احتمالا داشت خواب میدید!
حس ِ لحظه ای رو داشت که جین برای اولین بار تصاحب کرده بودتش.
به همون اندازه احساس خنکی و سبکی داشت. پروانه هایی که تو وجودش برای خودشون آزادانه می چرخیدن رو می تونست حس کنه.
با خودش فکر کرد شاید دارم خواب می بینم.
پلکاشو آروم از هم باز کرد. صدای گریه و فریاد میومد.
چندبار پلک زد.
حس می کرد شاید بازم داره خواب می بینه اما صدای فریاد رونا رو شنید که داشت جینو صدا می کرد.
" جین اوپاااا.... لطفا بیدار شو... "
بلافاصله از جاش بلند شد. یه نگاه دور و بر اتاق انداخت. آخرین تلاش برای اینکه مطمئن شه داره خواب می بینه.
" کیم سئوک جییییین .... اوپاااا لطفا بیدار شو.... اوپا "
با عجله سمت هال دویید.
جین جلوی آشپزخونه افتاده بود و رونا با همون لباسای بیرونش بالاسرش زانوهاشو تو بغل گرفته بود و جینو تکون میداد.
برای یه لحظه قلبش انگار دست از پمپاژ خون بدنش کشید. سرش گیج رفت و نتونست قدم از قدم برداره.
رونا با دیدن نامجون ملتمسانه نالید :" جین بیدار نمیشه اوپا "
کنار بدن بیحال جین نشست و با ترس و نگرانی تکونش داد. " جین؟ .... "
از رونا پرسید :" چش شده ؟"
دختر بین هق هق هاش بریده بریده جواب داد :" نمیدونم از اتاق که اومدم بیرون همین جا افتاده بود"
" پاشو زنگ بزن به یونگی ، منم زنگ میزنم اورژانس "
با سرعت رفت سمت اتاق که گوشیشو برداره. صورت جین رنگ نداشت و تمام تنش سرد شده بود. تنها امیدی که می تونست تو اون وضعیت آروم نگهش داره نبض ضعیف جین بود و نفس نفس های کوتاهی که می کشید.
***
" همراه کیم سئوک جین ؟ "
نامجون از صندلی بلند شد و سمت پرستار رفت.
" از این طرف بیاین "
وارد اتاق شد. به جین دستگاه اکسیژن و خیلی دم و دستگاه های دیگه ای که نامجون نمی شناخت وصل کرده بودن. دیدن دوست پسرش تو اون وضعیت بدترین کابوسی بود که می تونست بعد از بهم زدنشون داشته باشه.
دکتر کنار تخت جین مشغول یادداشت کردن چیزی بود. نیم نگاهی به نامجون انداخت .
" چه نسبتی باهاش دارین ؟ "
" دوستشم" می تونست بگه دوست پسرشم یا حتی پارتنرشم. ولی تمام چیزی که اون لحظه تو ذهنش اومد همین کلمه ی ساده بود.
نامجون خدا رو شکر کرد که جین خوابه و نمی تونه اسم مسخره ای که به رابطه ی بینشون داده رو بشنوه.
دکتر خودکارشو تو جیب کتش گذاشت.
" داروهای شیمی درمانی همینطوریش برای سیستم ایمنی بدن یه شک محسوب میشن. مصرف بیش از حد مسکن کنار اونا احمقانه ترین کاریه که تا حالا دی... "
نامجون از چیزی که شنید مطمئن نبود پس حرف دکترو قطع کرد و پرسید :" داروهای چی ؟ "
پزشک نگاه مشکوکی به نمجون انداخت:" دوستتون سرطان داره! مگه نمی دونستین ؟ "
چی می تونست حس اون لحظه ی نامجون رو توصیف کنه ؟ اینکه دنیاش به پایان رسید ؟ یا اینکه حس کرد دیگه هوایی برای نفس کشیدن وجود نداره ؟
دکتر ادامه داد :" دوستتون بخاطر مصرف قرص های مسکن دچار مسمومیت دارویی شده. به هوش که اومد بهش بگین تو داروهای شیمی درمانی مسکن هم استفاده می کنن ، پس سر خود دوباره نره مسکن مصرف کنه تا باز دچار مسمومیت بشه "
بدون اینکه شرایط و وضعیتی که نامجون با شنیدن این خبر پیدا کرده براش مهم باشه، از کنارش گذشت و قبل از اینکه خارج بشه کنار چارچوب ایستاد تا دو پسر دیگه که انگار نسبت نزدیک تری با بیمار داشتن وارد بشن.
