جین: POV
مرگ....
مرگ....
تنها چیز لعنتی ای که الان تو ذهنم داره برای خودش آزادانه می چرخه همین کلمه ی لعنتیه!
از خودم متنفرم! بیزارم که نمی تونم وقتی نامجون داره تمام تلاششو میکنه تا بهم لذت بده ، تمرکز کنم و فقط به حرکت دستاش رو عضوم فکر کنم.
" درد داری؟ "
لحن نگران نامجون منو از غرق شدن تو فکرای مسخره نجاتم داد.
دستمو لای موهاش بردم و لبخند زدم:" نه "
کمرمو بالا دادم تا بهش بگم به کاری که داشت میکرد ادامه بده.
سرشو پایین برد و جلوی چشمای متعجب من لباشو دور عضوم حلقه زد. از حس لذت یکباره ای که بهم دست داد سرمو رو بالش فشار دادم و کمرمو بلند کردم. آه عمیقی کشیدم.
" شتت "
نامجون حلقه ی لباشو دور عضوم تنگ تر کرد و زبون خیسشو رو سر عضوم میکشید.
چشمامو بستم. برای اولین بار داشتم لذت میبردم. دیگه فکرای مزاحم تو سرم رژه نمی رفتن. تنها چیزی که تو سرم می پیچید صدای برخورد عضوم با ته گلوی نامجون و ناله های دوتامون بود.
نامجون با سرعت عضومو می مکید و به داخل رون هام چنگ میزد.
از وقتی که بهم برگشتیم هیچ وقت دوباره مثل سابق با هم سکس نداشتیم. قرصا و داروهایی که بخاطر درمان مصرف میکردم و از طرف دیگه افسردگی ای که کم کم هفته های اول بعد از فهمیدن بیماری به روحم راه پیدا کرده بود ، جفتشون مانع از این میشدن که بخوام رابطه داشته باشم حتی اگه نامجون کنارم خوابیده باشه .
نامجون با سرعت بیشتری بهم بلوجاب میداد و همزمان شکم و سینم رو لمس میکرد.
لحظه ای که انگار بیشتر از اون نمی تونستم تحمل کنم و نزدیک بودم، نامجون اتصال لبهاش با عضوم رو از بین برد.
با کنجکاوی سرمو کمی بلند کردم تا ببینم داره چیکار میکنه.
روم خیمه زد و لباشو رو لبام گذاشت. می تونستم طعم پریکام هامو از زبون و لباش حس کنم.
با دست راستش چونمو بین انگشتاش گرفت و وادارم کرد تا مکث کنم.
تو فاصله ی چند سانتی از لب ها و صورتم به چشمام زل زد.
" درد داری ؟ "
خندم گرفت. " نههه! درد ندارم "
" به چی داشتی فکر میکردی ؟ "
اخم کردم. من واقعا نیاز داشتم تا خالی شم و اونوقت نامجون تو این لحظه داشت این سوالا رو میپرسید.
" میشه لطفا خفه شی و فقط بفاکم بدی ؟"
نامجون سکوت کرد. چشماش سرخ شده بودن ، می فهمیدم داره تلاش میکنه تا اشک نریزه.
می فهمیدم چرا با خشونت لبامو می بوسه و زبونمو مک میزنه، بدون اینکه نفس بکشه ؛ چون میخواد بغضش نشکنه! چون میخواد گند نخوره به این لحظه ای که انگار به صورت سوررئالی بعد از قرن ها با هم داریم میگذرونیم.
سرمو رو شونش گذاشته بودم و داشت موهامو نوازش میکرد.
به آسمون تاریک که ابرهای سفید مثل پنبه های رشته شده ، وسطش پراکنه شده بودن نگاه میکردم.
بوسه های ریز و سبک و لمس دستاش بین موهایی که از حجمشون خیلی کم شده بود در کنار باد سردی که از لای پنجره وارد اتاق میشد بیشتر از هر وقت دیگه ای بهم حس زنده بودن میداد.
این اواخر سعی میکنم از هرچیز کوچکی لذت ببرم. سعی میکنم کمتر ناراحت و افسرده باشم ، سعی میکنم هر لحظه به خودم یادآوری کنم که زندم. که هنوز نمردم. که هنوز این سرطان لعنتی تو وجودمه.
