وقتی که خودش کسی بود که بینون رو بهم زد ، حالمو بد میکرد. باعث میشد بخوام از این همه تناقض و دوگانگی بالا بیارم.
چشمام داشتن می سوختن و گلوم راهش بسته شده بود. یه بغض گنده از لحظه ی اولی که جینو دیدم اونجا جا خوش کرده بود.
" داری با من چیکار می کنی جین ؟!....داری با خودت چیکار می کنی ؟.... چرا این بلا رو سرمون آوردی ؟..... چرا خودمونو نابود کردی ؟ "
دیدم که داره سعی میکنه بغضشو قورت بده. دیدم که فکر می کنه نمی تونم رد اشکاشو رو صورتش ببینم.
" توهیچی نمی دونی نامجون. من مجبور بودم. مجبورم که تمومش کنم. می فهمی ؟ پس فقط بهم اعتماد کن "
بیشتر از اون نمی تونستم کنارش بشینم و به دیوونه بازیاش نگاه کنم. به اینکه معلوم نیست داره چیکار می کنه، به تناقضایی که تو رفتارش تو حرفاش هست زل بزنم و هیچی نگم.
در ماشین باز کردم اما قبل اینکه پیاده شم نتونستم خشممو بیشتر از اون نگه دارم. با عصبانیت سرش داد زدم :" یه بار بهت اعتماد کردم. یادت میاد ؟ گفتی بهم اعتماد کن. من ازت خوشم اومده. بهم اعتماد کن و باهام تجربش کن! آره ؟ یادت میاد؟ بهت اعتماد کردم. گفتم منم ازت خوشم میاد. میخوام به خودمون یه شانس بدم. دادم. همه چی خوب بود. ولی تو گند زدی بهش. تو ریدی به هرچی که بینمون بود. تو گه زدی به اعتمادی که بهت کرده بودم. الان باز میای می گی بهم اعتماد کن. بهم اعتماد کن و رابطه رو تموم کنیم. خب مگه نکردی؟ مگه تو ِ عوضی خودسرانه نیومدی رابطمونو تموم نکردی؟ من حرفی زدم ؟ من احمق چیزی گفتم ؟ جز اینکه مثل همیشه گذاشتم تو به جای جفتمون تصمیم بگیری ؟ الانم میذارم بری. دیگه برام مهم نیست حتی اگه تصادفا هم باهات برخورد کنم. حتی دیگه برام مهم نیست پاشم بیام محل کارت و کتاب بخرم. دیگه خودمو قایم نمی کنم. چون لعنت بهت! از الان به بعد می خوام همون جوری رفتار کنم که ازم میخوای. چون هنوزم دوسِت دارم. ولی فریک نزن. دیگه نمیام سد راه زندگی و روابطت اجتماعیت بشم. "
درو محکم بستم و از جلوی چشمای گرد و چهره ی متعجبانه ی جیمین و یونگی رد شدم.
دیگه برام مهم نیست! اگه واقعا انقدر احمقه که هیچ ایده ای از چیزی که میخواد نداره ولش میکنم تا هروقتی که به یه نتیجه ی کوفتی با خودش و این رابطمون برسه.
***
جین : POV
خورشید تازه داشت طلوع می کرد. قرار بود یه ساعت بعد از روشن شدن هوا راه بیفتیم. هوسوک از یکی از اون ایرلندیا شنیده بود خورشید موقع طلوع از اینجا به وضوح دیده می شه و بخاطر همین اصرار کرد که با دوربین آنالوگی که همیشه همراهشه از این منظره عکس بگیره.
نمی دونم چند ساعت از رفتن نامجون می گذشت! ؟ بعد از اینکه درو محکم بست و رفت اشک هام امونم نمی دادن و تا نیم ساعت چهل دیقه یه بند داشتم گریه می کردم. یونگی پنیک کرده بود! مدام میومد پشت شیشه ی ماشین و با نگرانی تو سکوت بهم نگاه می کرد و چند دیقه بعدش میرفت پیش جیمین زیر گوشش یه چیزایی از اینکه من عوض شدم، رفتارام عجیب غریب شدن و اینا بهش می گفت.
حق با اونه. من عوض شدم! باید عوض می شدم! چون با اون کیم سئوک جین نمی تونستم ازپس این وضعیت تخمی که برام اتفاق افتاده بربیام!
جیمین ضربه ی آرومی به شیشه زد. سرمو بلند کردم و شیشه رو کمی دادم پایین.
