نگاهی به بادیگاردها انداخت. دلش می خواست از جاش بلند شه و همه ی دوربین هایی که روش زوم بودن رو بشکنه.
یکی از کارکنان سفارت بهش نزدیک شد و زیر گوشش به آرومی و با شرمندگی زمزمه کرد:" قربان فکر نکنم بیان دیگه. دو ساعت از زمانی که قرار داشتیم گذشته "
نامجون سرشو تکون داد و با دست اشاره کرد تا مرد ازش فاصله بگیره.
صاف نشست و با تک سرفه ای توجه فیلم بردارهای بی حوصله رو به خودش جلب کرد.
" به عنوان فرستاده ی ویژه رئیس جمهور از بابت اتفاقی که برای یکی از شهروندان محترممون به واسطه ی مسائل و تمایلات کاملا خصوصی و شخصیش در این کشور افتاده، از ایشون و از تمام مردم کره از طرف ریاست جمهوری عذر می خوام. "
تعضیم نود درجه ای کرد و چند ثانیه بعد به سرعت و بدون توجه به سوال ها و گیجی دستیارش بخاطر نداشتن شباهت حرفاش با متن سخنرانیِ از پیش آماده شده از سالن بیرون رفت.
سوئیچ رو از راننده گرفت و پشت فرمون نشست. باید امروز حتما جین رو می دید.
مطمئن بود دیگه هیچ فرصتی بهتر از این موقعیت گیرش نمیاد. همه حواسشون پی گندیه که به قول باباش زده و به فکرشونم خطور نمی کنه که بعد از این افتضاح میخواد دوست پسرشو ببینه. البته دوست پسر سابقش رو !
***
جیمین پرسید:" شاید بهتر بود میرفتی "
تهیونگ دولا شد و از رو میز یه مشت بادوم زمینی برداشت :" اونوقت اگه هوموفوبیک های بیشتری می دیدنش و مشناختنش تو محل چی ؟ اون عوضیا دنبال عذرخواهی و این حرفا نبودن فقط می خواستن تحقیرش کنن "
یونگی با کاسه های بستنی که همه رو به زور تو سینی کوچیک چوبی جا کرده بود از آشپزخونه اومد :" همون بهتر که نرفت. شکلاتی کی بود؟ "
" کیم تهیونگ " تهیونگ دستشو بالا برده بود و با لبخندی که جین برای کیوت بودنش می میرد اسمشو گفت.
" توت فرنگی و شاتوت با سس شکلاتی ؟ "
جین دستشو بالا برد و به تقلید از تهیونگ اسمشو مشدد و با مکث گفت:" کیم سئوک جین "
جیمین خندش گرفت. سه ساعت و خورده ای از دعوای مسخره ای که راه افتاده بود می گذشت. از وقتی از کره برگشته بودن خنده های جیمین دیگه خالصانه و واقعی نبودن. یونگی دیگه نمی تونست خنده ی واقعی جیمین رو ببینه. با اینکه نسبت به قبل پسر دفعات بیشتری از روز رو می خندید ولی یونگی می تونست قسم بخوره که همه ی اونا تظاهر و فیک بودن.
اینبار جیمین بعد از مدت ها داشت واقعا می خندید و یونگی از این بابت از مامانش تشکر کرد. چون هرچی نباشه فرشته ی نگهبان یونگی مامانشه!
" در آخر، بادوم زمینی و نارگیلی و آدامسی با سس کارامل هم برایِ.... "
قبل اینکه جیمین هم به تقلید از بقیه اسمشو بگه، تهیونگ بدون اینکه بدونه این بستنی انتخاب جیمینه با تمسخر گفت:" برای هرکی که هست بعدش باید یه ضد اسهال هم بخوره "
جین با صدای بلند خندید و ضربه های آرومشو پشت هم به بازوی دوست پسرش روانه میکرد.
" یاااا... ترکیبش واقعا خوب میشه " یونگی در دفاع از جیمین گفت اما اونم نتونست جلوی خندش رو بگیره.