بعضی شبا وقتی نامجون میره خوابگاه تا برای ارائه هاش آماده بشه رو تخت دراز میکشم و بالشتی که زیر سرش میذاره رو تو بغلم میگیرم و تا وقتی که خوابم ببره عطرشو بو میکنم. مدام به خودم میگم باید فردا عطر موها و تنشو حفظ شده باشم ولی هربار اونطوری که میخوام یادم نمی مونه. همیشه باید نامجون باشه تا با بغل کردنش تقلب کنم و عطر تنشو دوباره تو ریه هام حبس کنم.
روزایی که میره دانشگاه، رو تخت دراز میکشم و به این فکر میکنم که بعد از من چی میشه؟ به این فکر میکنم که کی بیشتر از همه سر مراسم تدفینم گریه میکنه؟ اصلا کسی گریه میکنه؟
وقتی بمیرم دنیای نامجون چی میشه؟ بعد از من چقدر طول میکشه تا به یکی دیگه دل ببنده؟ اون نفر مثل من پسره ؟ یا دختره؟ وقتی به این سوال میرسم ته دلم آرزو میکنه نامجون بعد از من به هیچ پسری دل نبنده. اونطوری وقتی به لبخندهاش، به چشماش، به طرز راه رفتنش، حتی به بوسه هاش نگاه میکنم کمتر عذاب میکشم. چون می تونم برای خودم توجیه کنم که من تنها پسری ام که تونسته قلب نامجونو به دست بیاره.
نامجون بازوشو از زیر سرم برون کشید و روم خیمه زد.
خندیدم: " اونطوری نگام نکن! دیگه قرار نیست به راند سوم بکشونیم "
لباشو جلو داد و مثل پسر بچه ها غر زد :" بی انصافیه جییییین. میدونی که بعد از چند وقت دوباره اینطوری تجربش کردیم. "
سرمو کمی بالا بردم و لباشو بین دندونام گرفتم و کشیدم. " میدونی بیشتر از همه چی دلم میخواد ؟ " در همون حالی که لباش چفت دندونام بود پرسیدم.
با لذت داشت نگام میکرد. نمیتونست چیزی بگه پس فقط سرشون به نشونه ی نه به چپ و راست تکون داد.
دستمو داخل گرمکنش بردم. با حس سفتی عضوش بعد از اون کارای دیوونه واری که کرده بودیم خندم گرفت.
" جدی که نیستی ؟ "
چهره ی مطلومانه ای به خودش گرفتو دستاشو قاب صورتم کرد :" میخوای جدیتمو بهت نشون بدم؟"
" جدی میگم جون. بدنم دیگه انرژی نداره "
از روم بلند شد و چهارزانو رو تخت نشست :" متاسفم. بگو حالا چی میخوای ؟ "
دستامو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم . می خواستم بگم بیشتر از همه دلم میخواد می تونستم زمانو به عقب برگردونم. سه سال زودتر باهات آشنا میشدم اونوقت مجبور نبودم انقدر زود خودمو برای خداحافظی باهات آماده کنم. بیشتر از همه دلم می خواست که الان جین سه ماه پیش بودم. یا نه، جین پنج ماه پیش یا شایدم شیش ماه پیش.... لعنت بهش که حتی نمدونم این سرطان لعنتی از کِیه که تو وجودم داره نشخوار میکنه !؟
با حس دستاش رو صورتم از فکر بیرون اومدم. با اینکه سعی میکرد لبخند بزنه ولی غمی که تو چشماش موج میزد بدجوری تو ذوق میخورد.
" به چی فکر میکنی جین ؟ " نگرانی و ناامیدی تو صداش واضح بود.
" به هیچی "
" باور نمیکنم "
" میل خودته. "
عصبی شد. " به نفعته به اون چیز مسخره ای که حدسش میزنم فکر نکنی! تو چرا نمیخوای قبول کنی تو این شرایط من کنارتم؟ چرا نمی بینی همه داریم سعی میکنیم دورت باشیم ؟ "
" مسئله همینه که نمیخوام دورم باشین. "
حتی نمی دونم این حرف چرا و از کجا از دهنم پرید بیرون!
