Part 26

285 64 26
                                    

به تقویم روی میز نگاهی انداخت و تو ذهنش مشغول محاسبه ی روزهای باقی مونده شد!
دوک هی سینی به دست وارد اتاق شد و لیوان چای ترشی که به سفارش مادرشوهرش تدارک دیده بود رو جلوی نامجون رو میزکارش گذاشت.

" یه کم به خودت استراحت بده. تو این چندوقت یه روزم حتی دست از کار نکشیدی "

نامجون بی توجه به دختر گفت:" برای پس فردا بلیت گرفته. دو روز دیگه عملا حتی تو یه هوا هم نفس نمی کشیم "

دوک هی بهش نزدیک تر شد و دستشو به آرومی رو بازوی همسرش کشید:" در عوض هنوز جفتتون زیر یه آسمون دارین به هم فکر می کنین. نا امید نشو کیم نامجون "

نامجون روشو سمت دختر برگردوند و لبخند تلخی زد.

" فکرشم نمیکردم بین این همه کثافت تو بتونی آرومم کنی"

دوک هی خندید و چیزی نگفت.

__________

به تاج تخت تکیه داده بود و به ناپدید شدن انگشت هاش لابه لای موهای مشکی پسر نگاه می کرد.

از بعد از صبحانه و دیدن چشم های سرخ و نمدار جیمین برای هشتمین روز متوالی تصمیم گرفت قرارشو کنسل کنه و به بهانه ی تموم کردن یه سری کارهای باقی مونده از رفتن به ماهیگیری با پدرش منصرف شد.
وقتی در نزده وارد اتاق شد و دوست پسرشو جایی به جز بالکن در حالیکه رو نرده ها خم شده بود و فقط پنجه پاهاش با زمین تماس داشتن، پیدا نکرد قلبش برای دومین بار تو زندگی وایستاد.
حتی تصور از دست دادن جیمین اونم وقتی تو این چند ماه شاهد از بین رفتن تدریجی برادرش بود، به اندازه ی کافی بهش دردناک بود!

از اون لحظه تا الان که جیمین سرشو رو پاهاش گذاشته و دستاشونو تو هم قفل کرده بیشتر از چهار ساعت گذشته و فقط یک ساعته که جیمین دیگه اشکی برای ریختن نداره تا گریه هاشو ادامه بده.

" قول بده تنهام نذاری "
یونگی خم شد و پیشونی جیمینو بوسید. " این منم که باید همچین قولی رو ازت بگیرم نه تو"

پسر نگاشو بالا برد و به چین رو پیشونی و اخم بین ابروهای یونگی نگاه کرد.
" یک سال پیش این موقع هیچ فکرشو می کردیم که قراره همه چیز اینقدر مزخرف تغییر کنه؟ "

یونگی چیزی نگفت و سکوت کرد. به نوازش کردن گونه ها و لب های جیمین ادامه داد. دوست پسرش عاشق این بود که انگشتای یونگی ، لبای خشکشو لمس کنن و هر از گاهی محض اذیت کردن انگشتشو گاز بگیره و مثل آبنبات لیس بزنه!
این علاقش نه فتیش بود نه حتی کینک! جیمین فقط دلش می خواست با حس انگشت های یونگی از حس مالکیتی که روش داشت مطمئن بشه. همین!

" پارسال تمام دو هفته ی تعطیلات، شب و روز چِت میکردیم و بسته های سه گرمی کوکائینو چهار روزه تموم میکردیم. نامجون و جین هفته ی اول رو حتی از اتاق بیرون نیومدن! یادته بعد از شیش روز که در اتاقو باز کردی بوی گند سکس و وید و الکل همه جا رو برداشته بود؟ "

یونگی با به یاد اوردن اون لحظه خندش گرفت. " بوی تعفن بود! انگار یه مرد صد کیلیویی رو کشتی و جنازشو سه ماه نگه داشتی "

جیمین خندید. با صدای بلند!
با وجودیکه یونگی انتظار این واکنشو نداشت ولی نتونست ذوقشو از دیدن خنده ی پسر مخفی کنه.