جیمین با حرص کاسه ی بستنی رو از سینی برداشت :" همچین حرفی رو نباید کسی بگه که کاندوم های طعم دار استفاده می کنه. اونم سیب و دارچین، نعناع و لیمو ... "
جین از خجالت سرخ شد اما با پررویی همیشگیش جواب داد:" اتفاقا تجربه ی معرکه ای میشه. مثل این می مونه اسلایس کیک سیب و دارچینت هیچ وقت تموم نمیشه و در عوض تا وقتی که بخوای می تونی مثل آبنبات لیسش بزنی ... "
تهیونگ و یونگی دستشونو جلو دهنشون گرفتن و بهم نگاه کردن. همزمان هوووو کشیدن.
تهیونگ دستشو دور گردن دوست پسرش انداخت و بعد از بوسیدن لپش گفت:" بهت پیشنهاد می کنم یون که این سری طعم بادوم زمینی رو بگیری و بکشی رو دیکت، بهت قول میدن با سلیقه ای که چیم داره اونقدر ساک ِت میزنه که بدون هیچ کار اضافه ای تا خود صبح شیش هفت باری میای "
جیمین بهش چشم غره رفت و زیرلب گفت:" عوضی منحرف "
تهیونگ دوباره ادامه داد:" اوه البته کاندوم با اسانس بادوم زمینی ندارن، دارن؟ "
جین با خنده سرشو بالا برد و با ابروهاش اشاره کرد که دیگه ادامه نده.
_____________
با بیشترین سرعتی که میشد خیابون ها و بزرگراه ها رو طی کرد. میخواست هرچی زودتر جین رو ببینه، بغلش کنه و بگه چقدر دلش براش تنگ شده، چقدر از دوریش داره رنج می کشه.
***
جین تو بغل تهیونگ خوابش برده بود و تهیونگ هم با هندزفری داشت اپیزود جدید پادکست مورد علاقش رو میشنید.
جیمین از بعد از اون اتفاق از یونگی فاصله گرفت. همین باعث شد پسر بیشتر بترسه.
از جاش بلند شد و رفت تو اتاق جیمین. پسر رو تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند.
" جیمینا من متاسفم واقعا "
کتابو از دست دوست پسرش گرفت و گذاشت کنار.
" بهم نگاه کن لطفا... من دوست دارم جیمین. "
جیمین با چشم های پر از اشک سرشو بالا برد و به صورت شکه ی یونگی نگاه کرد.
" ولی کافی نیست. دوست داشتن همدیگه برای ما کافی نیست. تو نمی تونی خواهرتو بذاری کنار، منم ازت نمی خوام رونا رو ترک کنی. اما بودن ما و ادامه دادنمون بیشتر از این با این شرایط دیگه نمیشه. "
" می دونم. می فهمم چی می گی جیمین "
دستای سرد دوست پسرشو تو دستای عرق کرده ی خودش گرفت. ادامه داد :" ولی همه ی رابطه ها این پستی بلندی ها رو دارن.."
جیمین حرفشو قطع کرد:" رابطه ی ما همش شده پستی. آخرین باری که با هم خوش بودیم کی بود؟ یادت هست؟ اصلا یادت میاد؟"
یونگی سرشو پایین انداخت. دستای جیمینو فشار داد:" یه کم دیگه تحمل کن عزیزم. بهت قول میدم خوشبختت کنم "
جیمین دستاشو از دستای یونگی کشید بیرون. صورت پسرو نوازش کرد. با انگشتاش خط فک یونگی رو لمس میکرد. می دونست چقدر از این کارش خوشش میاد.
به آرومی زمزمه کرد:" مسئله خوشبختی من نیست. من همین الانشم خوشبختم. من با بودنت خوشبختم. اما خواهرت دقیقا هرچیزی که ازش می ترسیدم رو داره برام یاداوری میکنه. خسته شدم از اینکه همیشه سعی کردم علاقشو به خودم جلب کنم و هیچ وقت هم موفق نشدم. می فهمی رونا الان قشنگ وسط رابطمون ایستاده؟ اون دقیقا بین من و توعه. از وقتی که اومدی شده با هم بخوابیم؟ "
یونگی سکوت کرد. چون به خوبی می دونست رونا از هیچ کاری برای جدا کردن اونا دریغ نکرده.