یونگی با چشم های متورم و قرمز زودتر از جیمین وارد شد.
دست جینو تو دستش گرفت و بوسه های سبکی رو پیشونی و صورت برادرش گذاشت.
جیمین کنار نامجون ایستاد. خواست بهش دلداری بده ولی قبل اینکه فرصتی پیدا کنه پسر کنار پاش رو زمین افتاد.
" وات د فاک؟ نامجون ؟... " سعی کرد دستشو زیر بغلش بگیره و بلندش کنه.
رونا وارد اتاق شد و با دیدن نامجون به کمک جیمین رفت تا دوتایی بلندش کنن.
بعد از نشوندنش رو صندلی یونگی براش یه لیوان آب ریخت.
" بیا اینو بخور حالت جا بیاد "
نامجون انگار مرده بود! مردمک چشماش حرکت نمی کردن و صورتش انگار یخ زده بود. با اینحال قطره های اشک به سرعت و بی امان رو گونه هاش سرازیر میشدن.
جیمین لیوانو از یونگی گرفت و آروم تو دستای نامجون قرار داد.
پشتشو نوازش کرد.
" لطفا نامجون. بیا این آبو بخور بعد راجبش صحبت می کنیم "
پسر باز هیچ حرکتی نکرد.
یونگی گفت :" اگه به این اداهات ادامه بدی هیچ کمکی به جین نمی کنی. می فهمی ؟ جین برای اینکه تو احمق نفهمی شرایطشو اون همه قرص میخورد. "
" اوپااا..... " رونا به برادرش تشر زد و رفت کنار نامجون نشست. دستشو انداخت دور گردنش و بغلش کرد. میخواست بهش دلداری بده. می تونست بفهمه تو چه وضعیتی داره دست و پا میزنه.
جیمین با دیدن رفتار متفاوت رونا با نامجون و خودش پوزخند زد. سرشو تکون داد و از کنار نامجون بلند شد.
" نامجونا... لطفا سعی کن به خودت بیای. جین که بیدار بشه و تو رو اینطوری ببینه قسم میخورم که تورم از خودش می رونه. اونوقت دیگه هیچ کدوممون نمی تونیم کنارش باشیم. می فهمم چه حسی داری. هرچند نمیتونم باور کنم اینقدر احمق بوده باشی که وضعیت سلامتی جینو نفهمی ولی به هرحال... وقتی جین بیدار شد به روی خودت نیار! باشه ؟ "
نامجون روشو سمت رونا کرد. چشماش قرمز شده بودن و صورتش رنگ نداشت.
" ظالمانه نیست این انتظارتون ؟ "
یونگی این حرفو شنید. نزدیک نامجون رفت :" چه باشه چه نباشه اگه جین این حال و روزتو ببینه فریک میزنه. متنفره از اینکه کسایی که دوسشون داره رو ناراحت کنه. هرچند احمقانه ولی لطفا وقتی بهوش اومد مثل همیشه رفتار کن. باشه ؟"
جیمین بالا سر جین کنار تختش ایستاده بود و به صورت لاغر و رنگ پریده ی جین که ماسک اکسیژن نصف چهرشو پنهان کرده بود نگاه میکرد.
حال و روز این روزای یونگی و جین اونو به شدت یاد خودش و پدرش مینداخت. انگار با این ماجرا دوباره داره از همون دالان جهنمی چند سال پیش عبور میکنه. با این تفاوت که این بار دیگه هیچ امیدی به چیزی یا کسی نداره و معجزه کلمه ی ممنوعه ی قلب و ذهنش شده.
نامجون سه چهار دیقه دیگه همونجا نشست ولی وقتی دید نمی تونه فضای اونجا رو تاب بیاره و هر لحظه ممکنه یه مشت حواله ی صورت یونگی کنه، از جاش بلند شد و رفت بیرون.
دو ساعت یا شایدم کمتر از لحظه ای که از اتاق زد بیرون می گذشت.