نامجون چند بار پلک زد. نفس نفس میزد. با حرص بلند شد و سمت در رفت. قبل از اینکه بره با دلخوری نگام کرد و گفت :" تنهات میذارم تا با خودت خلوت کنی " و رفت.
با نفرتی که از خودم پیدا کرده بودم سرمو محکم چندبار رو بالش و مشتامو رو تشک کوبیدم.
چرا نمیشه هیچ وقت اون چیزی رو بگم که واقعا داره تو قلبم میگذره؟ چرا همیشه باید احساسات و فکرامو به بدترین شکل ممکن به زبون بیارم؟
*****
یکی از عصرهای سرد زمستونی ایرلند بود. نامجون بخاطر شروع شدن ترمش کمتر وقت میکنه اینجا شب بخوابه بنابراین مجبورم کل روز تنها باشم و از بعد از ظهر به بعد حضور نحس رونا رو تحمل کنم.
نمیدونم شاید باید منم مثل یونگی باهاش رفتار میکردم تا فکر ِ موندن تا آخر عمر کنار منو از سرش بیرون کنه ولی متاسفانه از اونجایی که هیچ علاقه ای ندارم تا تو کارهاش دخالت کنم ، خودش بزرگترین امتیازیه که میتونه اینجا بودن براش داشته باشه.
جیمین ظرف کیک شکلاتی رو ، رو میز گذاشت و برگشت آشپزخونه تا سینی ماگ ها رو بیاره.
چیزی که از بودن با جیمین لذت می برم همین بی تفاوت بودنشه. شاید اهمیت بده ولی برخلاف یونگی هیچ وقت سعی نمی کنه نظرشو به بقیه بقبولونه ، دقیقا همون کاری که برادر حوصله سر بر من چهل دیقه ست داره انجام میده.
" .... رونا الان بچه ست. نمی فهمه قراره چه راه طولانی جلوش داشته باشه ولی من و تویی که برادرشیم باید راهنماییش کنیم. مخصوصا اینکه بابا اونو به ما سپرده. تو نباید بهش اینقدر آزادی بدی که تا این وقت شب بیرون بمونه. اصن شبا ساعت چند بر میگرده؟ "
بهش نگاه میکردم. به موهای مشکی ژولیده پولیده ش که برای اولین بار بلند تر از موهای خودم به نظر میاد. به هودی سفید و شلوار کتون مشکی زاپ دارش که خودم برای کادو تولد دو سال پیش بهش داده بودم.
با دقت داشتم نگاش می کردم. اونقدر دقیق که حتی فهمیدم گوش راستش رو دوباره سوراخ کرده و الان سه تا سوراخ رو لاله ی گوش راستش داره و دو تا رو گوش چپ. حتی تتوی کاپلی مینیمالی که با جیمین ست کرده بودن رو انگشت فاکش برای اولین بار برام مسخره به نظر اومد.
بهش نگاه میکردم. به حرکت لب هاش، به حرکت دستاش که با حرص و نگرانی تو هوا تکونشون می داد و هر از گاهی به بند چرمی ساعتش دست میکشید، به بالا پریدن ابروها و گشاد کردن مردمک چشماش وقتی داشت راجع به چیزی حرف میزد ؛ به همه ی اینا نگاه میکردم ولی نمی تونستم خودمو قانع کنم تا به موضعه های تکراریش گوش بدم.
" جین! حواست بهم هست؟ "
" اره " ولی بلافاصله ناخواسته رو کردم به جیمین تا ازش راجع به تتو آرتیستی که پیشش میره سوال کنم. " راستی اون تتو شاپی که میری هنوز تو همون خیابون میدِنه ؟ "
جیمین با بی تفاوتی جرعه ای از قهوه ش نوشید و سرشو تکون داد:" اون هنوز اونجاست ولی دیگه پیشش نمیرم. یه جایی رو از اینستا پیدا کردم کارش خیلی بهتره حرفه ای ترم هست به نظرم. " با ذوق اومد کنارم نشست و شلوارشو پایین کشید تا وی لاینشو نشونم بده. " میخوام بدم اینجا برام یه طرح تتو کنه ولی یونگ نمیذاره. "
بهش نگاه کردم. با حرص بهم زل زده بود. خندم گرفت. " چرا نمیذاری؟ زنت که نیست ! "
بهم چشم غره رفت و پاکت سیگارو از رو میز برداشت ، بلند شد.