" جوابمو بده. شده؟ "
یونگی زیر لب گفت :" نه "
" وابستگی رونا به تو و حسادتش به من مثل کسایی می مونه که نمی تونن با ازدواج دوباره ی والدینشون کنار بیان. منم راستش خسته شدم از اینکه بخوام همیشه ثابت کنم من جای خودم ایستادم. نیومدم تا جای کسی رو بگیرم که هیچ وقت حتی قبل از من هم نبوده. یونگی واقعا دیگه موندم باید چیکار کنم. "
یونگی جلو رفت و جیمین رو تو آغوشش گرفت. سرشو به سینش فشار داد و بعد از بوسه ای که به موها و گردنش میزد معذرت خواهی می کرد.
اون شب جیمین با شنیدن "متاسفم"ها و معذرت خواهی های پشت سر هم یونگی به خواب رفت.
***
ماشینو دوبله پارک کرد. زنگ واحد جین رو زد اما کسی جواب نداد. دوباره زنگ رو فشار داد ولی باز هم کسی جوابگو نبود. چراغ های خونه همه خاموش بودن. احتمالش رو داده بود که جین خونه نباشه ولی بخاطر محدودیت وقتی که داشت نمی تونست خیلی منتظر بمونه. از اونجایی هم که تلفنش رد گیری میشد و تماس هاش شنود داشت نمیخواست جین رو دوباره به خطر بندازه.
تصمیم گرفت تا هر زمانی که می تونست منتظر بمونه و بعدش هرچی اتفاق افتاد رو بذاره همون موقع حل و فصل کنه.
***
تهیونگ زیر بغلشو گرفته بود.
" خودتو بنداز رو من. نمیخواد به خودت فشار بیاری "
جین خنده ی بی حالی کرد :" همین الانشم جز پاهام باقی وزنم رو توعه دیوونه "
می دونست پسر هم دست کمی از خودش نداره. بدن تهیونگ هم در برابر داروهایی که مصرف می کرد و یه مدت طولانی قطع کرد و دوباره به اصرار جین درمانشو از سر گرفته، کم آورده و تحمل فشار و سنگینی ای رو نداره.
" بازم فکر می کنی عاقلانه بود که درخواست یونگی رو رد کنی؟ "
جین ایستاد. تهیونگ کمرشو صاف کرد و نفس سنگینشو بیرون داد.
" هیونگ باید همین امشب با جیمین حرف بزنه. رسوندمون تا خونه این فرصتو ازش میگرفت. بعدم اینکه تنها گذاشتن جیمین با رونا احمقانه بود "
تهیونگ با فکر کردن به دخترک هفده ساله حس کرد میگرن عصبیش داره اٌد میکنه.
دستی به پیشونیش کشید و زیر لب نالید:" وای نه لطفا اسم خواهرتو نیار "
جین خندید. دستشو سمت پسر دراز کرد:" بیا این دو تا کوچه رو عین بقیه راه بریم "
نگاه تهیونگ غمگین شد! اینطور نبود که از شرایط و حال و روزشون خبر نداشته باشه ولی گفتن این حرف از زبون جین انگار واقعیت رو صد برابر دردناک تر به صورتش سیلی زد.
" مگه مثل بقیه این همه راهو نیومدیم ؟"
جین خواست حرفشو تصحیح کنه:" چرا ولی میگم بیا مثل این دوست پسرایی باشیم که انگار تازه رفتن سر دومین قرارشون. "
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و با پوزخند کجی که گوشه ی لباش نقش گرفته بود گفت:" ادای کسایی رو در آریم که انکار تازه رفتن سر دومین دیتشون؟ اونم مایی که تا حالا هیچ دیتی نداشتیم با هم؟ "
پسر نفسشو حبس کرد. این مدتی که با تهیونگ بود جز بیمارستان رفتن و آزمایش دادن و رفتن به کافه کتاب و تک و توک پارتی دوستاشون، سر هیچ قرار رسمی ای نرفته بودن.
به خودش فحش داد که چرا حواسش به این مسئله اصلا نبود.
از اینکه بخواد دوباره حرفشو درست کنه و باز بدتر گند بزنه با حرص غر زد:" بالاخره دستتو میدی یا چی ؟ "
تهیونگ از دیدن حرص خوردن دوست پسرش ذوق می کرد. بهش نزدیک شد و با چشم هایی که با شیطنت تنگشون کرده بود گفت:" یا چی ؟ "
جین هولش داد و خواست زودتر راه بیفته که تهیونگ دستشو گرفت. لباشونو رو هم گذاشت و تو تاریکی شب و سوز کمی که از آخرای زمستون باقی مونده بود بوسه ی آرومی رو شروع کرد.
