Part 3

457 80 2
                                    



نامجون : POV

استیو سیگار نیمه تمومش رو گوشه ی لبش گذاشت و کتاب های جلد سخت اودیسه و کاغذهایی که دیشب تا صبح درگیر نوشتنشون بود رو تو کوله اش چپوند.

" کارن نمره ها رو تو سایت گذاشت. دیدی ؟ "

هدفونو از گوشم برداشتم. " چی ؟"

" می گم نمره تو دیدی ؟ دیروز عصر کارن نمره ها رو اعلام کرد. "

" شت نه"
از تخت بلند شدم و سمت لبتاپم دوییدم. شماره دانشجوییو وارد کردم.

" گه توش "

استیو پوزخند زد. " چند داده ؟"

غر زدم :" c  "

ته سیگارشو رو میز تحریرش خاموش کرد. " کاش به حرف سال بالاییا گوش میدادیم باهاش درس بر نمیداشتیم. مرتیکه یه تنه رید به کارنامه مون "

زیر چشمی نگاش کردم. سعی می کرد خنده شو نگه داره ولی وقتی با هم چشم تو چشم شدیم هر دو زدیم زیر خنده.

" پسر یه جوری سیس بچه درسخونا رو میای انگار صد ها رو ردیف کردی! شرط می بندم این درس تنها درسیه که پاسش کردی "

استیو پس گردنی آرومی بهم زد و با شیطنت گفت :" من واقعا هیچ ایده ای از این نظریه های ادبی و بولشیتایی که شماها می خونین ندارم. "

ابروهامو بالا انداختم :" تو خودتم دانشجوی همین رشته ای چه بخوای چه نخوای "

" ولی یک ذره هم ازش سر در نمیارم. "

آل استارهاشو با کتونی نایک سفید رنگی که دوست دخترش بهش کادو داده بود عوض کرد.

" راستی راستی دیگه با دوست پسرت بهم زدین ؟"

نفسمو صدا دار بیرون دادم " اینطور که معلومه آره "

" حیف شد. پسر جذابی بود " و پوزخند زد.

سرمو پایین انداختم و تا وقتی که از اتاق بره خودمو سرگرم لبتاپ نشون دادم. با بسته شدن در اتاق با حرص هرچیزی که رو میز بود رو پرت کردم پایین.

جین.... جین .... جین....

الان داری چیکار می کنی یعنی ؟

لعنت بهت!





یکی لطفا بهش بگه فهمیدیم که حق با اونه: Uungiii
Comments348

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


یکی لطفا بهش بگه فهمیدیم که حق با اونه: Uungiii
Comments348

باورم نمیشه چهارتا ماشینو معطل دیوونه بازیاش کرده بود! گااااااد: Jimgiii
نگین که این جینه ؟!!!!! : rOonA


" دیوونه ! "
بدون اینکه بفهمم چهل دیقه ی تمام داشتم به پستی که یونگی گذاشته بود نگاه می کردم. تمام خاطراتی که از با هم بودنامون تو این دو سال داشتم رو دونه به دونه مرور کردم. بعید میدونم دیگه خاطره ای مونده باشه.

با زنگ گوشیم چشم از عکسش برداشتم.
جیمین بود .

" هی "

صدای خنده ش از پشت تلفن زودتربه گوش رسید.

" نامجونا! فکر می کنی بتونی امشبو از خوابگاه جیم بزنی ؟ "

" برا چی ؟ "

" یه دیقه فقط خفه شین دارم حرف می زنم "

گوشی رو از گوشم دور کردم. صدای همهمه و شلوغی خیلی زیاد بود. جیمین تقریبا یادش رفته بود من پشت خط منتظرم. داشت راجع به آلبوم جدید 21 Pilots نظر کارشناسی می داد. داشت می گفت بهترین ترک این آلبومشون Shy away  که صدای آشنایی به گوشم خورد. صدای جین.

مثل همیشه وقتی که میخواست نظر کسی رو بی ارزش جلوه بده با صدای بلند می خندید و یه ریز پشت هم می گفت هی هی هی هی بس کن.... تو نمی دونی.... اصلا اینطور نیست...
جیمین جزو اون معدود افرادی بود که جلوی این رفتارش مقاومت می کرد و حرفشو تا جایی که می خواست می زد.