جیمین نیم خیز شد. سرشو از رو پاهای یونگی بلند کرد و دستاشو دور گردنش گره زد.
لباشو رو لبای دوست پسرش گذاشت و با هیجان می بوسیدتش.
یونگی تعحب کرده بود. نمی تونست دلیل این بوسه ی یهویی رو بفهمه اما با این حال دستاشو رو کمر جیمین گذاشت و کمکش کرد تا رو پاهاش بشینه.
طولی نکشید که بوسه شون فراتر از یه بوسه ی ساده پیش رفت. جیمین با نیاز دستاشو رو تمام تن یونگی حرکت میداد و انگار تو بوسه ای که بینشون جریان داشت دنبال چیزی می گشت!
یونگی رفته رفته از دیدن حرکات جیمین تعجبش بیشتر می شد. دوست پسرش حتی بهش اجازه ی نفس کشیدن هم نمی داد. هر باری که می خواست عقب بکشه و نفس بگیره جیمین با گاز زدن های محکم رو لباش اونو مجبور به ادامه دادن میکرد.
دستای سرد و خیس از عرق جیمین به بند گرمکنش رسیدن و تو کمتر از بیست ثانیه باد سردی که یونگی چیزی دیگه ازش حس نمی کرد به پاهاش سیلی زدن.
از حس برخورد و فشار دست جیمین به روی عضوش سرشو عقب برد و ناخواسته ناله کرد.
جیمین پوزخند زد و درحالیکه خودشو بالا کشیده بود تا دوباره طعم لب های یونگی رو بچشه، سرعت حرکت و فشار دستشو بیشتر کرد.

یونگی چشماشو بسته بود و اهمیتی به بوسه ها و مک هایی که رو لباش و زبونش گذاشته می شدن نمی داد. تو اون لحظه با وجود تعجبی که هنوز جایی تو پس ذهنش داشت پرسه می زد، نمی تونست به درستی به موقعیتی و مکانی که توش حضور داشتن فکر کنه.
دوست پسر لعنتیش انقدر کارش تو هندجاب دادن خوب بود که حتی شنیدن صدای قدم هایی که هِی داشت زیاد تر می شد رو نشنیده گرفت.

" شت "
به اجبار چشماشو باز کرد. غر زد:" لطفا چیم... ادامه بده بس نکن لطفا... "

" فکر کنم باباته" دستشو از عضو یونگی برداشت اما مچ دستش قفل دست پسر بزرگتر شد.

" هی هی ... بابام حالا حالا ها نمیاد. رفته ماهیگیری. احتمالا رونا برگشته "
خودشو جلو کشید و دست جیمینو رو عضوش قرار داد. " حالا مثل یه پسر خوب به کارت ادامه بده. دارم می میرم از درد چیم لطفا"

جیمین مقاومت کرد :" مطمئنم باباته. بذار شب برات جبران می کنم همینطوریش بهمون شک کرده "

یونگی بی توجه، مصرانه دست جیمینو به کمک دست خودش رو عضو برآمدش حرکت داد.

" آااااححح... اگه به جای فریک زدنات ادامه داده بودی الان کارم تموم شده بود. " حرکت دستشو تند تر کرد.

" هولی شت... تند تر لنتی تند ترررر ... فاک "
همزمان که جیمین داشت خیالش راحت میشد، در اتاق باز شد و رونا همراه با پدرش تو چارچوب در ظاهر شدن!!!

رونا ناخواسته زیر لب گفت :" به فاک رفتین "

جیمین سریع دستشو از دست یونگی بیرون کشید و از رو تخت بلند شد. سرش گیج می رفت و گوشش از ترس و اضطراب نبض می زد. اما وضعیتش به مراتب خیلی بهتر از دوست پسرش بود که از شوک نمی تونست هیچ حرکتی کنه!

جیمین سریع شلوار یونگی رو از زمین برداشت و پرت کرد بغلش. و تا جایی که امکان داشت به دورترین نقطه ی اتاق رفت تا از زیر نگاه عصبانی و متعجب و البته منزجر کننده ی پیر مرد دور بمونه.


