جیمین هیچ وقت نتونسته بود بعد از 27 سالگیش رو تصور کنه! هر بار تلاش می کرد تا خودشو تو سن 28 سالگی و یا حتی اصلا فردا روزی که شمع های تولد 27 سالگیش رو فوت کرد، تجسم کنه موفق نشد.
دیگه کم کم باور کرده بود که انگار این اتفاق یه نشونه از سمت کائنات برای اونه که بفهمه بیشتر از 27 سال قرار نیست زندگی کنه.
اتفاقا جیمین از این بابت خیلی هم خوشحال و متشکر بود. تصور اینکه عمر رنج کشیدنش همین 27 سال می مونه – حالا اگه خیلی خوش شانس باشه کمتر هم میتونه بشه – براش یک دنیا می ارزید.
اما مثل خیلی جنبه های دیگه ی زندگیش، دیدن یونگی تمام معادلات و خیالاتشو بهم ریخت. با اومدن یونگی به زندگی و روزمرگی هایی که فقط تو خوابیدن و غذا خوردن خلاصه میشد، زندگی کم کم لایه های رنگین و قشنگ خودش رو به جیمین نشون داد.
اوایل آشناییشون روزهایی که یونگی خجالتش رو پشت ظاهر " bad boy " و cool قایم میکرد و تو تمام دورهمی ها و پارتی هایی که می دونست جیمین قراره یه جوری اونجا حاضر بشه، میرفت و دور و برش می پلکید و یا حتی اون باری که یونگی تمام استرس و نگرانیش رو کنار زده بود به این امید که چهره ی پوکر فیسش لوش نده ازش درخواست کرد با هم به نمایش افتتاحیه فیلم مرد آهنی برن؛ جیمین اونقدری خوشحال بود و هیجان داشت که هر شب برای مطمئن شدن از اینکه این ها همه واقعیه دستش رو تو فاصله ی خیلی کمی از اجاق گاز میگرفت و حرارت شعله های اتیش به پوست نازک شده ی کف دستش خیالش رو راحت میکرد.
جیمین اون روزها تازه می تونست بفهمه وقتی برادر ناتنیش بعد هربار تجاوز بهش، سرشو بالا میبرد و نفس عمیق میکشید و می گفت " سبک شدم " منظورش دقیقا چی بود!؟
هرباری که یونگی بهش زنگ میزد، باهاش قرار میذاشت، یا وقت و بی وقت براش یه ترک موسیقی می فرستاد یا یه بخش از کتابی که درحال خوندنش بود و زیرشون ایموجی قلب میذاشت، جیمین احساس سبکی می کرد.
اولین باری که وسط سالن سینما درست جای حساس فیلم وقتی که معلوم نبود قراره سر اونجر ها چی بیاد، یونگی سرشو خم کرد و زیر گوش جیمین سریع و زمزمه وار گفت دوست دارم، جیمین احساس میکرد تمام اضطراب هاش، حس های بیهودگی ای که بهش هر لحظه دست میداد، میل به نابودی و آسیب زدن به خودش، تمایلی که برای تموم کردن زندگیش داشت همه و همه از وجودش با شنیدن اون جمله ی سه کلمه ای پر کشیدن و رفتن.
اولین شبی که به خودش این جرئت رو داد تا همونطور که برادر ناتنیش از بدنش لذت می برد، این لذت رو به یونگی هم هدیه کنه، بر خلاف تصورش اونقدر حس سبکی میکرد که به احساس کردنش معتاد شده بود.
جیمین هیچ وقت نتونسته بود بیشتر از 27 سالگیش رو تصور کنه، اما یونگی این خیال خام رو بهش داد. بودن با یونگی رو حتی می تونست سر فوت کردن شمع تولد چهل سالگیش هم تجسم کنه. بودن با یونگی، زندگی کردن باهاش وقتی که دیگه جوون نیستن! وقتی که دیگه موهاشون رو نمی تونن هر رنگی که بخوان دربیارن، نمیتونن هر تتویی رو که بخوان امتحان کنن، نمی تونن هر فانتزی عجیب غریبی که تو سرشون وول میخوره رو انجام بدن. مسئولیت هاشون زیاد میشه. یونگی احتمالا بالاخره بتونه یه مغازه ی کوچیکی رو دست و پا کنه تا به قول خودش همه ی شراب های دنیا رو اونجا بفروشه. این جدی ترین و مهمترین آرزوی پسر بود!
شب فارغ التحصیلی رونا از راهنمایی، جین و یونگی تصمیم گرفتن به خودشون جایزه بدن که بالاخره موفق شدن خواهر اعصاب خورد کنشون رو یه قدم به دبیرستان و گرفتن دیپلم نزدیک کنن. جین بهشون گفت که یکی از دوستاش پارتی گرفته و تمام شراب های کلکسیون باباش رو قراره رو میز بذاره.
