Part 24

298 76 42
                                    

یونگی خطاب به رونا که تو آشپزخونه داشت برای خودش پنکیک درست می کرد گفت:" تست ها رو داری میای بیار " و بعد در حالیکه سعی میکرد با جیمین چشم تو چشم نشه کنار پدرش رو صندلی نشست.

" جین بیدار نشده هنوز ؟ "
یونگی زیر چشمی به جیمین نگاه میکرد که داشت تو ریختن قهوه و گذاشتن پنکیک ها به رونا کمک می کرد.

" چرا داره صورتشو میشوره. "
و بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش جین با موهای سه سانتی تازه رنگ شدش از حموم اومد.

" بیا پسرم صبحونه بخور "

لبخند کجی زد و رو به روی یونگی نشست.

" صورتشو! گونه هات چرا گل انداختن ؟ "

جیمین صندلی کناری جین رو کشید عقب و روش نشست.
" چون امروز قرار دارم "

آقای کیم چشماش برق زدن.

" قرار؟ آااااه بالاخره یکی از بچه هام از خودش جربزه نشون داد "

یونمین و رونا لباشونو به دندون گرفتن و سراشونو پایین انداختن.

پدرشون ادامه داد:" عکسشو داری ؟ می خوام عروس آیندمو ببینم "

با این حرف جیمین نتونست تپش نگران کننده ی قلبشو ندید بگیره و لقمه ی تو دهنشو نتونست درست قورت بده و به سرفه افتاد.

جین پشتشو آروم میزد ، رونا براش لیوان آب آورد و یونگی تمام مدت با پاهاش ریتم تندی گرفته بود و از گوشه چشمش به پدرش نگاه میکرد تا چهره شو آنالیز کنه. همه چیز انگار هنوز آروم بود.

" تو چرا هل شدی؟ داماد یکی دیگه ست "

با این حرف جین ناخوداگاه از کوره در رفت و با عصبانیت از صندلی بلند شد. فریاد زد:" میشه بس کنی؟ داماد... عروس... نوه.... من دارم می میرم و اونوقت تو فکر نوه دار شدنتی"

یونگی و رونا با تعجب نگاهشونو بین پدر و برادرشون می چرخوندن.

جیمین بلند شد و بازوی جینو گرفت:" هی آروووم ... "

آقای کیم با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود بدون اینکه چیزی بگه از پشت میز بلند شد و رفت تو اتاقش.

رونا بعد از مطمئن شدن از بسته شدن در به جین تشر زد:" یاااا تقصیر بابا نیست که پسراش گی ان !"

جیمین با این حرف نگاهی به رونا انداخت و چیزی نگفت.

رونا ادامه داد:" تقصیر ما هم نیست که تو مریضی "

یونگی وسط حرفش پرید و با پرخاش گفت:" ساکت شو "

اما گوش دختر به این حرفا بدهکار نبود. از دیدن این حال و روز نزار برادرش خسته شده بود از دیدن شونه های افتاده و قدم های سست و بی تعادل و سینه ی خس خس کرده و نفس های کوتاه و نامنظم که چند روزی میشه اسپری هم افاقه ای نمی کنه براش.
می خواست هر طور شده برادرشو به خودش بیاره، میخواست دوباره اون غرور مزخرفی که تا قبل از این ماجراها اعصابشو بهم می ریخت دوباره وجود جین رو در بر بگیره.
فکر میکرد بالاخره یه نفر باید این حرفا رو با بی رحمی تمام بگه و به روش بیاره.

" دست از این رفتارات بردار. هیشکی به تو چیزی بدهکار نیست! فقط تو یه نفری که سرطان داری؟ فقط تو یه نفری که دکترا بهش گفتن نهایت سه یا چهار سال زنده می مونی؟ هزاران نفر مثل تو ، تو تمام این دنیا دارن بدتر از اینا رو تجربه می کنن. "

جین با ناباوری به دهن رونا چشم دوخته بود. چقدر دردناک بود! چقدر این دختر شونزده ساله بی رحم بوده و جین خبر نداشته!
هر کلمه ای که میشنید مثل مشت محکمی تو شکمش فرود میومد و نفسشو تنگ تر میکرد.