شنیدن صدای پسری که تا همین یک ماه پیش می تونستم هر موقع که اراده کنم بشنوم حالا بعد از یک ماه نشنیدن یه جور حس ژمه وو ( Jamais Vu ) میده. احمقانه ست ولی صداش واقعا قلبمو به درد میاره. مخصوصا اینکه می شنوم چطوری با بی خیالی محض داره می خنده. انگار نه انگار که یک ماه با هم کات کردیم.

خسته شدم! هم از منتظر موندن برای اینکه جیمین بالاخره به حرف بیاد و هم از شنیدن صداش. ولی بیشتر از همه از حودم خسته شدم. از اینکه چطوری سی روز تمام خودمو تو اتاق دوازده متریم حبس کردم و جز کلاس و کتابخونه جایی نمی رم و جز استیو با کسی هم صحبت نمیشم.

گلومو صاف کردم و با صدای بلندی گفتم :" جیمین !"

" اوه! شت ببخشید اصلا حواسم نبود." شروع کرد به خندیدن.

" دیشب با بچه ها رفتیم بیرون. فکر کنم اونقدر جنس ناخالص کشیدم که علف دیشب بهم نمیسازه. امممم.... خب چی می خواستم بگم....؟!. آهان. امشب بیا بریم بیرون. با بچه ها. جین .. اوه نه..... منظورم اینه که یکی از بچه ها یه پاتوق جور کرده نزدیکای پارک برندون ( Brandon Park ). یونگی گفت تو هم بیای. میای دیگه نه ؟ "

به گرد و خاکی که رو میز نشسته بود خیره شده بودم. به هیچ وجه نمی خواستم بیشتر از این خودمو حبس کنم اونم وقتی که شنیدم جین چقدر حالش خوبه. اما از طرفی هیچ دلمم نمی خواست با این سر و وضع برم بیرون. حداقل دو هفته وقت لازم دارم تا مثل قبل بشم. مثل همون روزایی که دوست پسرم باهام بهم نزده بود.

گفتم :" نه ممنون ولی نمیتونم بیام. باید.... "

جیمین حرفمو قطع کرد :" مسخره نشو! بیا دیگه کلی خوش می گذره. تو تا حالا هیچ جای شهرو ندیدی چه برسه به ایرلند. وایسااا... یونگی می خواد باهات حرف بزنه"

" نه.. گوشیو نده... "

" گوشیو به کی نده بیچ ؟! "

دستی به موهام زدم و بهمشون ریختم. استرس گرفته بودم. دوست نداشتم ضعیف تر از اینی که نشون دادم باشم.

" اگه بت بگم برادر سادیستم نمیاد چی ؟ میای ؟ "

" آممم... شاید... باید باز فکرامو بکنم "

قبل اینکه یونگی بتونه چیزی بگه صدای جینو باز شنیدم که داشت غر میزد :" چرا من نباید بیام ؟! لعنتیا بخاطر منه که شما دعوت شدین عوضیا "

یونگی انگار از اونجا فاصله گرفته بود چون کم کم صدای جین محو شد.
" خیله خب! پس گفتی میای دیگه. حله ؟ "

" آره میام پس "

" آفرین پسر خوب. ساعت یازده پایین پنجره ی اتاقت با کادیلاک سفید منتظرتیم. دیر نکنی فقط. راس یازده پایین باش. "

" حله فقط یه چیزی ... اممم مطمئنی که برادرت نمیاد دیگه ؟"

پوزخند زد:" الان دیگه شد برادرم هان ؟ مطمئن نیستم ولی مطمن می شم که نیاد. خوب شد ؟ "

" می بینمت پس. فعلا "

بدون خدافظی گوشیو قطع کرد. عادتش بود.

موبایلمو پرت کردم رو تخت و خودمم شیرجه رفتم رو تشک.

چه غلطی کردم دقیقا!
اگه به هر دلیلی بیاد چی ؟
یونگی واقعا آدم قابل اعتمادی نیست. هیچ وقت نبوده! چرا باید بهش گوش می کردم؟!!!
لعنت بهش.

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now