وقتی دیدم چیزی نمی گه رو به جیمین گفتم:" چرا به حرفش گوش میدی؟ تن خودته برو هر کاری دوست داری بکن. به کسی ربطی نداره "
صدای دادی که یونگی کشید شوکه م کرد:" همه مثل تو سرخود نیستن که هر غلطی بخوان بکنن. "
قبل اینکه بتونم چیزی بگم جیمین فشار آرومی به بازوم وارد کرد و بلند شد نزدیک یونگی رفت.
" خیله خب حالا. انگار الان رفتم تتو زدم. "
دوباره داد زد :" بحث تتو زدن تو نیست نمی فهمی؟ بحث سر حماقت اون احمقه! می شینه برای هرکی نطق میکنه از ک*شرای آزادی حرف میزنه. "
جیمین سعی کرد آرومش کنه. سیگارو از لای انگشتاش گرفت:" بس کن یونگی. "
" با همین مزخرفاته که میذاره رونا هر قبرستونی بره و با هر گوهی حرف بزنه و خیلی هم جالبه پستای نکبتیشو تو فیسبوک و اینستاگرام لایک هم میکنه.... "
وسط حرفش پریدم. " اگه میخواستم مثل تو رفتار کنم که اینجا هم نمی تونست دووم بیاره. تو کی هستی یونگی ؟ فکر میکنی کی هستی ؟ کشیش؟ پدر روحانی ؟ کدوم احمقی که فکر میکنه یه دختر شونزده هیفده ساله تو این خراب شده باید صاف بره مدرسه و برگرده خونه ؟"
دستاشو به کمر زد و از دیوار فاصله گرفت:" من هیچ گهی نباشم حداقلش اینه که احساس مسئولیت میکنم. ولی تو به تخمتم حساب نمیکنی که رونا داره چیکار میکنه اون وقت میری عکسشو که داره سیگار میکشه لایک میکنی ؟ "
کلافه شدم. ناخواسته صدامو بالا بردم. :" الان همه ی دردت اینه که چرا عکساشو لایک کردم؟ "
" احمق! همیشه همینقدر بی مسئولیت بودی.... "
بی مسئولیت.... بی مسئولیت.... این کلمه ی تخمی هیستریکم کرده بود. ماگ سرامیکی ای که نامجون برام خریده بود و از حرصم پرت کردم سمت یونگی.
" اینقدر برام از مسئولیت حرف نزن! اونی که مسئولیت نداره تویی نه من. تو عوضی تر از منی. خب؟ تو عوضی تر از اینی هستی که نشون میدی. من مثل تو پاپیچ رونا نمیشم میدونی چرا؟ بخاطر بی مسئولیتیم نیست. بخاطر اینه که اهمیتی بهش نمیدم. چون علاقه ای بهش ندارم. چون اون باعث شد مادرم بمیره. می فهمی؟ "
جمله های آخرو با حرص و نفرت بیشتری رو صورت یونگی فریاد میزدم. حتی یادمم نمیاد کی از مبل بلند شدم و رسیدم بهش که اینطوری سرش فریاد بکشم.
یونگی نگاش سمت من بود. ولی به من نگاه نمیکرد. به جایی پشت سرم خیره شده بود و لباش می لرزیدن.
این جیمین بود که زمزمه کرد :" رونا " و وقتی برگشتم صورت خیس از اشک رونا بهم سیلی زد.
سرجام ایستاده بودم. می دونستم باید حرکت کنم. می دونستم که باید برم جلو و سعی کنم باهاش حرف بزنم. می دونستم حتما حرفامو شنیده که اونطوری داره گریه میکنه. ولی نمی دونم چرا توان حرکت نداشتم. انگار تو یه لحظه فشار همه ی جهان رو دوشم قرار گرفت و سینه م از غم مچاله شد.
