ضربه های ریتمیک و محکم قطره های بارون به شیشه ی کافه هیاهوی ذهنی جین رو کم میکرد.
بعد از مدت ها تونسته بود مثل گذشته دو سه ساعتی رو برای خودش صرف کنه؛ سر میز همیشگیش تو کافه ی دنج موردعلاقش بشینه و کتاب بخونه. آدم هایی که هر لحظه وارد میشن رو بررسی کنه و ازشون الهام بگیره.
حدود سی صفحه دیگه مونده بود تا کتابش تموم بشه با اینحال تصمیم نداشت به خوندن ادامه بده.
انگار همین انتظار کشیدن هیجان انگیز ترین چیزی بود که این مدت براش اتفاق افتاده.
از وقتی که از خونه اومد بیرون نامجون سه بار بهش زنگ زد و دو بار پیام داد.
" کجا رفتی؟ متاسفم جین نباید اونطوری رفتار میکردم "
" بارون گرفته. سرما نخوری ! لباسات گرم نیستن زود بیا خونه. متاسفم عشقم "
جین اما قصد نداشت به هیچ کدومشون جواب بده. شاید چون حوصله نداشت و یا شاید هم انتظار دیدن اون پسر جذاب زیادی مهمتر از جواب دادن به دوست پسر خودش بود!!
تهیونگ رو دید که با عجله در حالی که دو جلد کتابو بالا سرش چتر کرده بود تا بیشتر از اون خیس نشه عرض چهارراهو دویید. پشت شیشه ی کافه ایستاد انگار که میخواست جینو پیداکنه ولی وقتی که جین چند ضربه به شیشه زد و باهاش بای بای کرد متوجهش شد.
لبخند زد و وارد کافه شد.
" خیلی دیر کردم ؟ "
جین نگاهی به سرتاپاش که مثل گربه های بی خانمان ، خیس از آب شده بود انداخت.
" نه زیاد. "
تهیونگ دستی تو موهاش برد و سعی کرد خشکشون کنه. ناخواسته با حسرت آه کشید.
" چیشده ؟ "
جین به خودش اومد :" هیچی فقط یه روزی نه خیلی دور منم همچین موهایی داشتم "
توجه تهیونگ جلب موهای جین شد. با دقت برانداز کرد. مسلما چهره ی رنگ پریده و گودی زیر چشما و سرخی مردمک چشمای پسر برای هیچ کس نرمال و طبیعی جلوه نمی کنه. حالا با دقت به حجم موهای کم پشت جین تهیونگ مطمئن شد که این پسر یه مشکلی داره.
تهیونگ همزمان با عقب کشیدن صندلی اشاره ای به موهای جین کرد و پرسید :" اثرات شیمی درمانیه ؟ "
جین تعجب کرد!
" از کجا فهمیدی ؟ "
تهیونگ صندلیشو جلو کشید و بعد از جابه جا شدن سر جاش خندید :" باید یا احمق باشم یا کور که با دیدنت همچین احتمالی ندم. "
جین معذب شد. حس کرد شاید قیافه و سر و وضعش بدتر از اونیه که خودش فکر میکنه. نامجون هیچ وقت جواب درستی به این سوال که " خیلی داغون به نظر میام " نمیده و هربار بعد از جلسات شیمی درمانی و هر لحظه ای که می بینتش میگه هنوزم زیبا ترین موجود رو زمینه و به طور احمقانه ای هربار هم تاکید میکنه البته بعد از گربه ها.
ولی حالا این آدم بعد از چند ساعت از آشناییشون اینطور صریحانه در موردش نظر میده.
تهیونگ ناراحتی جینو فهمید. دستاشو رو میز گذاشت و خودشو جلو کشید.
" هی.. متاسفم نمیخواستم عوضی بازی درارم "
جین حرفشو قطع کرد:" نه اوکیه! حق با توعه. فقط احمقان که راجب سر و وضع داغونم دروغ میگن بهم."