یونگی دست رونا رو گرفت ولی دخترک با شدت پسش زد.
" ولم کن! شماها مثل دلقک ها دارین رفتار می کنین. همین تو اوپا! تا کی می خوای دم دمای صبح بری حموم و با صدای خفه گریه کنی؟ هاان؟ "

جین با نگرانی سرشو بلند کرد. اینطور نبود که ندونه یونگی چقدر ناراحته و داره غصه میخوره ولی فکر می کرد مدت ها میشه که از گریه کردن دست کشیده.

جیمین رو به رونا با خستگی و حرصی که رد کمی ازش باقی مونده بود گفت:" تموم شد؟ مرسی بابت درس ارزشمندی که دادی ..."

ولی دختر با عصبانیت وسط حرفش پرید و پوزخند تمسخر آمیزی گوشه لبش نشوند و با تمام خشمی که از جیمین داشت جواب داد:" روی صحبتم تو نبودی که بخوای برام سخنرا... "
اما با گرفته شدن مچ دستش تو دستای چرقدرت یونگی صحبتش نیمه تموم موند.

" خفه شو کیم رونا! "

رونا با نگاه تحقیرآمیزش به چهره ی برافروخته ی جیمین نگاه کرد و قبل اینکه مچ دستشو رها کنه و بره بیرون گفت:" امیدوارم دیگه نبینمت تو این خونه "

یونگی پشت سرش داد زد و با خجالت به چشمای اشکی و براق جیمین نگاه کرد.
جین سرشو پایین انداخت و با خستگی ای که انگار همین اول صبحی تیر خلاصو بهش زده بودن سمت اتاقش راه افتاد.

یونگی به دوست پسرش قدمی نزدیک شد که اولین قطره اشک گونه های پسرو خیس کردن.
جیمین دستشو بالا برد:" نیا جلو "

" چیم!... رونا ... اون نیم وجبی نمی دونم چرا اینطوری میکنه "

جیمین تکخندی کرد و :" راست میگه! من نباید بیشتر از این خودمو کوچیک کنم "

یونگی اخم کرد:" چی می گی؟ کوچیک کنی چیه. تو .... " با فهمیدن اینکه ته این بحث قراره باز به کجا کشیده بشه دستی تو موهاش برد و نفسشو با خستگی بیرون داد:" پارک جیمین ! چرا این کارو با خودمون میکنی ؟"

پسر بیشتر از اون نتونست تحمل کنه و بغضش با صدای بلندی شکست. دستاشو جلوی دهنش گذاشت تا صدای گریه اش به گوش پیرمرد نرسه.

یونگی سر دوست پسرشو تو آغوش گرفت و پشتشو نوازش کرد. زیر گوشش بوسه های سبکی می نشوند و زمزمه میکرد " دوست دارم "، " قسم می خورم دوست دارم" ، " تا تهش با هم میمونیم " ، " نمی ذارم چیزی تو رو ازم بگیره "

ولی جیمین گوشش به شنیدن این حرفا عادت کرده بود. اون دوست پسر احمقش هنوز نمی دونست جیمین به عشقی که نسبت بهش داره ذره ای شک نداره. اون یونگی احمق نفهمیده بود درد جیمین چیه؟ اینکه دوباره انگار افسردگیش برگشته و فکرهای وحشتناک لحظه ای دست از سرش بر نمیدارن.


____________

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و دوباره این پا اون پا کرد. نامجون گفته بود ساعت 5 بیاد اینجا، یه انبار متروکه ی دور افتاده از مرکز شهر.

هوا داشت کم کم تاریک میشد و لباس هایی که به تن داشت بیشتر از اون نمی تونستن در برابر سوز شدید باد و برفی که سرعتش هر ثانیه بیشتر میشد مقاموت کنن.

با موبایلی که نامجون گرفته بود باهاش تماس گرفت.
" شماره ای که با آن تماس گرفتین در شبکه موجود نمی باشد "

استرس گرفت. چه کوفتی داشت اتفاق میفتاد؟

با صدای ویبره ی موبایل روشو برگردوند اما کسی رو ندید! ثانیه ای بعد علاوه بر صدای ویبره صدای قدم های کسی رو هم میشنید. لگه در حالت معمولش بود شاید از این موقعیتی که توش قرار داشت وحشت نمی کرد اما جین ، بنیه ی سابقو نداره و با تزریق هر دو هفته داروهای شیمی درمانی عملا رمقی برای فرار کرن یا حتی تحمل ذره ای استرس براش نمی مونه.
صدای ویبره اینبار از جایی درست پشت سرش به گوشش خورد. با دلنگرانی و تردید روشو برگردوند که با نامجون مواجه شد.