می دونست باید شرایطو درک کنه ، می دونست باید موقعیتو برای خودش حلاجی کنه ، می دونست باید به حرف یونگی و رونا گوش بده چون اخلاق جینو می شناخت ؛ ولی نمی تونست بفهمه چرا جین بهش چیزی نگفت؟ یا حتی نمی تونست حماقت خودشو باور کنه که چرا با دیدن حال و روز داغون دوست پسرش ذهنش به این جا قد نداد ؟!
" هیونگ ؟"
برگشت و جیمینو دید که داشت سمتش میومد.
" حالت بهتره ؟ "
در جواب سوال جیمین پوزخندی زد و ته سیگارشو رو نیمکت فلزی که روش نشسته بودن خاموش کرد.
" بهت حق میدم حالت بد باشه "
حرف جیمینو قطع کرد :" دروغ میگی ! بهم حق نمیدی. نه تو ، نه یونگی ، نه رونا و نه حتی جین! هیچ کدومتون نمی فهمین چه حسی دارم "
جیمین دستشو رو پای نامجون گذاشت. سعی کرد با لحن آرومی دلداریش بده:" باور کن من یکی خوب حالتو میفهمم. یونگی هم می فهمه. فقط تو این شرایط نمیخوایم جین بیشتر از این درد بکشه "
با جمله ی آخر پسر ، دوباره اشکاش سرریز شدن. چه رویاها و آرزوهایی که نداشت. چه برنامه هایی که برای تعطیلات بین دو ترمش نریخته بود تا با جین انجام بده.
حالا همش پودر شدن. همه ی اون برنامه ها ، همه ی اون ترک هایی که گذاشته بود کنار تا باهاشون پلی لیست جدید درست کنه ، دیگه باید قید اون لیست " ده کاری که سر قرار باید انجام بدین " ، " پنج کاری که رو تخت با پارتنرتون انجام بدین تا لذت بیشتری ببره " ، " هشت مکان دیدنی و معرکه برای دیت رفتن " ؛ بزنه.
وقتی وارد اتاق شد ماسک اکسیژنو از رو صورت جین برداشته بودن. دیگه دستگاهی بهش وصل نبود.
حالا اینطوری بیشتر تن ضعیف و لاغر دوست پسرش تو ذوق میخورد.
رونا کنار تخت نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
یونگی هم کنار یخچال کوچیکی که رو به روی تخت قرار داشت به دیوار تکیه زده بود و داشت به جین نگاه میکرد.
قلبش داشت از دهنش میزد بیرون.
جین زیر چشمی نگاش میکرد.
با وجودیکه دستاشو عرق کرده بودن قدمای نامطمئن و آرومشو سمت تخت بر میداشت.
" به هوش اومدی. "
جین پوزخند زد. Awkward تر از این جمله و لحن نامجون چیزی وجود نداشت.
به چهره ی ترسیده و نگران نامجون که انگار زیر بار چند صد کیلیویی داره خورد میشه خیره شد و آروم جواب داد :" اهم. هنوز موقعش نشده "
یونگی با این حرف چشماش اشکی شدن.
همون لحظه جیمین وارد اتاق شد و با دیدن یونگی کنارش قرار گرفت.
رونا می خواست بگه که دست از این مسخره بازیا برداره ولی زودتر از اون صدای نامجون تو فضا پیچید که با خنده ضربه ی آرومی به پیشونی جین زد و گفت :" چه بهتر. می تونیم تا اون موقع از رول ویدایی که از هوسوک کش رفتم استفاده کنیم "
رونا لباشو بهم فشار داد تا جلوی خنده شو بگیره.
جین انتظار این ریکشنو نداشت. فکر میکرد دیگه واقعا همه چی بینشون تموم میشه. چون نامجون ِ افسرده آخرین چیزیه که جین آرزوی دیدنشو داره.
نیشخند زد و تو جاش نیم خیز شد تا بتونه دستشو دور گردن نامجون بندازه. سراشونو بهم نزدیک کرد و بعد از بوسه ی کوتاهی که رو لباش زد گفت :" پس منم باید جنسایی که ازش برداشتمو لو بدم؟"
جیمین خندش گرفت.