" شاید ازم بدت بیاد ولی هیچ وقت نخواستم با دروغ های مثلا مصلحتی دل کسیو شاد کنم. اونم تو این مورد که به نظر رو به رو شدن با واقعیت بیماری بیشتر از هرچیزی مهمه. من خودم چند سالیه که با یه چیزی شبیه این دارم کلنجار میرم پس بهتر از هرکسی می تونم درکت کن. "
جین نمی تونست بگه خوشحاله از اینکه بالاخره یکی رو پیدا کرده که مثل خودشه یا ناراحته از اینکه همچین پسر جذابی باید مثل خودش درد بکشه!
پس با تردید پرسید :" تو هم شیمی درمانی میشی ؟ "
تهیونگ اما به نظر نمی رسید به اندازه ی جین معذب شده باشه یا اصلا اهمیتی بده. چون قائدتا وقتی کسی همچین سوالی از جین می پرسید مطمئن میشد که دیگه هیچ وقت نخواد در آینده باهاش رو به رو بشه. ولی جوری که تهیونگ به صندلی تکیه زد و لم داد نشون میداد که یا واقعا براش مهم نیست و یا اینکه عادت کرده.
" میشدم ولی الان چند وقتیه که دیگه انجامش نمیدم. " سرشو کج کرد و به بیرون نگاه انداخت. انگار داشت فکر میکرد. اخم بین ابروهاش عمیق تر شد. " فکر کنم حدود یه سالی میشه که دیگه نمیرم." خودشو جلو کشید و دستاشو رو میز گذاشت " چون فایده ای نداره. تهش قراره همه بمیریم. حالا به هر بهانه یکی زودتر یکی دیرتر "
جین مخالفت کرد:" خیلی ها ولی با همین شیمی درمانی خوب شدن "
" خیلی از کسایی که سرطان داشتن درسته ؟ "
جین با سر تایید کرد.
" من سرطان ندارم. ایدز رو هیچ جوره نمی تونی با شیمی درمانی حتی با دارو درمانی هم درمان کنی! "
با وجودیکه جین هیچی نگفت ولی تهیونگ با دیدن قیافش فهمید چیرو میخواد بدونه. از طرفی از چهره ی جین خندش گرفته بود.
" فکر می کنی از کجا ایدز گرفتم ؟ "
" هان ؟ چیی؟.. "
تهیونگ خندید. یه خنده ی واقعی. البته چیزی بود که جین حدسشو میزد باشه.
" خوب فکراتو بکن چون فقط بهت یه شانس میدم که جوابتو بگی. قبلش بگو چی سفارش میدی؟ "
جین نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیشتر از اون خودشو خجالت زده نکنه.
" چیزی نمی خورم. "
تهیونگ به گارسون اشاره کرد که بیاد سفارششونو بگیره.
" دو تا پیتزا الفردو با کولا "
" گفتم که نمیخورم چرا برام سفارش دادی ؟"
تهیونگ اخم ساخگی کرد و با عصبانیت تظاهری گفت :" ساعت نزدیک نه شبه. مجبوری که یه چیزی به خورد اون معده و گلبولای سفیدت بدی که دارن به سختی تلاش میکنن تا پدر اون سلولای حروم زاده رو برسن "
جین خندش گرفت. با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. یه خنده ی واقعی. البته چیزی بود که تهیونگ حدسشو میزد باشه!
" خب حالا منتظرم جوابتو بشنوم "
جین گلوشو صاف کرد :" اممم سکسسسس.... نیست! بخاطر اون ایدز نگرفتی. "
تهیونگ رو صندلیش جا به جا شد و دستشو با هیجان تو هوا تکون داد.
" نه نه نه قبول نیست. تو جر زدی! "
" درست گفتم ؟ " حتی خود جین هم نمی دونست چرا این حدس و بازی بچه گانه انقدر به وجد آوردتش!
" جر زدی قبول نیست. "
" بچه نشو از کجا جر زده باشم آخه !؟ "
" از قیافم. قیافم داد می زنه چه پسر معصومیم. از این کارا بهم نمیاد "
جین سعی کرد جلوی خندشو بگیره.
ابروهای تهیونگ بالا پریدن. " اوهوع.... نگاش کن. به چی میخندی ؟ "
" هیچی.. فقط به نظرم تعریفت از معصومیت نیاز به بررسی داره "
تهیونگ نچ نچی کرد و سرشو الکی با تاسف تکون داد.