اون شب وقتی جین برای رسیدن به قرارش با نامجون بطری زرد رنگ شراب فرانسوی 200 ساله رو به یونگی داد تا فقط نگهش داره، اون و جیمین تازه کوک زده بودن. همونجا بود که بعد از باز کردن در بطری و سر کشیدن یک بارَش یونگی بهش گفت میخواد یه مغازه ای داشته باشه که مردم برای پیدا کردن نایاب ترین شراب ها بهش سر بزنن. مغازه ای که حکم یه موزه برای شراب ها باشه.
جیمین هیچ وقت به اندازه ی این روزهاش خوشحال و آروم نبود. شاید چون رونا هنوز فکر میکرد که قرار نیست نقش جیمین چیزی بیشتر از یه دوست پسر برای برادرش بمونه.
روزی که تو فولکس واگن جی هوپ نشسته بودن و میخواستن به جشنواره ی " ROCK & ROLL for ever " برن، یونگی باز مثل همیشش با چهره ی بی حسی که مثلا قرار بود تمام اضطراب و نگرانیش رو مخفی کنه گفت " بیا سال دیگه همین موقع، وقتی رسیدیم به فستیوال همونجا با هم ازدواج کنیم. وسط جمعیت که حتی اگه جواب رد دادی کسی حواسش بهمون نباشه و ضایع نشم " ؛
جیمین اون لحظه دوباره احساس سبکی کرد. دوباره حس کرد که تمام گذشته و روزهای تلخش از وجودش پر کشیدن و رفتن. فکر کرد که احتمالا دنیا اونقدرا هم جای بدی نیست. یه خدایی هست. یه کائناتی. یه کارمایی که بالاخره تو رو خوشحال می کنن. میذارن بعد اون همه سختی یه نفس راحت بکشی و حسرت هایی که یه روزی داشتی رو رویا کنی و بعد رویاتو زندگی کنی.
رونا از اون لحظه به بعد بود که شد آینه ی تمام قد کابوس ها و وحشت های جیمین. آینه ای که انگار هر لحظه همیشه دنبالش بود تا یادش بندازه چقدر کثیفه! چقدر دست خورده ست! چقدر بی ارزشه! چقدر دوست نداشتنیه! و ترسناک تر از همه .... چقدر لیاقت داشتن یونگی رو نداره.
یک سال بعد از سفر یه روزه به فستیوال راک اند رول، فردای روزی بود که یونگی، دوست پسرش رو پشت مبل با دستای خونی و خس خس کردن های منقطع با لب کبود و صورت عرق کرده پیدا کرد.
________________
" اوپا می تونم بیام تو "
سرشو بلند کرد و با پشت دستش اشک های نیمه خشک شده ی صورتش رو کنار زد. با صدای خشک و لحن سردش گفت " بیا "
رونا با تردید وارد شد و درو پشت سرش به آرومی بست.
" تهیونگ گفت هنوز نمرده "
یونگی ابروهاشو در هم کشید. هنوز نمرده ؟؟ با خودش فکر کرد رونا واقعا میدونه داره چی می گه یا اینکه پشت هیج کدوم از این حرفا و کارهاش قصد و منظوری نداره؟!
با خشمی که از مشت کردن دست ها و رگ برافروخته ی گردنش معلوم بود، با صدای آهسته ای گفت:" انقدر دلت میخواد بمیره ؟"
رونا جا خورد! ناخواسته قدمی به عقب برداشت. " نه! منظورت چیه؟ من فقط.... "
یونگی حرفشو قطع کرد:" گفتی هنوز نمرده. " هنوز" میتونه چه معنی دیگه ای بگه ؟"
بعد از این جریانات رونا کاملا مطمئن شده بود برادر دوست داشتنیش رو برای همیشه از دست داده. فکر کرد کجای کارو اشتباه کرده که همون چیزی که ازش می ترسید سرش اومد.
سرشو پایین انداخت و لبشو به دندون کشید. " من واقعا منظوری نداشتم نمی دونم چیکار باید کنم که اینقدر منو برای همه چی مقصر ندونی اوپا "
یونگی بعد از دست کشیدن به موهای جیمین که تو عمیق ترین و آروم ترین خوابِ تمام زندگیش به سر می برد، از صندلی بلند شد و رو به رونا ایستاد.
" جیمین که مرخص شد میارمش خونه خودم... پیش خودم.... کنار خودم... و از اون روز به بعد نمیخوام... میشنوی؟ نمیخوام تو رو تو خونم ببینم. فهمیدی؟ "
دختر شوکه شد. یونگی جوری رو سیلاب به سیلاب های کلمه های جمله اش تاکید می کرد که انگار میخواست اخرین هشدارش رو بده و رونا به خوبی می دونست از این به بعد قراره وجهه ای از یونگی رو ببینه که هیچ آدمی برای دشمنش هم آرزو نمی کنه! رونا می دونست از این به بعد برادرش رو برای همیشه از دست داده و تنها چیزی که براش می مونه حضور خنثی، سرد، و ممتنع یونگی تو تمام روزهای آیندشه.