" هوسوک احمق! واقعا نمی فهمه گرم جنساش کم شده ؟ "
نامجون با خنده سری تکون داد و موهای جینو بهم ریخت. با حس تار موهایی که لای انگشتاش قرار گرفتن بغضش گرفت ولی بعد به خودش یادآوی کرد که شبا تو خوابگاه می تونه جای تمام این لحظه ها گریه کنه.
موهای جینو که بین انگشتاش ریخته بودن رو نادیده گرفت و به شوخی مسخره و ابزوردی که راه انداخته بود ادامه داد.
***
" رونا نگفت کی برمیگرده ؟"
نامجون نگاه مشکوکی به هوسوک انداخت:" از کی تا حالا انقدر درگیر ساعت اومدن رونا شدی ؟"
ودکایی که داشت می نوشید با این حرف نامجون پرید گلوش :" فقط میگم زودتر بیاد که راه بیفتیم "
جین در حالیکه سر نامجون رو پاهاش بود و داشت با موهاش بازی میکرد به هوسوک تیکه انداخت:" خودت میدونی چه وضعیت فاکدآپی داریم پس لطفا سعی نکن بدترش کنی "
هوسوک از خودش دفاع کرد:" مگه چی گفتم انقدر دارین دراماتیکش میکنین ؟"
نامجون سرشو رو پاهای جین جابه جا کرد و انگشتاشونو تو هم فرو برد. در حالی که نگاش خیره به انگشتای سرد جین بود با تمسخر گفت :" منظور جین اینه که الان وضعیت مناسبی نیست که با شرایط بارداری رونا کنار بیایم"
جین خندید و به نشونه ی تشویق دوست پسرش بابت حرفی که زده خم شد و بوسه ی خیسی رو باهاش شروع کرد.
همزمان جیمین یونگی هم وارد خونه شدن.
یونگی کیسه های خرید و دو تا از ساک های لباس جیمین دستش بود. کنار در گذاشتشون و با تعجب به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد.
جیمین سیگار به لب با عجله کانورس هاشو دم در در آورد و برای اینکه از قافله عقب نمونه خودشو تقریبا تو بغل هوسوک انداخت و با لبخند بزرگی که رو لباش نقش بسته بود پرسید :" باز چه گندی بالا آوردی ؟"
" خفه شو چیم! این دو تا احمق نزده های شدن. توهم زدن از رونا خوشم اومده "
یونگی با این حرف اخماش رفت تو هم.
" تو غلط میکنی ! رونا هنوز بچست"
نامجین و جیمین ، حتی خود هوسوک از واکنش یونگی خندشون گرفت.
نامجون از رو پای جین بلند شد و چهار زانو رو کاناپه نشست.
" Chill down یونگ! رونا خودش دوست پسر داره"
جین و یونگی با تعجب تقریبا داد زدن:" چرت نگو "
نامجون خندید. سرشو تکون داد :" باور کنین. خودش بهم گفت. تازه عکساشونم نشونم داد. پسره بد کوفتیه "
جین لگد محکمی بهش زد :" هر وقت مردم فکر چشم چرونی باش عوضی "
نامجون پوزخند زد. سمت جین خم شد و صورتشو قاب گرفت:" نگران نباش بیبی، استایلم نیست "
و لبای جینو بین لبای خودش گرفت و بوسید.
تقریبا همشون به این شوخی ها و تیکه پرونی های اون دوتا عادت کرده بودن. در واقع تنها کسی که هنوز نتونسته بود با این حرفا و کنایه های جین کنار بیاد خود نامجون بود.
جیمین با یادآوری چیزی پرسید :" راستی، کسی بهتون ایمیل نزده ؟"
هوسوک ابروهاشو تو هم برد: " کی مثلا ؟"
" نمیدونم چقدر جدی باشه ولی دو سه روز پیش یکی ایمیل زد گفت از سفارت کره ست و میخوان برای یه گردهمایی دانشجوهای کره ای رو دعوت کنن. نمیدونم! فکر میکردم سر کاری باشه ولی امروز عصرم دوباره بهم ایمیل دادن. حتی اسم و فامیل و رشته دانشگامم میدونستن. به نظرم سرکاری نباشه "
نامجون بعد از صحبتای جین به وضوح بهم ریخته بود. اینو جین از طرز نشستن و سکوت ناگهانییش فهمید. بلافاصله بعد از اینکه جیمین به سفارت و گردهمایی اشاره کرد، نامجون زانوهاشو تو بغل گرفت وسرشو رو زانوهاش گذاشت و تو سکوت فقط به انعکاس نصفه کاره خودش تو شیشه ی میز نگاه میکرد.