نفس آسوده ای کشید و ناخواسته داد زد:" عین آدم نمی شد بیای ؟ "

نامجون جلوتر اومد و چهرش مقابل چند تا از چراغ های کنار جاده قرار گرفت و تصویر واضحی از خودش جلوی جین به نمایش گذاشت.
جین به سر تا پاش نگاهی انداخت و با اخمی که به تدریج بین ابروهاش جا باز کرد پرسید:" تموم شد؟ "

پسر سرشو پایین انداخت و سکوت کرد.

جین بیشتر عصبی شد! نمی فهمید اگه قرار بود تهش ازدواج کنه چرا دیگه دوباره ازش خواسته ببینتش!؟

" فکر نمی کنی الان باید به جای من ، زنتو ببینی و اولین شبتونو با هم بگذرونین؟ "

نامجون لباشو گاز گرفت و سعی کرد اشک هاش به این زودی ، وضع داغونشو لو ندن!

جین دوباره با صدای لرزون کنایه زد:" کشوندیم اینجا که لباس دامادیتو بهم نشون بدی؟ دیدم. بهت میاد. جذاب شدی! "

" می فهمم حالتو حال خودمم.... "

جین وسط حرفش پرید و با فریاد گفت:" نه نمی فهمی! حتی دیگه خودمم حالمو نمی فهمم "

نامجون سعی کرد فاصلشو باهاش کم کنه اما جین مانع می شد.
" ازت خواستم بیای اینجا که ببینمت برای بار آخر "

با این حرف زانوهای دردمند پسر خالی شد و با لختی افتاد زمین. نامجون با ترس جلوش زانو زد و بازوهاشو تو دستاش گرفت.

بی توجه به قیافه ی نگران و چشمای ترسیده نامجون با ضعفی که یکباره انگار تمام بدنشو بلعید پرسید:" دیگه نمی بینیمت؟ "
نامجون بالاخره تسلیم هجوم اشکهاش شد.
" نه به این زودی "

" سه هفته دیگه برمیگردم ایرلند. اونجام نمی تونم ببینمت ؟ "

نامجون با دیدن بی قراری های پسر بزرگتر ، بیشتر از همییشه از خودش متنفر شد.
چندبار نفس های عمیقی کشید تا از منفجر شدن بغض پشت گلوش جلوگیری کنه.
" نمی دونم جین. هیچی نمی دونم. فقط اینو بدون که تمام تلاشمو می کنم تا دوباره ببینمت. من بدون تو نمی تونم."

صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین و افتادن روشنایی بزرگی روشون، شوک بزرگی به جین و وحشت بزرگتری به نامجون منتقل کرد.
جین بلافاصله بلند شد و نامجون برای محافظت ازش جلوش قرار گرفت.

با خاموش شدن چراغای ماشین می تونستن واضح تر ببینن؛ در واقع دو تا ماشین جلوشون قرار گرفته بود و بلافاصله سه تا ماشین دیگه هم پشتشون به صورت نیم دایره ترمز کرده بودن.
جین بازوی نامجونو گرفت :" اینا کین ؟ چه کوفتی شده نامجون ؟"

" احتمالا کار بابامه " برگشت و رو به جین ادامه داد:" هیچی نگو خب؟ فقط پشت من بمون. از جات تکون نمیخوری "

مرد میانسالی که جین همیشه تو اخبار می بینتش از ماشین پیاده شد.

با نزدیک شدن به نامحون بدون هیچ مکثی کشیده ی محکمی به صورتش زد.
جین خواست واکنشی نشون بده که فشار دست نامحون دور مچش مانع شد.

" کثافت بی ارزش! اگه بخاطر یه دختر این حماقتا رو میکردی چیزی نمی گفتم ولی این؟" نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای جین انداخت که خونشو به جوش آورد.
" این پسر ارزش همه ی اینا رو داره؟ این پسر برات می تونه بچه به دنیا بیاره؟ می تونه برات آشپزی کنه؟ این یه لاقبا برات نفوذ سیاسی به دنبال میاره؟ این چی داره که تو داری ما رو مضحکه میکنی؟ "

نامجون سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.