رو لب های جین آروم زمزمه وار گفت:" یا اینکه بیای فردا با هم بریم دیت "
جین لبخند زد. " قبوله "
و اینبار بعد از کاشتن بوسه های سریع و در هم برهمی که از سر شیطنت های تهیونگ شروع شده بود، دست تو دست هم راه افتادن.
***
تماس های نادیده گرفتش داشت رفته رفته بیشتر میشد. از بین این همه تماس هایی که با نگرانی ای که نمیخواست قبول کنه، دو سه پیام صوتی ای از طرف پدرش وحشتناک تر بود!
" کیم نامجون خودت این بازی رو شروع کردی. من پامو از این ماجرا کشیده بودم عقب ولی حماقت هات بیشتر از همه گریبان گیر اون پسره میشه. همین حالا برگرد سفارت گندی که زدی رو درست کن "
تو پیام بعدی صدای عصبانیت پدرش به طرز ترسناکی یادآور روزهای کودکیش بود:
" اگه همین الان نری سفارت بهت قول میدم تا دو هفته دیگه هیچ اسمی از اون پسره نمی شنوی. میدونی که چه کارایی ازم بر میاد. حالام بیشتر از این منو مضحکه ی خاص و عام نکن. برگرد و طبق همون متنی که بهت میدن حرف بزن. "
و آخرین پیامی که به دستش رسیده بود و بعد اون به طرز عجیبی هیچ تماسی از سمت هیچ کسی دریافت نکرد:
" این اخرین هشدارمه نامجون. نذار کاری کنم که تهش پشیمون بشی. فورا برگرد سفارت. می شنوی؟؟ در غیر اینصورت هرچی شد حق نداری کسی رو جز خودت مقصر بدونی. "
خوب می دونست تهدید های پدرش هیچ کدومشون هیچ وقت تو خالی و بی هدف نبودن. اما اگه امشب جین رو نمی دید، دیگه نمی تونست بیشتر از این دووم بیاره و ندیدنش رو تحمل کنه. دو ساعتی میشد که مدام با خودش می گفت فقط ده دیقه دیگه صبر میکنم اگه نیومد میرم. و این ده دیقه ها دو ساعت شدن و هنوز هم داشت خودشو فریب میداد.
***
به لطف مسخره بازی های تموم نشدنی تهیونگ، جین علاوه بر دردی که تو تمام تنش پیچیده بود؛ دل درد هم داشت کم کم نفسشو بند میاورد.
" وااای لطفا یه دیقه هیچی نگو.... دارم از درد می میرم "
تهیونگ حلقه ی دستش رو که دور گردن جین انداخته بود، تنگ تر و پسرو به خودش نزدیک تر کرد.
با خنده ی رو لباش گفت:" رفتیم بالا برات شیر عسل گرم می کنم دردت آروم میشه "
" میدونی که اینا فایده نداره... "
تهیونگ با گذاشتن لب هاش رو لب های سرد جین اجازه ی حرف زدن بهش نداد:" هیسس... شیر عسل شاید فایده نداشته باشه "
با دستش گردن جین رو به خودش نزدیک تر کرد و پیشونی هاشونو رو هم قرار داد. ادامه داد:" اما حرکت دست های گرم رو پوست تنت... "
جین با خجالت سرشو انداخت پایین.
" وات د فاک؟ نگو که خجالت کشیدی "
جین دستاشو رو سینه ی پسر گذاشت و خوست عقب بکشه که با صدا زده شدن اسمش و آشنایی عجیبی که اون صدا براش داشت جا خورد.
" سئوک جینا... "
قبل اینکه بتونه به خودش بیاد و واکنشی نشون بده صدای لرزون تهیونگ رو نزدیک گوشش شنید که زیر لب زمزمه کرد:" چرا اومدی ؟ "امیدوارم که دوسش داشته باشین 🥺🌝
یه بغل محکم به همتون از راه دور 🫂❤️
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfic...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...