" شونزده سالم که بود عفونت خونی پیدا کردم. اون موقع تو گوانگجو زندگی میکردم. از پرورشگاه انداخته بودنم بیرون چون یه سال بیشتر از موعدش اونجا مونده بودم. دیگه باید می تونستم خودم از پس شرایطم بر بیام.
روزا تو کارخونه ی رنگ سازی صنعتی کار میکردم شبا هم برای اینکه جا خواب داشته باشم تو مدرسه های شبانه روزی درس میخوندم. نمی دونم دقیقا از کجا ولی دکترا میگفتن بخاطر استنشاق مواد شیمیایی آلوده بوده که وارد بدنم شده و عفونت پیدا کردم.
از اونجایی که پول نداشتم مجبور شدم برم یکی از بیمارستانایی که قبول میکردن با بیمه ی دولتی بستریم کنن همونجا انگار خون آلوده به HIV رو وارد بدنم کردن و دیگه بقیشم که گفتن نداره "
جین سکوت کرده بود! نمی دونست باید چی بگه. این ماجرا واقعا برای یه آدم اتفاق افتاده؟ نمی تونه داستان یکی از رمانای تراژیک باشه!؟
" تعجب کردی؟ "
جین به خودش تشر زد که دست از احمقانه رفتار کردن برداره. " خب راستش این اندازه از بدبختی وقت میبره ادم هضمش کنه "
تهیونگ لبخند زد:" راست میگی. ولی خب اگه بخوام خلاصشو بگم میشه که بخاطر تزریق خون آلوده ایدز گرفتم "
جین باز نتونست چیزی بگه. چون همیشه توقع داشت ادم های اطرافش چه نامجون چه یونگی چه بقیه هیچ وقت راجع به بیماریش باهاش حرف نزنن و دلداریش ندن. بخاطر همینم بود که نمی دونست جمله ی درست تو این مواقع چیه!؟
" نمیخواد به خودت فشار بیاری که یه چیزی بگی. ترجیح میدم به جاش یکی از مسخره ترین خاطرات زندگیتو بشنوم "
جین نفس آسوده ای کشید و خیالش راحت شد. حتی بیشتر از قبل باهاش احساس صمیمیت کرد.
" مطمئنی میخوای بشنویش؟ چون می تونم قسم بخورم بعدش از اینجا می ری و دیگه حتی حاضر نیستی ثانیه ای از امروزو به یاد بیاری "
" اووووووه..... چیکار کردی که همچین احتمالی میدی ؟ میخوای بگی احمقانه ترین خاطرت حتی از حبس کردن معلمت تو دستشویی و بعد فحش دادن بهش بدتره؟ "
جین بادی تو غبغب انداخت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
" اگه بگم یه شب تا صبح تو کمد اتاق مامان بابام قایم شدم تا بفهمم مامانم برای چی جیغ میزنه ، چی میگی ؟ "
تهیونگ دستشو جلوی دهنش گرفت و با چشمای گرد شده گفت :" شوخی میکنی ؟ " از شدت خنده صداش به سختی تو همهمه ی کافه به گوش جین می رسید.
" کاشکی شوخی بود. تا چند ماه بعدش شبا جامو خیس میکردم. "
تهیونگ به قهقه افتاده بود. حتی وقتی جین بهش با چشم و ابرو اشاره کرد سفارششونو دارن میارن هم نتونست خندشو کنترل کنه.
" لنتی! چند سالت بود که همچین فکر مریضی داشتی؟"
جین قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت " فکر مریض چیه ؟ فقط میخواستم از مامانم دفاع کنم. فکر میکردم بابام هنوز نرسیده خونه و مامانم میترسه ولی.... "
تهیونگ حرفشو قطع کرد. " اما دیدی بابات دلیل جیغ زدنای مامانته ! " و باز خندید.
" همیشه فکر میکردم بابام مهربون ترین ادم زمینه ولی بعد دیدن اون چیزا تا تولد خواهرم ازش می ترسیدم. فکر میکردم اگه شیطنت کنم سر منم همون بلاها رو میاره "
تهیونگ دوباره خندید.
جین پاکت سیگارشو رو میز انداخت و یه نخ ازش بیرون کشید.
به تهیونگ تعادف کرد.