بغضشو نتونست قورت بده. با صدایی که می لرزید گفت:" چرا اینطوری می کنی؟ مگه همیشه نمی گفتی من یادگار مامانم برات؟ می گفتی تا اخر عمرت ازم محافظت میکنی؟ اینطوری میخواستی مراقبم باشی؟ مگه نمی گفتی مهم نیست که جین دوستت نداره من جای جین هم دوست دارم؟ گفتی جای همه ی آدم های دنیا دوسم داری! اونوقت بخاطر اون داری منو دور میندازی "
یونگی خنده ی هیستریکی کرد. دستی تو موهاش کشید و در حالیکه مدام آب دهنشو قورت میداد تا از خشکی گلوش جلوگیری کنه گفت:" این همه نفرت از کجا میاد؟ اخه مگه چندسالته، مگه تو عمرت با چند نفر آشنا شدی که این قدر از جیمین متنفری؟ "
" اون تو رو ازم گرفت "
" اون منو از هیشکی نگرفته احمق. بفهم! من برادرتم و ازت می گذرم ولی این خودخواهی بچه گانه ات رو به هر کس دیگه ای نشون بدی ولت می کنه. می شنوی؟ ولت میکنه. تنهات میذاره. ادم هایی که دوسشون داری از دستت دیوونه می شن، خسته میشن و نهایتا ولت میکنن و میرن پیش کسی که کنارش آروم باشن. اونوقت به خودت میای و میبینی همه تنهات گذاشتن. همه دورت انداختن. میدونی چی می مونه ازت؟ هیچی؟ هیچی جز اینکه عقده هات هی بزرگ و بزرگ تر میشن و آخرسر تو لونه ی تنها و تاریک خودت می پوسی و می میری. "
رونا تا الان نمیدونست میتونه این حرفا که بدترین حرفایی بودن که تا حالا تو زندگیش شنیده بود رو از دهن کسی مثل یونگی بشنوه. یونگی ای که براش حکم مادر رو داشت. یونگی ای که به طور وسواس گونه ای روش احساس مالکیت می کرد و میخواست تا همیشه کنار خودش نگهش داره. ولی الان خیلی زود از دستش داد. خیلی احمقانه از دستش داد!
با چشم های اشکی و هق هقی که تلاشی برای آروم کردنشون نمیکرد از اتاق خارج شد. قبل اینکه تو شلوغی راه پله گم بشه داد زد:" از همتون متنفرم. "
جین نفس صدا داری کشید و سرشو به دیوار تکیه داد.
تهیونگ پرسید:" برم دنبالش؟ "
" نمیخواد. هوسوک تو لابی نشسته احتمالا می بینتش. "
تهیونگ به دونه های عرقی که رو شقیقه جین خودنمایی می کردن خیره شد. نگاهش رو به صورت رنگ پریده و لب های کبود و دستای لرزونش داد.
نمی تونست بگه بخاطر دردیه که داره یا از اثرات مصرف نکردن مورفینه.
دستشو رو پای پسر گذاشت.
" درد داری؟ "
جین سرشو تکون داد.
" پس چی؟ رنگت پریده. میخوای برم پرستارو صدا کنم ؟ "
جین رو به تهیونگ کرد :" بهشون میگی مورفین بزنن بهم ؟"
تهیونگ با کلافگی پلک هاشو بهم فشار داد و نفسشو رها کرد.
" حالیت هست چه غلطی داری میکنی؟ رسما دیگه معتاد شدی! نخیر. نمیگم. "
جین سعی کرد با گرفتن دستای تهیونگ و مظلوم نمایی کردن – کاری که حسابی رو تهیونگ جواب میداد – دوباره درخواستشو تکرار کنه اما تهیونگ دستشو از دستاش کشید و با عصبانیت داد زد:" خودتو جمع کن احمق! نمیخوام اینقدر احمقانه از دستت بدم. مورفین اخه؟ نمیگی شاید با داروهات تداخل داشته باشه "
تهیونگ با صدای بلند این جمله ها رو گفت. بدون اینکه بفهمه داره چی می گه و کجا دقیقا داره این حرفا رو میزنه. اینقدر از از دست دادن جین می ترسید که بعد از ماجرای جیمین نمیخواست دیگه پا به پای جین راه بیاد.
