قلمو و براش رو تو سطل رنگ پرت کرد. دو سه قدم عقب رفت و به نقاشیش نگاه انداخت.
کلافه شد! چرا هر کاری می کرد نهایتش می رسید به نشونی ، اثری ، شباهتی از نامجون!؟
جین باید هفت تا اثر با کانسپت های مختلف طراحی می کرد ولی چرا تو تمام این هفت تا حضور و تاثیر نامجون واضحه !؟
فردا روز افتتاحیه گالریه و هیچ جای جبران نداره فقط باید امیدوار باشه اونقدری این کارهاش مورد قبول واقع شن که بهش اجازه ی حضور تو گالری رو به عنوان آرتیست مهمان بدن.
کش مشکیشو از دور مچش بیرون کشید و موهاشو به طرز شلخته ای سعی کرد بالای سرش ببنده ولی تمام چتری های کوتاه بلندش دوباره پخش صورتش شدن.
سراغ صفحه ی گرامافونش رفت و صفحه ای که برای جشن تولد شونزده سالگی باباش بود رو گذاشت.
صفحه ی بهترین موزیک های Led Zeppelin .
سیگارشو روشن کرد و وسط اتاق که بوی رنگ و تینر تمام فضا رو پر کرده بود ایستاد و به آرومی شروع کرد با ریتم موزیک خودش رو حرکت دادن.
You want do it, do it when you want to
When you blow it, babe
You got to blow it right
این موزیک ، این وایب ، این لیریک اونو یاد نامجون میندازه.
نامجونی که اگه بخاطر حماقتاش و این اتفاق تخمی نبود می تونست الان کنارش باشه.
می تونست الان مثل دفعات قبلی همین جا با موزیکی که داره می خونه و با سیگاری که داره تند تند دود میشه تو آغوشش بگیره و لباشو ببوسه.
می تونست باشه تا همین لحظه دوتایی برای هزارمین بار انقدر سکس کنن که تهش از خستگی بیهوش بشن. نیمه های شب بیدار شن و از فرط گشنگی ماشینو راه بندازن برن پاتوق همیشگیشون ساعت چهار صبح پیتزا هاوایی بزرگ سفارش بدن با میلک شیک وانیل و بادوم زمینی ؛ و زیر نگاه متعجب آدمای اونجا لحظه به لحظه رو میز دولا شن و لبای همو ببوسن و با هم از آرزوهای محالشون حرف بزنن تا وقتی که شیفت کارکنا عوض میشه و خورشید طلوع می کنه و جین که حالا تو آغوش نامجون لم داده و دوتایی تو سکوت دارن جاده ی بارون زده رو نگاه می کنن ؛ سیگارشو روشن کنه و به غرغرای نامجون بخنده!
با یادآوری تمام این لحظه ها بغضش مثل هربار دیگه تو این دو ماه و نیم ترکید. وسط سالن رو زانوهاش نشست و خودشو بغل کرد. آروم اشک می ریخت. نمی خواست بمیره. نمی خواست موهاشو از دست بده. نمی خواست شمع تولد 26 سالگیشو درحالی فوت کنه که یه دستش سرمه و موهاش از ته ریخته ، زیر چشماش گود افتاده و صورتش زرد شده.
بلند بلند تو سکوت خونه داد میزد و گریه می کرد.
" هنوز خیلی جوونم برای مردن. برای اینطوری مردن. تهش باید تو فولکس قدیمی بابا وقتی دارم با سرعت دویست تو جاده می رونم چپ کنم و بمیرم . نه اینطوری مثل بازنده ها. "
*****************
جیمین بشقاب صبحانه رو جلوی رونا گذاشت و خطاب به یونگی گفت :" خب یه بار دیگه بهش زنگ بزن "
" جواب نمیده. از دسترس خارج کرده گوشیشو "
رونا با نگرانی خودکار و کتابشو کنار گذاشت و بلند شد.
جیمین پرسید " تو کجا داری میری ؟ "
پالتوشو برداشت وسمت در خروجی کافه رفت. " میرم خونش . "
یونگی بلند شد :" تو که کلید نداری ؟"
رونا کتاب و دفتراشو جمع کرد " همون روز از کلیدش دادم یکی برای ساختن "
جیمین مات نگاش کرد و غر زد:" پس دقیقا برای چه کوفتی این همه وقت دهنتو بسته بودی ؟!"