" نمیای پایین ؟ میخوایم خط طلوع رو از رودخونه ببینیم "
دستی به صورتم کشیدم. " من خستم. به یونگی بگو زود بیاد حالم خوب نیست "
جیمین چپ چپ نگام کرد. بهم چشم غره رفت و گفت :" هروقت کارمون تموم شد بهش میگم بیاد. تو هم بشین مثل کل دیشب سیگار بکش و اشک بریز "
اون لحظه خیلی دلم میخواست گردنشو لای شیشه ی ماشین خورد کنم! احمق !
جیمین که رفت هوسوک و یونگی و پنج شیش نفر از گروه راب هم دسته جمعی دوییدن سمت خط رودخونه که شروع یه روز تخمی دیگه رو نگاه کنن.
هیچ وقت از روز خوشم نیومد. شب رو ترجیح میدم. نه فقط چون تاریکه و می تونی تو تاریکی هزار کار کنی و به سختی دیده بشی ، بیشتر بخاطر اینکه شب ها ساکته. دنیا انگار مرده! و تو با خیال راحت می تونی بزنی بیرون ، تو دل شب تو قلب تاریکی ؛ آهنگ گوش کنی برقصی مست کنی و برای هیچ کس مهم نباشی.
من هیچ وقت برای هیچ کس مهم نبودم. هیچ وقت نشده حس کنم مادرم بهم اهمیت میده چون وقتی تازه ده سالم بود از دست دادمش. موقع به دنیا آوردن رونا بخاطر عفونت خونی مرد.
وقتی بابام برای اولین بار رونا رو آورد پیش من و یونگی اصلا دلم نمیخواست نگاش کنم چون هیچ وقت نخواسته بودم یه خواهر داشته باشم چه برسه که بخاطرش مامانمم از دست دادم.
یونگی دوازده سالش بود ولی با اینحال بیشتر وقتا رونا رو میاورد تو اتاقمون تا بابا بتونه یه ذره استراحت کنه و بخوابه.
بعضی اوقات می گم شاید همون شبایی که یونگی تا صبح رونا رو تو بغلش میگرفت و تکونش میداد تا گریش بند بیاد بینشون خیلی رازها پیش اومده باشه که من ندونم. شاید به خاطر همینه که رونا تو خونه بیشتر با یونگی حرف می زنه.
از وقتی که یادم میاد همیشه خودمو ایزوله می کردم. از آدما، از جامعه از همه.
سیزده سالم که شد به اصرار یونگی تو یه کمپ تابستونی مدرسه ثبت نام کردم. تازه اون موقعا تونسته بودم رونا رو یه ذره دوست داشته باشم چون 1. شروع کرده بود به راه رفتن و 2. اسممو خیلی بامزه تلفظ میکرد.
بالاخره وقتی که بابا هم بهم اصرار کرد راضی شدم که تو اون برنامه ی مسخره ی دو هفته شرکت کنم .
سرگروه کمپمون یه پسر نوزده ساله بود.
زیباترین پسری بود که تا اون موقع دیده بودم. موهای فندقی با چشمای عسلی رنگ. وقتی می خندید خط لبخندش به زیباترین حالت ممکن رو صورتش نقش می بست.
شبا وقتی بقیه ی بچه ها می خوابیدن یواشکی می رفتم بیرون از چادر تا فقط ببینمش. روتین برنامش این بود که از ساعت دوازده تا سه صبح تو چادرش ، رو شکم دراز بکشه و طراحی کنه.
شاید دیدنش موقع طراحی کردن باعث شد که بخوام دانشگاه نقاشی بخوم. اون اخم جذابی که بین ابروهاش وقتی می خواست تمرکز کنه نقش می بست بی شباهت به اخم نامجون نبود.
چال گونش وقتی می خندید و بهم چشمک میزد و میگفت یالا الان بقیه سهمتو میخورن خیلی شبیه چال گونه های نامجون بود.
اون سال تابستون یونگی و بابا انتظار داشتن وقتی از کمپ بر می گردم روحیم عوض شده باشه ولی هیچی مطابق انتظارشون پیش نرفت ! چون اولا ناراحت بودن همیشگی ِ من و کم حرف زدنم ربطی به روحیم نداشت. این تصمیمی بود که خودم گرفته بودم. و ثانیا هیچ شماره و ادرسی از اون پسر نداشتم و با این همه نداشته باید بعد از دو هفته ازش جدا می شدم.
همون دوره بود که برای پیدا کردن حس مشابهم به اون جذب پسرا شدم. البته شاید اینطور بوده باشه! کسی نمی دونه.
ضبطو روشن کردم.
تا اومدنِ بچه ها ، مثل عادت همیشم چشمامو بستم و تصور کردم من اونیم که داره این کلمه ها و جمله ها رو ریتیمیک می خونه.
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...