___________

" تو که گفتی کسیو نمیشناسی اینجا؟ "

تهیونگ همونطور که بزرگراه رو با سرعت دویست تا می رفت پوزخندی زد و از گوشه ی چشمش به جین نگاه کرد:" فقط گفتم کسی رو ندارم اینجا. "

جین شونه هاشو بالا انداخت و شیشه ی ماشینو تا ته پایین داد. تهیونگ با ابروهای بالا رفته گفت:" دیوونه نشو جین " ولی هم خودش هم اون پسر کناریش می دونستن گفتن این حرفا قرار نیست چیزی رو عوض کنه.
از نظر تهیونگ ، جین بعد از اون اتفاق کاملا عوض شده. با اینکه دیدن این اخلاق و رفتارش به مراتب هزار برابر بهتر از وقتیه که تهیونگ فقط هر بار مجبور بود چشم های غمگین، صورت افتاده و بی لبخندش رو تحمل کنه.

رونا سه روز بعد از مرخص شدن جین از بیمارستان وقتی چهار نفری تو اتاق جین نشسته بودن و منتظر بودن تا حمومش تموم بشه اعتراف کرد:" انگار روحی که تسخیرش کرده بود زیر یکی از همون مشت و لگدا از بین رفت چون باورم نمی شه که دوباره جینو دارم مثل اون روزای قبلش می بینم "

یونگی چشماش برق زدن و با ذوقی که هیچ جوره نمی تونست منکرش بشه گفت:" امیدوارم با این روحیه ش بتونه از پس این کثافتی که تو وجودشه بر بیاد "

تهیونگ اون لحظه سرشو پایین انداخته بود و داشت روزایی رو تصور می کرد که دعای یونگی براورده شده و می تونه جین رو در سلامتی کامل ملاقات کنه و شاید حتی اگه یه ذره می خواست حریص تر باشه ، می تونست باهاش دیت بره و قرار بذاره.

یونگی سقلمه ای بهش زد و زیر گوشش آروم گفت:" بخاطرش ازت ممنونم "
تهیونگ با گیجی اخم کرد و پرسید:" بخاطر چی ؟ "
" بخاطر اینکه هستی... جین از وقتی که با تو اشنا شد رفته رفته اوضاش تغییر کرد. اون اتفاق هم انگار باید میفتاد تا راحت تر بتونه نامجونو فراموش کنه "

تهیونگ حرفشو اصلاح کرد:" جین هنوز نامجونو فراموش نکرده و فراموش هم نمی کنه "

یونگی سرشو پایین انداخت :" اما کنار گذاشدتش... کنار گذاشتن و گذشتن اولین قدم برای فراموشیه "

سرشو بالا گرفت:" بودن تو بهش این قدرتو داد. بخاطرش ازت ممنونم "

تهیونگ به یاد اون حرفا مثل دیوونه ها لبخند می زد و توجهی به نگاه خیره ی جین که دقیقه ها روش فیکس بود نداشت.

" هووووف... "

نیم نگاهی بهش انداخت :" چیه؟ خسته شدی ؟ میخوای برگردیم ؟"

جین غر زد:" خسته که شدم. اما از زل زدن به تو! حواست کجاست ؟ تو فضاها سیر می کنی "

پسر خندید و با خجالت معذرت خواهی کرد.

" یه نخ سیگار بده "

تهیونگ اخم کرد:" یاااا ... سیگار قدغنه! یادت رفته؟ "

" همین یه بار فقط. آخریشه. قسم می خورم"

" پنج روز پیشم گفتی آخریشه. از اون موقع تا الان تمام سیگارامو تموم کردی "

" خیله خب حالا. فردا برگشتیم برات می خرم. مطئن باش اگه اینجا از اون مارک می فروختن عمرا منتتو می کشیدم "

تهیونگ نزدیک زیر گذر که شد سرعتشو کم کرد.
" کجا داریم می ریم؟! اگه میخوای منو بکشی همین جا بذار بهت بگم که قبلش لطفا حتما بذار یه سیگار بشم هممم؟ لطفا.... حتما.... "

تهیونگ ماشینو جلوی دریاچه ی کوچیکی پارک کرد.