رونا چشم غره رفت " داشتم فکر می کردم من اگه جای اون بودم دلم میخواست تو این لحظه کسی مزاحمم نشه "
یونگی با کلافگی موهاشو بهم ریخت. رو کرد به خواهرش و گفت :" فعلا بیا بریم تا از این فکرای بچه گانه بیشتر نکردی "
برگشت و بعد از گذاشتن بوسه ی سبکی رو لبای جیمین گفت " دعا کن حماقت نکرده باشه "
جیمین سعی کرد آرومش کنه " نگران نباش. وارد خونه که بشین می بینین مثل همیشه گوشی رو یه جایی قیم کرده خودش جلوی پروژکتور لم داده . هرچی شد بهم خبر بده همم ؟ "
یونگی باشه ای زیر لب گفت و با رونا از کافه خارج شدن.
سر خیابون یونگی تاکسی گرفت.
تو ماشین نشسته بودن که رونا پرسید :" فکر نمی کنی باید به نامجون خبر بدیم ؟"
یونگی روشو از پنجره گرفت.
" اونا دیگه با هم نیستن. "
" ولی هنوز همو دوست دارن. جین هنوز عاشقشه و نامجونم هنوز میاد تو صفحه فیسبوکم ویدیوهای قدیمی که گذاشتمو بازدید میزنه. اونم فقط فیلمایی که جین توشه "
" هرچی رونا. کار درستی نیست که خودمونو بندازیم وسط رابطشونو و جای جفتشون تصمیم بگیریم. "
رونا کمی من من کرد و انگشتاشو تو هم برد. یونگی شکه نگاش کرد! ته قلبش آرزو کرد که اونی که فکر میکنه اتفاق نیفتاده باشه.
" باز چه بچه بازی ای درآوردی ؟ "
رونا با ترس سرشو بلند کرد و زیر لب زمزمه کرد :" هیچی فقط دیشب بهش تکست دادم ..."
یونگی حرفشو قطع کرد :" وات د فاک رونا ؟!!! واقعا چه اتفاقی تواون مغزت میفته که این کارا رو میکنی "
رونا از خودش دفاع کرد :" فقط نمیخواستم درد کشیدن برادرمو ببینم. مثل تو که همینطوری نشستی و فقط داری گریه می کنی "
" من گریه نمی کنم "
" چرت نگو! هر شب میشینی یه بطری الکل میخوری و اشک میریزی. آخرشم زنگ میزنی به جیمینو زجه میزنی نمیخوام داداشمو از دست بدم "
" تو نباید اون موقع شب خواب باشی ؟"
" حرفو عوض نکن! من نمی خوام برادرم بمیره. تو این وضعیت هم فقط نامجون می تونه کمکش کنه. من فقط بهش گفتم حال جین خوب نیست. همین! ننشستم براش از سرطان و شیمی درمانی بگم. بعدشم نامجون فقط پیاممو سین زد هیچ جوابی ننوشت "
" خیلی احمقی ! جین اگه میخواست نامجون این وضعشو ببینه همون اول نمی رفت باهاش بهم بزنه "
کنترلشو از دست داد و بی توجه به اینکه تو تاکسی نشستن سر خواهرش فریاد زد :" محض رضای خدا فقط دیگه هیچ غلطی نکن رونا. می شنوی؟ هیچ غلطی نکن "
رونا بغضشو قورت داد و روشو برگردوند.
یونگی نفسشو با حرص و کلافگی بیرون داد. حس میکرد مغزش قفل کرده. هیچ کاری ازش بر نمیومد. هیچ کاری نمی تونست بکنه. لعنت بهش!
*************
آخرین بوم نقاشیش رو هم روزنامه پیچ کردو به دیوار تکیه داد. نیم ساعت دیگه باید از طرف گالری میومدن تا نقاشیا رو ببرن. مراسم افتتاحیه هم ساعت پنج عصر شروع می شد. هنوز چند ساعتی فرصت داشت.
تصمیم گرفت قبل اینکه چیزی بخوره بره حموم. موبایلشو برداشت تا نوتیفای اخیرشو چک کنه. از حالت پرواز خارجش کرد.
تمام نوتیفا طبق معمول دو هفته ی گذشته از یونگی و تک و توک از جیمین بود.
خواست موبایلو خاموش کنه که اسم آیدی ای توجهشو جلب کرد. فکر کرد اشتباه دیده. وقتی حتی پیامو باز کرد و تکستو خوند دوباره سه باره چند باره اطلاعات آیدی رو چک کرد تا مطمئن شد خودشه.
نامجون بهش تکست داده بود!!
فقط خدا می دونست دیدن نوتیفی از نامجون رو اسکرین گوشیش چه حس لذت بخش و همزمان دردناکی براش داره!
چیز خاصی ننوشته بود. فقط یه فایل موزیک بود و دو سه تا عکس. و زیرش البته چند خطی نوشته که جین حدس میزد لیریک اون آهنگ باشه.
Truth is I miss those nights
When my heart could be naked
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...