از طرف دیگه جین تعجب کرده بود. اولین باری بود که پسر رو انقدر عصبانی میدید. تهیونگ همیشه بعد از دو سه بار نه گفتن و قبول نکردن بالاخره باهاش راه میومد. میخواست سرشو بندازه پایین و بگه متاسفم ولی نگاه خیره ی جمعیت روشون و بعد از اون هم شنیدن صدای وحشت زده ی یونگی که از چارچوب در اتاق پرسید :"
تهیونگ چی داره میگه جین؟ مورفین چه کوفتیه دیگه !!!؟؟" ؛
به سختی از جاش بلند شد و ثانیه ای بعد بین هیاهوی آسانسور تازه باز شده غیبش زد.
یونگی با بیچارگی به تهیونگ نگاه می کرد و تو ذهنش داشت راه های احتمالی نیست شدن رو می شمرد.
شاید بعد از همه ی این اتفاق ها، چمدونش رو بر میداشت و میرفت جایی که هیچ کسی رو نمی شناخت، هیچ کسی رو دوست نداشت و هیچ دلواپسی ای برای حال و روزشون پیدا نمیکرد.
______________
داشت می دید چطوری جین سر رو شونه های تهیونگ گذاشته و داره با بی حالی عمیق ترین خنده ی این روزهاشو به رخ می کشه. از همون خنده هایی که هربار یهویی، بی مقدمه وسط سکس به سرشون میزد کارو تموم کنن و برن ماشین سواری، گردنشو عقب می کشید و موهاشو تو هوا تکون میداد و میخندید. درست مثل همین الان با بی حالی!
" بابا دیگه قرار نیست کوتاه بیاد میفهمی؟ "
جونگ کوک رو نادیده گرفت و نگاهشو میخ عشق بازی مخفیانه ی مردی که عاشقش بود کرد.
همیشه براش جای تعجب بود که یک نفر چطوری می تونه عاشق کسی بشه!؟ اما دیوونگی های الان و بی قراری های این روزهاش دورترین تصویری بود که می تونست برای جواب به سوالش در نظر بگیره.
جونگ کوک دوباره تکرار کرد:" حالیت هست بابا دیگه کوتاه نمیاد؟ "
با اکراه روشو سمت برادرش کرد :" میدونم. اینم میدونم قراره کار برای تو راحت تر بشه. دیگه همه جوره میشی فرزند خلف بابا! "
جونگ کوک با تمسخر خندید :" خاک تو سرت که واقعا فکر میکنی حاضرم بخاطر من یکی کشته شه. "
پسر بزرگتر زیر لب گفت:" ولی بدتم نمیاد من از زندگیت محو بشم "
جونگ کوک نمی دونست چطوری باید به برادرش بفهمونه که این حجم از نفرتی که بهش داره کوچیکترین ارتباطی به آرزوی مرگش رو داشتن پیدا نمیکنه.
تنها دلیلی هم که باعث شد خودشو راضی کنه تا امشب همراه نامجون به سرکشی های شبانش بیاد این بود که 1) هم میخواست بهش ثابت کنه که در این حد میتونه براش مهم باشه و 2) اینکه دلشوره های این چند وقت و حرفای زیر گوشی پدرش با نیروهای گروه ویژه داشتن کلافه اش میکردن.
با بسته شدن در آپارتمان، نامجون نفسشو بیرون دمید و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.
اونم مثل جونگ کوک خوب میدونست باباش چه برنامه ای براش داره.
ترس از عملی شدن برنامه ی پدر و تیمش، ترس از درست بودن احتمالی که به چیستی برنامه میده، ترس از .... ترس از از دست دادن عشق اول و آخرش ؛ نمیذاشت یه لحظه رو هم با خیال آروم سر کنه.
تمام مدتی که تو خونه یا تو شرکت می گذروند اضطراب زنگ خوردن تلفن رو داشت. اضطراب اینکه یه نفر سراسیمه درو باز کنه و بگه چی شده. بگه چیزی که کابوسش رو داشته بالاخره به زندگیش گه زده.
از این هجمه از نگرانی و دلشوره داشت خفه میشد.
نمی تونست وقتی می دونه چه خطری هر لحظه جین رو تهدید میکنه، تظاهر به ندونستن چیزی کنه و روزمرگی هاشو مثل همیشه رو روال بگذرونه.نامجون نمیخواست جین رو از دست بده. به هیچ قیمتی.
حتی حاضر بود برای تمام عمرش از این فاصله ی دور عشقش رو دید بزنه، خنده ها و لوند بازی هاش رو که برای کسی دیگه عرضه میکنه رو ببینه و جیک نزنه اما جین هنوز باشه. هنوز نفس بکشه. هنوز رو این اسفالت ها راه بره حتی آروم. حتی لنگ لنگان.
حاضر بود جین درد بکشه ولی باشه. ولی هنوز نفس بکشه و نامجون خیالش از بودنش راحت باشه.
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfic...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...