رونا با سرعت از کنارمون گذشت و رفت تو اتاق. تازه اون موقع بود که متوجه ی جعبه ی دونات های موردعلاقم شدم که رو زمین کنار تکه های سرامیک ماگ محبوبم، له شده بودن!
یونگی خواست بره پیشش که جیمین با لحن خشکی مانعش شد:" تنهاش بذار "
و رفت رو کاناپه همونجایی که قبلا نشسته بودم نشست و پاهاشو رو میز رو به روش دراز کرد .
" خیلی احمقی جین "
" اگه اون دهنتو می بستی و چرت و پرت نمی گفتی هیچ کدوم اینا اتفاق نمیفتاد "
ضربه ی محکمی بهم زد و از کنارم رد شد. " هنوز عوض نشدی جین. هنوز... "
جیمین وسط حرفش پرید :" جفتتون خفه شین فقط. می تونین برای یه ساعت هم که شده دهنتونو ببندین لعنتیا "
خونه ای که داشتم به اندازه ی خونه ی یونگی بزرگ نبود. در اصل بیشتر شبیه استودیو گالری بود تا خونه. یه اتاق بیشتر نداشت که اونم چون رونا اونجاست نمی تونم ازش استفاده کنم. پس مجبور شدم کنار یونگی رو کاناپه ی دو نفره بشینم و نادیدش بگیرم.
****
" نمیدونم جون، نمی تونم برم اتاق. برم چی بگم؟ احمقانه ست "
" می فهمم... باشه."
" کاش میومدی اینجا. "
" خیله خب ... اهم. اهم ... باشه "
" فردا زود بیا ... فعلا "
تماسو قطع کردم. یه ساعتی میشد که یونگی و جیمین رفتن. نمیدونم شام میخوره یا نه. همیشه اون بود که سفره رو آماده میکرد حالا بعد از این دراما نمی تونم در اتاقو باز کنم بپرسم شام میخوری ؟ خیلی مسخره ست.
نامجون گفت باید دست از بچه بازیام بردارم. بعضی وقتا آرزو میکنم کاش منم مثل نامجون رابطه خوبی با رونا داشتم. یا حتی می تونستم به اندازه ی یونگی بهش اهمیت بدم. ولی نمی تونم. مسئله دوست داشتن یا نداشتنش نیست. من رونا رو واقعا دوست دارم فقط نمی تونم باهاش باید چطوری ارتباط بگیرم. هیچ وقت بلد نبودم چطوری باید باهاش رفتار کنم. جوری که یونگی بغلش میگرفت و بهش غذا میداد یا وقتایی که میشست بالا سرش تا تو خوندن درسا کمکش کنه ، من فقط از دور نگاشون میکردم با اینکه واقعا دلم میخواست میرفتم کنارش و تو ریاضی کمکش میکردم و یا وقتی که با دوست صمیمیش دعواش شده بود و رفت به یونگی ماجرا رو تعریف کرد ؛ اگه اول قبل از اون میومد پیش من مهم نبود فرداش کنکور داشتم واقعا میشستم پای حرفاش و آخر شب به جای یونگی من می بردمش شهربازی. ولی رونا همیشه انتخاب اولش یونگی بود. همیشه نزدیک یونگی میشست، با یونگی حرف میزد، رازهاشو به یونگی میگفت و خیلی چیزای دیگه. تو همه ی این وقتا من رو به روشون رو صندلی رستوران یا صندلی عقب ماشین، یا تو آشپزخونه کلا تو یه فاصله ی دوری ازشون نشسته بودم و فقط نگاه میکردم.
حالا وقتی باید برم ازش معذرت خواهی کنم بلد نیستم چطوری بهش نزدیک بشم. بلد نیستم چطوری بهش بگم منظوری از اون حرفام نداشتم، من واقعا دوستت دارم مگه آخه میشه خواهرمو دوست نداشته باشم؟ اما مطمئنم باور نمیکنه. همونطور که یونگی هم باورش شده که من واقعا خواهرمونو دوست ندارم!!... .
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...