حقیقتش جین هم ایمیل مشابه جیمین دریافت کرده بود. ولی از اونجایی که به نظر اونم چیز مهمی نبود زیاد اهمیتی بهش نداد. ولی حالا بعد از شنیدن حرفای جیمین و مخصوصا دیدن واکنش نامجون تصمیم گرفت اونم بگه تا از تردیدش مطمئن بشه.
" برا منم اومده همچین ایمیلی "
و دقیقا طبق حدسی که میزد نامجون فریک وار پاهاشو زمین گذاشت و با استرس رو کرد بهش :" برای تو هم ؟ چرا نگفتی پس ؟"
جین چشماشو ریز کرد. تو چهره ی دوست پسرش دقیق شد و بعد با بی خیالی شونه بالا انداخت و جواب داد :" منم مثل جیمین فکر کردم سرکاریه "
یونگی بین صحبتشون پرید :" که معلومه همچین الکی هم نیست. برا منم فرستاده و حتی تاکیدم کرده همراه خواهر برادرت بیا! "
هوسوک سیگارشو روشن کرد :" هولی شت. چقد کریپی! "
نامجون پرسید :" مگه تو ایمیل نگرفتی ؟"
هوسوک مشغول پک گرفتن از سیگارش بود ، بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو به سمت پایین چندباری تکون داد و نهایتا به شکل نامفهومی زمزمه کرد:" چرا بابا "
واکنش های نامجون زیادی داشتن جینو اذیت میکردن. نمی تونست بفهمه چرا باید سر همچین مسئله ای که زیادم مهم نبود انقدر تند واکنش بده.
" مگه به تو ایمیل نزدن؟"
نامجون از سوال دوست پسرش جا خورد. من من کرد و تو جاش کمی جا به جا شد :" چرا... یعنی .. نه .... نمیدونم."
یونمین و هوسوک با تعجب نگاش کردن. یونگی تیکه انداخت :" فریک نکن لعنتی! یا ایمیل زدن بهت یا نزدن. کجاش اینقدر ترس داره؟ "
نامجون سعی کرد رفتارشو توجیه کنه. " فریک نزدم. فقط به نظرم اینا سرکاریه. یکی پیدا شده داره سر به سرمون میذاره "
جیمین وسط حرفش پرید :" و کی اونقدر بیکاره که پاشه بیاد ما رو سرکار بذاره؟ " رو کرد سمت همه و ادامه داد :" من حتی رفتم آدرس ایمیلشو چک کردم دقیقا مطابق با همون آدرسی که تو سایت سفارت کره تو ایرلنده. "
هوسوک گفت :" یکی از این نمیدونم گنده منده های کره میخواد بیاد اینجا یه پیمان دوستی چیزی با هم امضا کنن ، سر همینم میخوان دانشجوهای کره ای تو اون مراسم باشن "
یونگی پرسید :" پس چرا چیزی نگفتی ؟"
" چون خودم هیچ وقت به شرکت تو اون مراسم فکر نکردم. نکنه شما میخواین برین ؟"
جین زودتر از بقیه ، فقط و فقط برای دوباره دیدن واکنش نامجون جواب داد:" معلومه که میریم. "
نامجون برگشت نگاش کرد ولی چیزی نگفت. به جاش تو سوکت چند دیقه بعد بلند شد و رفت تو اتاق.
جین ذهنش درگیر شده بود. فکر اینکه ممکنه این مراسم یا اونی که بخاطرش میخوان چنین مراسمی برگزار کنن ، ربطی به دوست پسرش داشته باشه مثل خوره افتاده بود به جونش.
سلاااااام ^^
اومدم بگم مرسی که داستانو میخونین بچه ها و کلی بهم انرژی هاتون میرسه : ))))
به نظرتون دلیل این واکنشای فریکی نامجون چی میتونه باشه ؟ حدسی میتونی بزنین؟ *-*
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...