" خدااااا واقعا چطوریه که این حجم از چرت و پرت گرفتن از دهنت بیرون میاد ؟!! "

کمربندشو باز کرد و از ماشین پیاده شد. داد زد :" یالا اگه سیگار میخوای باید پیاده شی"

کمی بعد دو نفری لبه ی دریاچه ایستاده بودن و تهیونگ داشت به جین تو روشن کردن سیگارش کمک می کرد.

" بخاطر جریان باده که فندک خاموش میشه "

جین غر زد:" چرت نگو! جفتمون می دونیم نمی تونم درست نفس بگیرم و پک بزنم "

تهیونگ سیگارو از بین لبای جین بیرون کشید و رو لبای خودش قرار داد. دستشو همزمان با اخم ریزی که تدریجا عمیق تر می شدن دور سیگار حلقه کرد و برای اطمینان از روشن شدنش کام عمیقی ازش گرفت. بعد از سومین پک ، سیگارو بین لبای نیمه باز جین گذاشت و بی توجه به نگاه شیفته ی پسر روشو برگدوند.

" صبر منم حدی داره جین. نمی تونی انقدر همه چیزو شوخی بگیری "

جین با وجودیکه منظورشو خوب فهمیده بود اما تصمیم گرفت خودشو به ندونستن بزنه. فقط برای اینکه میخواست مطمئن بشه ماجراجویی جدیدشو با ادم درستی داره شروع می کنه!!

کنار تهیونگ ایستاد و دستاشو دور خودش حلقه کرد.
پسر از گوشه ی چشمش با نگرانی جین رو زیر نظر گرفت.

" اگه سردته بیا برگردیم تو ماشین "

جین حرفشو قطع کرد:" خوبم " و بعد بدون اینکه کسی چیزی بگه چند دیقه ای رو به سکوت گذروندن.

" می دونم که می دونی هنوز عاشق نامجونم "

تهیونگ سرشو پایین انداخت و به جسم نامعلومی لگد زد. نفس عمیقی کشید، منتظر شنیدن ادامه ی حرفای جین شد.

" اما بعد اون روز فهمیدم پدرش چقدر می تونه عوضی باشه. نمی خوام بخاطر من تو خطر بیفته. اونم منی که تا سه سال دیگه بیشتر بهم امیدی نیست "

تهیونگ عصبی شده بود. دست خودش نبود. نمی تونست نبود جین رو باور کنه اونم وقتی که خودش هم دست کمی ازش نداشت. وقتی دکترا بهش گفتن ایدز گرفته و کم کم با کلی دارو و درمان می تونه ده سال زندگی مفید داشته باشه بدون درد و گرفتاری، اینقدر اذیت نشده بود! اولین باری که فهمید جین نهایتا بتونه سه یا چهار سال دووم بیاره تو ذهنش سریع محاسبه کرد که با احتساب طول عمر خودش، چقدر می تونه کنار پسر بمونه و جواب از اون روز تا حالا بدون هیچ تغییری ، پنج سال میشه! پنج سال که تهیونگ این فرصتو داره تا بدون درد بدون افتادن رو تخت بیمارستان کنار جین زندگی کنه. و اگه خیلی خوش شانس باشه و معجزه نصیبش بشه می تونه فقط یک سال دوری از جین رو تحمل کنه و بعدش قسم خورده که خیلی زود خودشو به جین برسونه.

" از اولشم نباید وقتی که باهاش بهم زدم وسوسه می شدم و دوباره وارد بدبختیام می کردمش. اگه احمق نبودم الان با نفرتی که از من تو قلبش داشت با خوشحالی زندگیشو می کرد. "

تهیونگ حرفشو قطع کرد:" اون الانشم داره با خوشحالی زندگی می کنه. "

جین به خباثتِ تو لحن تهیونگ خندید:" حسود نباش! "

" دارم جدی می گم. اونی که همیشه درد کشیده تو بودی. الانشم تو داری درد می کشی. اون نهایتِ نهایتش به عشقش نرسیده ولی تو چی؟ تو ..... " از ادامه ی جملش منصرف شد. ولی جین انگار خوب می دونست قراره ته جملش به چی ختم بشه که همونو تکرار کرد.