جین مثل اون نبود! حتی اگه تمام انرژیشو بابت این داروها از دست داده بود اما هنوز خودش بود. همون پسر یاغی!

اینبار بدون توجه به فشار دست نامجون جلو اومد و مقابل دوست پسرش و پدرش قرار گرفت.

به تلافی نگاه تحقیرآمیز مرد ، پوزخند زد و نگاهی به سر تا پاش انداخت.  به تقلید از رئیس جمهور که همیشه سخنرانی هاشو با ملت بزرگ جمهوری کره شروع میکرد گفت:
"ملت بزرگ کره می دونن چه پست فطرتی پشت اون کاراکتر کروات زدت مخفی کردی؟"
با این حرف تیم بادیگاردهای مرد از ماشین پیاده شدن و به سرعت دستای جینو با یه حرکت پشتش قفل کردن.
با وجود درد شدیدی که تو تمام بندش پیچیده بود اما همچنان پوزخند رو لباشو حفظ کرد.

نامجون وحشت زده جلو اومد و  دستاشو به هم مالید.
رو به پدرش التماس کنان گفت:" بابا خواهش میکنم.... لطفا بگو ولش کنن.... لطفا خواهش میکنم...  "

کیم بزرگ جلوی جین رفت و سرشو کمی خم کرد. زیر گوشش زمزمه کرد:" اگه میخوای زنده بمونی باید زانو بزنی ، التماسم کنی تا ببخشمت " به پسرش اشاره کرد و ادامه داد:" درست مثل کاری که اون داره می کنه "

" پدرم بهم یاد داده یا حرفی رو نزنم یا وقتی می گم بابت معذرت خواهی نکنم "

مرد خنده ی بلندی سر داد و به یکی از افرادش اشاره کرده تا تبلتشو به دستش برسونه.
اسکرین تبلتو مقابل صورت جین گرفت و گفت:" خووووب نگاه کن! اینی که می بینی پدرت نیست؟ نگاه داره میره داروخانه. اون سه نفری هم پشت سرش رفتن افراد منن.
برام کاری نداره بهت ثابت کنم چقدر حاضری برای نجات جون بابات ، حرفشو پشت گوش بندازی "

جین با نفرت و عصبانیت بهش نگاه کرد:" پست فطرت " اما با مشتی که اول به صورتش و بعد به شکمش خورد ساکت شد.

نامجون ملتمسانه به پای پدرش افتاده بود و با گریه خواهش میکرد تمومش کنه اما گوش مرد انگار به این حرفا بدهکار نبود.

هرچی نامجون بیشتر التماس میکرد ، بیشتر به افرادش دستور می داد تا پسر رو بزنن.
دو دیقه بعد چهار نفری بدن ضعیف و کم جون پسر رو زیر مشت و لگد گرفته بودن و نامجون با گریه و التماس فریاد میزد:" تمومش کنین! بابا خواهش می کنم لطفااااااا غلط کردم... دارن می کشنش "

جین اما به جز چند ضربه ی اول ، باقی ضرباتو دیگه نمی فهمید. کم کم حجم خونی که از سر و صورتش چشماشو تار کرده بودن بیشتر شد و نهایتا با درد شدیدی که تو قفسه ی سینش پیچید و خونی که از سرفه هاش رو چونش سرازیر شد ، پلک هاشو رو هم گذاشت و برای آخرین خاطره از زنده بودنش تصویر گریان و عاجز نامجون رو به ذهنش سپرد.
همه چی براش مسخره به نظر میرسید. مرگی که فکر میکرد از سر بیماری سراغش بیاد الان داشت تو اوج هشیاری و سرپا بودن جونشو می گرفت.

فکر کرد بالاخره زندگیشون شبیه یکی از همون تراژدی هایی شد که نامجون همیشه ترسشو داشت!
ماجراجویی های دو ساله شون با مرگ خودش و ازدواج اجباری نامجون به سر رسید.

زندگی همیشه همه چیش برای جین مضحک و خنده آور بود. حالا انگار مرگش هم قرار نبود استثنایی بر این قضیه باشه!

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now