" قول به وقتی برداشتم بهم تیکه نندازی "
نگاه جین رنگ شیطت به خودش گرفت:" تیکه ی چی ؟ عمرا بگم کدوم پسر معصومی پیدا میشه سیگار بکشه ! " و بعد با نگاه پاپی مانند یه جورایی از تهیونگ معذرت خواست.
تهیونگ یه نخ بیرون کشید و اجازه داد جین براش روشن کنه. تو اون فاصله ی کم جفتشون به هم خیره شده بودن. نه جین می تونست خودشو مجاب کنه که عقب بره و نه حتی تهیونگ بعد از روشن شدن فیتیله ی سیگار خودشو عقب برد. در عوض با پک های سریعی که به سیگار میزد با پوزخند گوشه ی لبش جینو برانداز میکرد.
" میخوای همینطوری حلقه ی دوداتو به خورد من بدی ؟ "
" می تونی دستتو از مچم برداری و نگاتو از لبام که دیگه حلقه ی دودو تحمل نکنی "
جین با تپش قلب و نفس تنگی ایکه از سر هیجان به سراغش اومده بود فاصله گرفت و خندید.
تهیونگ یه اسلایس از پیتزاشو برداشت و گاز زد. پشت بندش پک های سریع و کوتاهی به سیگارش زد.
جین محو حالت سیگار گرفتنش شده بود؛ طوری که سیگار باریک رو بین انگشت های کشیده و جذابش نگه داشته و جوری که با اخم بین ابروهاش که تو همین مدت جین فهمیده بود که وقتایی که حرف نمیزنه همیشه بین ابروهاش جا خوش کردن ، به بیرون و خیابونای خیس از بارون خیره شده.
موبایل جین زنگ خورد. قبل اینکه جواب بده از تهیونگ پرسید :" ساعت چنده ؟ "
" نه و نیم "
نامجون بود! به محض جواب دادن صدای نگران نامجون به گوشش رسید.
" جین ؟ خدایااا تو خوبی ؟ حالت خوبه ؟ جیین ؟ "
" من خوبم نا.... " به دلایلی که خودش هم نمی دونست اما تصمیم گرفت اسم نامجونو نگه.
" من خوبم. حالم خوبه. "
نامجون نفس عمیقی کشید و دوباره گفت :" مطمئنی خوبی ؟ درد نداری ؟ کجایی الان ؟ "
" هیی... اروم باش. من حالم خوبه تا یه ساعت دیگه میام خونه. پس نگران نباش "
و بدون اینکه به دوست پسرش اجازه ی صحبت بده تماسو قطع کرد.
تهیونگ زیر چشمی داشت نگاش میکرد.
لبخند خجولی زد و گوشیشو گذاشت تو جیبش.
" دوست دخترت بود ؟ "
جین خندش گرفت.
" دوست دختر؟ نه بابا "
تهیونگ دوباره گفت :" پس دوست پسرت بود ؟ "
جین هول کرد. حتی این احساساتی که بهش دست میداد برای خودش هم عجیب بود. اگه هر کس دیگه ای اینو می پرسید ازش میگفت اره دوست پسرم بود ولی تهیونگ...!
با تهیونگ انگار همه چیز قرار بود برای جین فرق کنه.
گلوشو صاف کرد و بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه گفت :" فقط هم خونم بود. بعضی وقتا میاد پیشم بهم سر میزنه همین " . بعد برای اینکه تهیونگ چیز دیگه ای نپرسه یه گاز گنده به اسلایس پیتزاش زد و سرشو انداخت پایین.
چند ثانیه بعد تهیونگ خندید و زیر لب بهش گفت کیووت.
با تعجب سرشو بالا برد و بهش نگاه کرد:" با من بودی ؟ "
تهیونگ لباشو جمع کرد و با کیوتی سرشو تکون داد.
" من کیوت نیستم سکسی ام "
لبخند تهیونگ بزرگ تر شد.
" تو هم به طرز سکسیی کیوتی و هم به طرز کیوتیی سکسی "
جین دست از جوییدن پیتزاش برداشت. دوباره سرش هوا گرفت. گوشاش داغ کرد. این چه وضعشه. مگه اون همون پسر چهارده ساله ای بود که رو معلم ورزشش کراش زده بود!؟
پس چرا جلوی این پسر اینطوری رفتار میکنه؟
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...