" من تهش به هیچی نمی رسم، نه؟ اینو می خواستی بگی ؟ "

پسر تعلل کرد و چیزی نگفت.

جین نزدیکش شد. دستشو رو صورتش گذاشت و وادارش کرد بهش نگاه کنه.

" تهیونگا... می دونی که هنوز عاشق نامجونم.... "

تهیونگ عصبی وسط حرفش پرید:" میشه لطفا انقدر این موضوعو یادآوری نکنی؟ خودم می دونم حق ندارم عاشقت بشم چون توی لعنتی هر بار عشقت به نامجونو تو صورتم می کوبی "

جین لبخند زد. دستشو نوازش وار رو گونه ی تهیونگ کشید.

" متاسفم.... می خواستم برای اخرین بار بگمش ولی نذاشتی "

تهیونگ پوف کلافه ای کشید. زیر سرمای دست جین رو صورتش و گرمایی که این نزدیکی به قلب و وجودش وارد می کرد داشت له میشد.

جین با صدای آروم و لحن محتاطانه ای گفت:" می خواستم بگم دیگه نمی خوام عاشق نامجون باشم. می خوام باقی مونده ی عمرمو کنارت بگذرونم "

نفسش حبس شد. دستاش لزرش خفیفی پیدا کردن.

جین ادامه داد:" می تونی اسمشو خودخواهی ، سوء استفاده یا هرچیز دیگه ای بذاری. خودمم می دونم چقدر عوضی ام. ولی تو این شرایط فقط بودن با توعه که می تونه آرومم کنه وگرنه که خودم خوب از اوضاع فاکداپم خبر دارم"

تهیونگ هیچی نمی گفت و فقط تو بهت و ناباوری به صورت سرخ و از سرمای جین زل زده بود.

جین از این سکوت ترسید. کمی مکث کرد و خواست دستشو برداره که مچ دستش اسیر انگشتای یخ زده ی پسر شد.

" خیلی عوضی ای. می دونستی ؟ "

جین چشماشو رو هم گذاشت و سرشو پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد:" می دونم "

" خیلی خودخواهی. تو منو بخاطر خودت می خوای نه ؟"

جین ترسید. از صراحتی که تو جمله های تهیونگ بود و همشون حقیقت محض بود ترسید.

" هی اگه تو نمیخوای.... یعنی فاک. فقط اون تنشی که بینمون هر بار اتفاق میفتاد و ...."

و کلمه های بعدی تو دهنش لا به لای لب های تهیونگ گم شدن.
بوسه ای که هیچ شباهتی به بوسه ی قبلیشون نداشت. بوسه ای که نه احتیاط توش بود نه حتی مراعات!
اون لحظه کنار دریاچه ، بی محابا همو می بوسیدن و برای اولین بار هیچ کدومشون نگرانی آینده رو نداشتن.

بعد از تست کردن جای جای دهن جین ، تهیونگ سرشو عقب برد و بین نفس نفس زدن هاش اعتراف کرد:" همیشه آمادم تا ازم سوء استفاده کنی. می تونی نابودم کنی ، خوردم کنی ... حتی م یتونی تا آخر یه جایی پس ذهن و قلبت هنوز به نامجون حس داشته باشی؛ همین که پیشم باشی و کنارم نفس بکشی، همینکه بذاری باهات درد هاتو شریک بشم و دردهامو به صرف بودنت کنارم فراموش کنم هیچی دیگه برام مهم نیست. "

جین لبخند زد. هیچ واژه و لغتی نمی تونست برای گفتن حسی که به تهیونگ داشت پیدا کنه جز اینکه صورتشو جلو ببره و دوباره لبای پسرو محبوس لب هاش خودش کنه.

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now